🕊🌷شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...🥀
🦋🌹
نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود. شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد..🌹🦋
#رفیق_شهیدم راهت ادامه دارد... ✌️
#شهید_غیرت 💟
#شهید_علی_خلیلی 💗
25.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
این کلیپ ارزش چند بار دیدن داره...
گوشه ای از زندگی #شهید_علی_خلیلی🌹
برادر شهیدم غریبانه دلم هوای شما را دارد...😭😭😭
#رفیق_شهیدم
#قهرمان_من
#شهید_غیرت
💓🌸💓🌸💓🌸💓🌸💓
بیایید علی را به همه بشناسونیم...
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
♡♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️♡❤️
🌷 #شهید_علی_خلیلی پس از بازگشت بیماری ها بر اثر مجروحیت و احتمال از دنیا رفتن، به خانواده اصرار می کند که اگر اتفاقی افتاد قاتلش را ببخشند. 🌹
خیلی ها علی آقا را درک نکردند و متاسفانه 😔 برخی هم حرفهای ناصواب در همین خصوص گفتند.
چون به نظرشان با این کار این دست افراد پر رو تر می شوند و...
خب خیلی ها روح بلند قرآنی علی آقا را درک نمی کردند...
🍃🌸هرگاه خواستید مجازات کنید، تنها همان گونه که به شما تعدی شده است، کیفر دهید. و اگر شکیبایی کنید، این کار برای شکیبایان بهتر است. آیه 126 سوره نحل
🍃🌸شکیبایی کن و شکیبایی تو فقط برای خدا و به توفیق خدا باشد و بخاطر کارهای آنها، اندوهگین و دلسرد مشو و از توطئه های آنها، در تنگنا قرار مگیر. آیه 127سوره نحل
🍃🌸زیرا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کرده اند و کسانی که نیکو کارند. آیه128سوره نحل
خون ز رگهای غیرتش پاشید
غرق خون مثل مرد ثابت کرد
هر کسی لایق شهادت نیست...🥀💓
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇
آقاجان!
به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟
یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟
#شهید_علی_خلیلی ✍️
🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹
#مربی_مجاهد 🌺
#رفیق_شهیدم 💞
#شهید_غیرت 💟
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌷🍂🍁🍂🌷
#حجاب
آن ها چفیه داشتند…
من #حجاب دارم!!!👌
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…
من حجاب دارم تا زهرایی زندگی کنم…❣
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من حجاب دارم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…😶
آنان موقع #نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من حجاب دارم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…😶😶
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
آنان سرخی خونشان را به حجاب امانت داده اند…
من حجابم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم..🙂🙂
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.......
نمی دونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم قبل تصمیمات بقیه! شاید هم پیشنهاد خود امیر علی بود که منصرفم کنه چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام !
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا ما دو تا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا !
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلم ها و قصه ها دست هام نمیلرزه ! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپ هام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیرعلی می دیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا می برد و حالا بدتر هم شده بودم ... دست ها و پاهام یخ زده بود ...برای آروم کردن خودم دست هام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار می دادم ... شک نداشتم که الان انگشت هام بیرنگ و سفید شده ...
_ببینید محیا خانوم
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم
_بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد
_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم بدون نگاه کردن به امیرعلی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر می کردم شوخی می کنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: متوجه منظورتون نمیشم ؟
کلافگی از چشم هاش می بارید
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشم هام رو نشونه رفت
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم ...چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمی پرسید ناراحت میشم یانه!
آروم گفت: خوبه
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!
دیگه حالا قلبم تند نمی زد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش
_الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید
_میشه تو بگی نه!
حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا می رفت!...با سردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشم هام برای گریه!
امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان!
امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کردغمزده گفتم: حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما... نذاشت تموم کنم حرفم رو
_نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت
_یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟!
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو!
امیر علی_ آره محیا باورکن فقط خودت
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمی دونم زبونم چطور چرخید ولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: نه نمیتونم!
عصبی نفس کشید و من داشتم با خودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی!
سعی می کرد کنترل کنه لحن عصبیش رو
_اما محیا ...!!!!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!...درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!...
همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی !
من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه !...با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!...من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها ! چرا؟؟!!!
با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد.
نم اشک توی چشمهام رو گرفتم
_چیزی شده؟؟
یک تای ابروش رفت بالا
_تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگه چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست
_پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته!
قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم ...حالا که امسال آرزوی هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود!
همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با قلبم راه بیاد!... برای یک ثانیه نفسم رفت نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من ! سرم رو بلند کردم رو به آسمون... خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری ! ولی میشه این یک بار من! یعنی این بار هم من و حاجت های امیرعلی خواستنم!
_بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم ... بازم دعا کردم و دعا !
یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می اومد و بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من ؟
انگار امشب شب خاطره ها بود که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشم هام انگار
توی آسمون سیاه اون روز رو می دیدم شفاف!
همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی باور نمی کرد حرفم رو که داره بارون میاد!... می گفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم ولی این جور نبود واقعا بارون بود ! این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش و از اون روز هر وقت اولین قطره بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پر میزنه برای امیرعلی و میشم دلتنگش!
چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو می چرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست! سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش ولی سریع نگاه دزدید از من و قلب من لرزید پس امیرعلی هم نگاهم می کرد!حالا وقت حاجت خواستن بود ! پای دیگ نذری شب عاشورا ...زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود! خدایا میشه دلش بادلم بشه!
***
حاشیه بلند روسریم رو , روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی سرم ... لبخند محوی به خودم توی آینه زدم یک هفته ای از شب عاشورا می گذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم !همیشه بهونه داشت و بهونه! ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم خونه عموی بزرگ امیرعلی!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_دهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.......
تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت می کنم بی اون که بپرسم حداقل علتش رو!
حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی نشون بدم دل عاشقم رو و بپرسم چرا نه من و نه هیچکس همون سوالی که حاظر نبود جوابش رو بده ولی حالا من می خواستم بدونم!
_محیا مامان بدو آقا امیرعلی منتظره
با آخرین نگاه به آینه قدم هام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن دوتا داداش دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم ! مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون... پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرارم کمی آروم بگیره ...زیر لب خدا رو صدا زدم... آروم زنجیر پشت در رو کشیدم وبیرون رفتم!
نگاهش به روبه رو بود و مات حتی با صدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط حس کردم, دست های دورفرمونش کمی محکم تر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره بارون گفتم: خدایا هستی دیگه!
روی صندلی جلو نشستم و این بار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل شدی!
برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم! به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست شدم رو به روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی!
_جواب سلام واجبه ها آقا!
بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام!
لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم
_آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی !
لحن سردش تغییر نکرد
_خب؟
_یک نگاه به قیافه ات کردی؟
سکوت و سکوت!
_این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟
امیر علی_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد
_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای ادامه بدی؟
با حرص دنده رو عوض کرد
_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگو نه! نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کرد و بازهم بغض می بست راه نفس کشیدنم رو
_چرا گفتی ولی بی دلیل حداقل دلیلش...
نذاشت ادامه بدم
_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری می ترسم از روزی که پشیمونی توی چشم هات داد بزنه !
صدام لرزید
_چی دیر میشه چرا باید پشیمون بشم ؟
لب زد_گفتم نپرس دیر و زود بهش میرسی!
پر بغض گفتم: از من متنفری؟
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون
_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم و نگاهم رفت به روبه رو
_یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم
_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمت ها بیشتر می شکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر بالا تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم من فقط به یک چیز فکر می کردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد !
_اما من...
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم
_پیاده شو رسیدیم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 چرا باید مقدمات فرج، همراه با #بلاها باشد؟
برای اینکه بلاهای قبل از ظهور #کم بشود چهباید کرد؟
#پناهیان
#آخرالزمان
#کرونا
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#فرصت_عالی👇 برای مومنین
دوره #رایگان و #غیرحضوری
صدور #مدرک_پایان_دوره
با حمایت #پشتیبانان_زبده
بدون محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام خواهران:
sapp.ir/vajeb123
eitaa.com/vajeb123
ble.im/vajeb123
ثبت نام برادران(از طریق سایت):
Lms.aamerin.ir
📆 طول دوره: ۲۰ روز
✅ آشنایی با استاد: bit.ly/336v6LK
قرارگاه امربهمعروف و نهیازمنکر
#سپاه_محمدرسولالله(ص)