eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ _ @chaadorihhaaa ____ با لبخند تصنعی گفتم: - بورسیه بود! ظــاهراً المیــرا دســت از کنجکــاو ي برداشــته بــود کــه ناگهــان بــه صــورتم بــراق شــد و درحــالی کــه چشمانش را ریز کرده بود پرسید: - راست می گی؟ - آره بورسیه سویس بود. بـه نظـرم یـه شـوخی، ارزش ایـن همـه دروغ را نداشـت امـا با یـد تـا تهـش مـی رفـتم . خـدایا علیرضـاي جنوب تهرانی کجا سوئیس کجا! - اونو نمی گم، واقعاً علاقمند شدي؟ - آها، آره بهش علاقه مند شدم. - ولی تو از نظر اعتقادي اصلاً قبولش نداري اونم تو رو! - ولی تیپش خیلی به دلم نشسته، خوشگله. با نگاه عاقل اندر سفیه گفت: - چون خوشگله؟ - بی خیال. - اون چی؟ چیزي گفته؟ کاملاً حفظ ظاهر کردم و با ناراحتی گفتم: - نه، اون که پا جلو نمی ذاره مجبورم خودم یه کاري بکنم. المیرا که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود کاسه صبرش لبریز شد و جیغ زد: - چـــی؟ - همون که شنیدي می خوام خودم پا پیش بگذارم! - غلط می کنی ابله بی آبرو! خیلی جدي گفتم: - خلاف شرع که نمی کنم می خوام ازدواج کنم. - زده به سرت سهیلا؟! المیـراي سـاده کـاملاً بـاور کــرده بـود . خیلـی عصـبانی شـده بــود، بـراي اینکـه بیشـتر عصـبیش کــنم، گفتم: - دوستش دارم. تــا المیــرا خواسـت ســیل نصــیحت هــایش را بــه ســویم روانـه کنــد، موبـایلم زنــگ خــورد و بــه اجبــار ساکت شد. با لوندی جواب دادم: - بله؟ نگــاه غضــبناك المیــرا لحظــه اي روي صــورتم مــیخ شــد . و ســپس بــا چنــدش رویــش را از مــن برگردانند. - سلام دختر عمه - سلام حالتون خوبه؟ - متشکرم، مزاحمتون شدم بگم من میام دنبالتون دانشگاه! - نه شما زحمت نکشین خودم میام. - خواهش می کنم، تا چه ساعتی کار دارین؟ - کاراي انتخاب واحدم تموم شده دیگه کاري ندارم. - پس من تا یک ساعت دیگه جلوي دانشگاه منتظرتون هستم. - باشه ممنون خداحافظ. المیـرا مشـکوکانه نگـاهم مـی کـرد در آخـر طاقـت نیـاورد و مثـل مادرهـا یی کـه مـیخواهنـد مـچ بچـه یشان را بگیرند. پرسید: - کی بود؟ - خودش بود، علیرضا، می خواد بیاد دنبالم! **** 😊 🌟🖊 @chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟ من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود یعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم اما نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن..و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق. 🌿💐🌿💐🌿 ✍چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟خالی تر این هم میشد که بود؟ من خوبم.. بگو.. لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که... خیلی شبیه برادرتی..موهای بور چشمای آبی انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثله چای مسلمانان صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم صوفی نفسی عمیق کشید:عذر میخوام.اسمم صوفیه اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه  گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟ اما ایرادی نداردو شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید: ازدواج کردیم تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم یک ماهی استانبول موندیم خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند پرسیدم کجا؟گفت یه سوپرایزه و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه... ⏪ ... 🍃🌺 @Chaadorihhaaa
تقویت 🔹دو عامل، عقل را به‌شدت تضعیف می‌کند: خشم و شهوت. 🔸در علم اخلاق و به‌تجربه ثابت شده که هریک از این دو هرقدر قوی شوند، به‌‌همان اندازه عقل ضعیف می‌شود؛ تاآنجاکه ممکن است هنگام اوج‌گیری غضب، اعمال ناشایسته‌ای را انجام بدهد و حتی مرتکب قتل شود. 🔸در اوج نیز عقل کاسته شده و ممکن است رفتاری از او سربزند یا سخنانی بگوید که در اوضاع عادی از آن‌ها شرم دارد. 👈حجاب کامل مانع تضعیف عقل در شخص و رونق عقل‌‌مداری در جامعه می‌شود. از ثمرات تقویت عقل، رواج پایبندی به دلایل گفته‌شده در پذیرش دلایل حجاب است. ◉✿[✏@chaadorihhaaa] ✿◉
چـــادرےهـــا |•°🌸
#قسمت_نهم #پرهیز_از_آرایش آرایش کردن از آن رو که مانند برج جلب توجه می کند، در قرآن «تبرج» نامیده ش
به دلیل جنبه تحریک کنندگی تماس بدنی، هرگونه لمس جسمانی نامحرم ممنوع شده است. به عنوان نمونه، به چند روایت در این خصوص اشاره می شود. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «مَنْ صَافَحَ امْرَأَهً حَرَاماً جَاءَ یوْمَ الْقِیامَهِ مَغْلُولًا- ثُمَّ یؤْمَرُ بِهِ إِلَی النَّار» کسی که با زنی نامحرم دست دهد، در روز قیامت با غل و زنجیر آورده و دستور داده می شود که به دوزخ افکنده شود.» در خصوص در آغوش گرفتن نامحرم نیز فرمودند: «مَنِ الْتَزَمَ امْرَأَهً حَرَاماً قُرِنَ فِی سِلْسِلَهِ نَارٍ مَعَ شَیطَانٍ- فَیقْذَفَانِ فِی النَّار» هر کس زن نامحرمی را در آغوش گیرد، به وسیله زنجیری آتشین، با شیطانی قرین گشته و هر دو در آتش فرو می افتند. روابط دو جنس مخالف در آیات روایات و سیره بزرگان دین بسیار روشن است. آنچه مهم است؛ سوال از خود و جامعه اسلامی است؛ تا چه اندازه دیندار بوده ایم؟ تا چه اندازه سبک زندگی خود را همانند سبک زندگی بزرگان دین، تنظیم نموده ایم؟ در جواب این گونه سوالات؛ نیاز به بررسی مسئله حجاب و پوشش و شیوه مناسب برخورد با بد حجابی است. ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می رفت و تا شب باز نمی گشت. همان روزی که انتظارش را می کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل ها پر کنم. با هر تکانی که شاخه های نخل ها در دل باد می خوردند، خیال می کردم به من لبخند می زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل ! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم . آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از این که دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم . وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارو دستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم . حالا بوی آب و خاک و صدای جارو هم به جمع مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدر ها هم که فکر می کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم ، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل در حیاط ، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم . در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم :" کیه؟!!! " لحظاتی سکوت و سپس صدای آرام و البته آمیخته به تعجب :" عادلی هستم. " چه کار می توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دست در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاد بود، گفتم:" ببخشید... چند لحظه صبر کنید! " شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدم هایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می کند، اما خبری نشد . یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده ، اجازه ورود دهد؟ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ....... تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت می کنم بی اون که بپرسم حداقل علتش رو! حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی نشون بدم دل عاشقم رو و بپرسم چرا نه من و نه هیچکس همون سوالی که حاظر نبود جوابش رو بده ولی حالا من می خواستم بدونم! _محیا مامان بدو آقا امیرعلی منتظره با آخرین نگاه به آینه قدم هام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن دوتا داداش دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم ! مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون... پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرارم کمی آروم بگیره ...زیر لب خدا رو صدا زدم... آروم زنجیر پشت در رو کشیدم وبیرون رفتم! نگاهش به روبه رو بود و مات حتی با صدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط حس کردم, دست های دورفرمونش کمی محکم تر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره بارون گفتم: خدایا هستی دیگه! روی صندلی جلو نشستم و این بار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل شدی! برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم! به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست شدم رو به روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی! _جواب سلام واجبه ها آقا! بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام! لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی ! لحن سردش تغییر نکرد _خب؟ _یک نگاه به قیافه ات کردی؟ سکوت و سکوت! _این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟ امیر علی_تمومش کن محیا! لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد _تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای ادامه بدی؟ با حرص دنده رو عوض کرد _بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگو نه! نگفتم؟ خوشحالیم زود پرواز کرد و بازهم بغض می بست راه نفس کشیدنم رو _چرا گفتی ولی بی دلیل حداقل دلیلش... نذاشت ادامه بدم _گفتم بپرسی جوابی نمیگیری می ترسم از روزی که پشیمونی توی چشم هات داد بزنه ! صدام لرزید _چی دیر میشه چرا باید پشیمون بشم ؟ لب زد_گفتم نپرس دیر و زود بهش میرسی! پر بغض گفتم: از من متنفری؟ صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون _نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟ صاف نشستم و نگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم _ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمت ها بیشتر می شکنه گفتم بگو نه گفتم! صداش با جمله آخر بالا تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم من فقط به یک چیز فکر می کردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد ! _اما من... ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم _پیاده شو رسیدیم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 (بخش اول) . با صدای بسم الله الرحمان الرحیم پشت میڪروفون از فڪر بیرون می آیم و ڪتاب دعا را باز میڪنم و زیارت عاشورا را پیدا میڪنم . فاطمـه دستش را روی دستم میگذارد : همـتاا بازم داشتـی به گذشته فڪر میڪردی!؟ سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهمو مشغول خواندن زیارت عاشورا می شوم . .... بعد از خواندن زیارت عاشورا و سینه زنی به حیاط میروم و ظرف های یڪبار مصرف را به مادرم میدهم و به طرف تاب پشت حیاط می روم و رویش مینشینم و به سه سال قبل فڪر میڪنم .. روزے ڪه با هانیه رفتم . . شالم را بر میدارم و دسته ای از موهایم را داخلش میڪنم . از اتاق خارج میشوم و به طرف مادرم می روم : مامان من دارم میرم بیرون . دستانش را خشڪ میڪند : ڪجا میری همتا ، معلوم هست داری چیڪار میڪنی !؟؟ همانطور ڪه گونه اش را میبوسم می گویم : بهم فرصت بدید میخوام یه تصمیم عاقلانه بگیرم . _سَر در نمیارم از ڪار تو ، برو زود برگـرد ، برگشتی هانا رو از خونه ے عموت بردار بیار ... به طرف جا ڪفشی میروم : چشمـ. بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج می شوم نفس عمیقی میڪشم و به طرف مسجـد سر خیابان می روم با دیدن هانیه دستم را بلند میڪنم ڪه لبخندی میزنـد و نزدیڪم میشود : سلام عزیزم خوبی !؟ _سلام ممنون ت خوبی . _الحمدالله ، بریم ! سرم را تڪان میدهم ڪه دستش را برای تاڪسی بلند میڪند بعد از سوار شدن آدرس را میگوید . روبه روی درب بهشت زهرا پیاده میشویم ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستم را میگیرد : بزار میفهمی خودت.. شانه ای بالا می اندازم و وارد بهشت زهرا میشویم و به طرف قطعه ای میرویم ڪه بالا سر قبر ها پر از فانوس های روشن است ، خیلی زیبا بود تا حالا اینجارو ندیده بودم . ڪنار قبر شہیدی مینشیند من هم ڪنارش مینشینم ڪه دستش را روی مزار شہید میڪشد : بفرما اینم همون دختریِ ڪه گفتی ، آخر سر پیداش ڪردم . نگاهی به هانیه می اندازم ڪه متوجه نگاهم میشود و زمزمه میڪند : اینجا قطعه سرداران بی پلاڪ ، یه روز دلم خیلی گرفته بود اومده بودم اینجا گِله ڪنم آخه صبحش خیلی مسخره شدم بخاطر اینڪه چادری ام . اومده بودم از اونایی شڪایت ڪنم ڪه چادری ان و هفت قلم آرایش میڪنن شاید به من مربوط نباشه اما دلم میگیره ڪه اگر امام زمان نگاهمون ڪنه خجالت بڪشه ... تا اینڪه ڪلی گِله ڪردم برای این شهیدا و به ویژه همین شهید ڪه الان سر مزارشیم ، رفتم خونه شبش خواب دیدم ڪه یه مرد نورانی ڪه چهرش معلوم نبود اومد به خوابم ، گفت : حرفاتو شنیدم ، و ماهم مثل شما دلمون گرفته ، اون دنیا ما شفاعتتون میڪنیم اما این شمایید ڪه با یه گناهتون اون شفاعتتون رو از دست میدید ، منم فقط گریه میڪردم و همینطوری گله میڪردم ڪه گفت : یه دختری چهار روز دیگه میاد تو همون مسجدی ڪه خادمِشی حواست به اون دختر باشه اون سفارش شده ے بی بی ... ڪمڪش ڪن ، دستشو بگـیر وقتی آخرین تصمیمشو گرفت بیارش پیش ما ، و بهش بگو ڪه ما میبینیمش و حواسمون بهش هست ، دیگه از خواب بلند شدم و همش با این خواب فڪر میڪردم ڪه شاید توَهُم باشه اما صبر ڪردم تا اینڪه دقیقا چهار روز بعدش تو اومدی،پیشم و من واقعا تعجب ڪردم شاید باور نڪنی اما من بابای خودم شهید و هنوز پیڪرش برنگشته و شهید شدهـ ،برای همین دلم میگیره میام پیش شہـداے گمنام تا باهاشون حرف بزنم و آروم بشم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش دوم ) . همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪردم با دهان نیمه باز به هانیه خیره میشوم و میگویم : یَ یعنی من نظر ڪردم ، یعنی چی هانیه !؟؟؟ _یعنی اینڪه تو نظر ڪرده ے شهدا و بی بی ... همانطور ڪه گریه میڪنم سرم را روی مزار شهید میگذارم : خدایا منو ببخش ، هیچ چیز زیباتر از این نیست ، میمونم تا آخر من میمانم پای همه ے قولام ... هوامو داشته باشین ... بعد از یڪ دل سیر گریه ڪردن در ڪنار شهـدا از آنجا دل میڪنیم احساس میڪنم پاگیر شدم ، حالا روحم تا ابد اینجاست ، شما روح و روان مرا بردید ... قصد میڪنم تاڪسی بگیرم ڪه هانیه دستم را میگیرد و مرا به مغازه ای می برد ڪه چیزهای مذهبی دارد . ڪنجڪاو نگاهـش میڪنم ڪه میگوید : میخوام چیزی بخرم . بلافاصله به سمت غرفه عفاف و حجاب میرود و دوتا ست و ساق و روسری میخرد و جانماز و چادرنمازی رو هم انتخاب میڪند و میخـرد . _خریدی بریم!؟ لبخندی میزند و خرید هارا به طرف من میگیرد : اینا مالِ شماست همتا جان ... چشمانم از تعجب گرد میشود : مالِ من !!!! _بله انتظار نداری ڪه همینطورے بزارم بری ! لبخندی میزنم و طاقت نمی آورم و محڪم بغلش میڪنم : هانیه ت خیلی خوبی خیلییییی. _همتا جان من ڪه ڪاری نڪردم ، وظیفم بودهـ حالا بیا بریم ڪه دیرت نـشه . لبخندی میزنم و باهم دیگـر از مغازهـ خارج می شویم و سوار تاڪسی می شوم. سر خیابان عمو علی پیاده می شوم و به سمت خانه عمو می روم قصد میڪنم زنگ را بزنم ڪه در باز می شود و احسان در چارچوب در نمایان میشود . با دیدن من سر به زیر سلام میڪند. _سلام ، ببخشید هانا رو اومدم ببرم . آهانی میگوید و ڪنار میرود و من وارد می شوم هانا همانطور ڪه با فاطمه دوچرخه سواری میڪند با دیدن من جیغ بلندی میڪشد و از دوچرخه پیاده می شود : سلام آجی ، خوفی؟ گونه اش را میبوسم : تورو میبینم خوبم عشقولی . میخندد بعد از خداحافظی از فاطمه و زن عمو به سمت خانه حرڪت میڪنیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدن‌به‌لذت‌عبدبودن 💖 [ #قسمت_نهم ] یه مثال بزنم ببینید میتونید این حس رو یه گوشه ایش ر
•••🌸••• 💖 [ ] 🔵 سومین دلیل برای اینکه چرا خدا به ما دستور داده این بود که عبد "نیاز به دستور داره" این یه نیاز فطری هست برای عبد. عبد بدون دستور میمیره... اگه بهش دستوری نرسه ناراحت میشه... 💠💠💠 ببخشید حاج آقا! پس چرا ما از دستور خوشمون نمیاد؟!🤔 آفرین. خدا این احساس رو درون ما گذاشته که "عبد غیر خدا نشیم" در واقعا ما هم از دستور خوشمون میاد و هم بدمون میاد! عبد "از دستور خدا خوشش میاد"، از دستور "غیر خدا" بدش میاد. 👆✔️💠 و نکته عجیب و تلخ ماجرا اینه که: اگه کسی عبد خدا نشه حتما و حتما و حتما عبد غیر خدا میشه.... عبد شیطان خواهد شد. عبد هوای نفسش خواهد شد. ⛔️🚫👆🚫📛 مثلا عبدالله بن عمر با امام حسین علیه السلام بیعت نکرد به این بهانه که ممکنه امام ، حق نباشه! و روزگار طوری شد که همون آدم رفت و با پست ترین انسان دنیا یعنی حجاج بن یوسف قاتل ، بیعت کرد... ⛔️👆🚥 اینو برای خودت جا بنداز... عبد خدا نشی، عبد شیطان خواهی شد...📛 چقدر فرق هست بین اینکه مولای انسان، خداوند مهربان و حکیم باشه✅ یا نعوذ بلله مولای انسان، شیطان خبیث و هوای نفس نامرد باشه...🚫 [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_نهم ••○🖤○•• .... و بعد برادرت جمله ای
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ..... اکنون نیز دلت می خواهد که طالقت بیاوری ، صبوری کنی و حتی به حسین دلداری بدهی. همچنانکه از صبح تا کنون که آقتاب از نیمه آسمان گذشته اسن چنین کرده ای . اما کنون ماجرا متفاوت است . اکنون این دل شرحه شرحه تو توست که بر دوش جوانان بنی هاشم به سوی خیمه ها پیش می آید . اکنون این میوه دل توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده می شود . علی اکبر برای تو تنها یک برادر زاده نیست ، تجلی امید ها و آرمان های توست ، تجلی دوست داشتن های توست ، علی اکبر پیامبر دوباره توست. نشانی از پدر توست ، نمادی از مادر توست ، علی اکبر برای تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده ، غنچه پیش از شکفتن پر پر شده. شهادت محسن ؟ اولین شهادت در دیدرس تو بود .تو چهار ساله بودی که فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدی که "محسنم را کشتند " و به سویش دویدی . شهادت محسن بر دلت زخمی ماندگار شد، شهادت برادر در پیش چشم های چهار ساله خواهر . و تا علی اکبر نیامد ، این زخم التیام نپذیرفت. اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است. اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است. دوست داشتی حسین را دمادم در آغوش بگیری و بوی حسین را با شامه تمامی رگ هایت استشمام کنی ، اما تو بزرگ بودی و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع میشد مگر بهانه ای پیش می آمد؛ سفری ، فراق چند روزه ای ، تسلای مصیبتی و.... تو همیشه به نگاه اکتفا می کردی و با چشم هایت بر سر و روی حسین بوسه میزدی. وقتی علی اکبر آمد ، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده. حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو می توانستی تمامی احساسات حسین طلبانه ات را نثار او کنی . از آن پس ، هر گاه دلت برای حسین تنگ میشد ، بوسه بر گونه های علی اکبر میزدی . از آن پس ، علی اکبر بود و دامان مهر تو .علی اکبر بود و دستهای نوازش تو ، علی اکبر بود و نگاه های پرستش تو و....حسین بود و ادراک عاطفه تو. و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را می فهمد و عمق تعزیت تو را درک می کند. دلت می خواهد که طاقت بیاوری ، صبوری کنی و حتی به حسین دلداری بدهی. اما چگونه ؟ با این قامت شکسته که نمی توان خیمه وجود حسین را عمود شد . با این دل گداخته که نمی توان بر جگر حسین مرهم گذاشت . اکنوت صاحب عزا تویی ، چگونه به تسلای حسین برخیزی ؟ نیاز نیست زینب ! این را هم حسین خوب می فهمد. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• احمد کشان کشان خالد بیهوش و زخمی‌را تا «المستشفی بصره» می‌رساند، بیمارستان خیلی دور نیست، اما این راه برای احمدی که خالد را حمل می‌کند آسان نیست، خالد به زخم آغشته شده است، سرش از چند جا و از پشت به زمین خورده و از پشت گردنش قطره قطره خون می‌چکد و حیاط سفید بیمارستان را با لکه های خونش گل گون می‌کند. احمد قد بلندِ خمیده شده خالد را گوشة حیاط بیماستان می‌گذارد و پله های بیمارستان را یکی به دو بالا می‌رود، جهان دور سر احمد می‌چرخد. او هم پایش زخمی‌شده است و دشداشة سفیدش مانند حیاط سفید بیمارستان شده است که میزبان قطره قطره خون خالد است. احمد تا به پذیرش می‌رسد خاطرات تلخ چند دقیقه پیش را مرور می‌کند، خیلی سخت و سنگین است، مانند تیری که به قلب بخورد، قلب را له کند و از آن سوی سینه بیرون بیاید، قلبی که در آخرین لحظة قبل از برخورد بازتپش کرده باشد، قلب احمد پاره پاره شده است، از درد مظلومیت، از درد مظلومیت رفیقش. رفیقی که در این دوستی کوتاه چندین بار جلوی سفاکی های ایاز در برابر احمد ایستاده است، از دزد نجاتش داده است _ دزد اعتقادات_. احمد احساس مسئولیت عظیمی‌در برابر خالد می‌کند و می‌خواهد جبران کند، در همین فکرها است که نمی‌فهمد کی به پذیرش رسیده است، با پرستار حرف می‌زند اما نمی‌داند دارد چه می‌گوید... -ابوولاء، یک مجروح از ناحیه سر داریم توی حیاط بیمارستان است برو کمک. دفترچه خالد که تا بیمارستان آمده است از دست احمد می‌افتد و به زیر میز پذیرش می‌رود. _ آقا پسر مجروح را به پرستار نشان بده. احمد در راهروی بیمارستان همه چیز زا قرمز می‌بیند حتی مهتابی های سفید را هم. به سمت در خروجی می‌دود و در راه غرولند های ابوولاء را نمی‌شنود که چرا خالد را تکان داده و ممکن است خالد به خاطر او قطع نخاء بشود. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° روزها از پس میگذشت یه هفته مثل برق و باد گذشت و الان تو قطار در حال برگشتیم همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا بالاخره رسیدیم خونه ساکم گذشتم تو اتاقم -مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن منو میگی قاطی کردم کلا با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟ یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده سارا:طرح آقا صادق هست بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم -آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟ عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟ -تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن این چه طرحیه دادید عظیمی:خواهراحمدی ‌-هیچ دلیلی پذیرفته نیست لطفا هم دیگه تو کاری که ب شما مربوط نیست دخالت نکنید الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم عظیمی:خواهر احمدی نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد خدایا چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره گوشیم زنگ خورد اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله وحید:سلام آجی چی شده ؟ -یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم وحید:باشه آروم باش اومدم تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه اما من واقعا ناراحت و عصبی بودم °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور "شهرک پردیسان" که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی.. نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن.. من و آقا سیدم که که سینگل ! :| توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود.. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم. علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن.. سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟ _هردو.. سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟! _کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم.. سید: حرفه جالبیه! بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه.. ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم! _شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟ سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم.. _منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون‌.‌ راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم! سید: اگه وقت شد چشم.. خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور! دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه! وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه.. نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده! من تا روی سینشم! توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید.. عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش!! سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره! _من!!! چطور نفهمیدم؟! سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم! _بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون! وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم... یعنی اسممو صدا زده! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ