🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هفده
- حـالا نمـی خـواد خجالـت بکشـی، سـرت رو بـالا کـن بـذار نگاهـت کـنم کـه دلـم خیلـی بـرات تنـگ شده.
سرم را آهسته بلند کردم و با شرمندگی نیم نگاهی به او کردم. لبخندي زد و گفت:
- امان از تو!
سپس جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و من هم متقابلاً گونه اش را بوسیدم.
- آخــه دختــر خــوب ا یــن چکــاري بــود کــردي؟ چهــل و دو روزه رفتــی پشــت ســرتم نگــاه نکــرد ي،لااقـل یـه خبـري مـی دادي! مـا هـم بـه خیـال اینکـه خونـه اون خـدابیامرز داري زنـدگیت رو مـی کنـی
دیگـه دنبالـت نبـودیم گفتـیم شـاید شـوهرت خوشـش نیـاد بـا مـا رفـت و آمـد کنـی، تـا اینکـه مـادر خانم موسوي خبرمون کـرد . حـداقل مـا رو هـم تـو ي غمـت شـر یک مـیکـرد ي تـا بـا ا یـن شـونه هـا ي
شکننده بار غم به این بزرگی رو تنهایی به دوش نکشی!
دایی گلایه می کرد و من ته دلم خوشحال، از اینکه آنها نگران حال من شده بودند!
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
- تنهات می ذارم تا باهاش خلوت کنی، زود بیا، علیرضا تو ماشین منتظرمونه!
چنـان بـا قاطعیـت حـرفش را زد کــه جـرأت مخـالفتی را بـه مـن نـداد. هـر چنـد از اعمـاق وجــودم از پیشــنهاد دایــی خوشــحال شــدم بــا آن کــه بــه هــیچ وجــه دلــم نمــی خواســت بــا آن پســر از خــود متشـکرش رو بـه رو شـوم زیـرا هنـوز هـم حرفهـاي تلـخ و گزنـده اش روي دلـم سـنگینی مـی کـرد، امـا دیگـر روي بازگشـت بـه خانـه ي المیـرا را نداشـتم. درسـت نبـود بیشـتر از ایـن مـزاحم آنهـا شـوم و ایـن بهتـرین موقعیـت بـراي تـرك آنهـا بـود. اگـر سـه مـاه در خانـه دایـی تحمـل مـی کـردم طبـق گفتـه عمــه مــی توانســتم پـولم را از ســپرده ســود طــولانی مــدت بانـک خــارج کــنم و خانــه دار شــوم !
این وسط فقط وجـود علیرضـا کـه بـر ایم آزاردهنـده بـود . یـادم نمـیرود بـا چـه وقـاحتی بـه مـن زل زد و گفـت؛ د یگـر نمـیخواهـد چشـمش بـه چشـم مـن بیفتـد!! بایـد تلافـی تمـام آن حرفهـا و تحقیرهـا را
به خوبی جبران می کردم!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هجده
بـا یـک دنیـا دلشـوره از المیـرا خـداحافظی کـردم و بـه طـرف ماشـین حرکـت کـردم . دایـی بـه ماشـینتکیـه داده بـود و علیرضـا هـم بـا گوشـی تلفـن همـراهش مشـغول صـحبت بـود . بـا دیـدنش رعشـه اي
از دلهـره وجـودم را مـی لرزانـد تمـام اعتمـاد بـه نفسـی کـه در برخـورد بـا او جمـع کـرده بـودم رفتـه رفته از بین رفت. نمـی دانـم چـرا ا یـن قـدر جلـو ي او دسـت و پـا یم را گـم کـرده بـودم؟ ! دایـی متوجـه مـن شـد و دسـتش را تکـان داد و اشـاره کـرد کـه زودتـر بیایم، همـان لحظـه پسـرش متوجـه حرکـت پدرش شد و بـه سـو ي مـن برگشـت و مـرا دید و مکالمـه اش را تمـام کـرد . اعتـراف مـی کـنم قـدرت رویــارویی بــا او را نداشــتم. شخصــیتم را جلــوي پــدر و مــادرش خــرد کــرده بــود و مــرا از درون شکسـته بـود. دائـم خـودم را دلـداري مـی دادم. «چـرا دسـتپاچه شـدي دختـر؟ خـودت رو جمـع کـن!
همچـین باهـاش تـا کـن تـا حـالیش بشـه سـهیلا حـامی کیـه؟! اصـلاً محلـش نـذار انگـار وجـود خـارجینداره!»
تا وقتی بـه پـیش آنهـا برسـم آنقـدر ا یـن حرفهـا را بـا خـودم تکـرار کـردم تـا بتـوانم اعتمـاد بنفسـم را دوبـاره بدسـت بیـاورم! علـی رغـم اسـترس وحشـتناکی کـه داشـت مـرا از پـاي در مـی آورد اخمهـایمرا درهــم کــردم و بــه نزدشــان رســیدم. دایــی کــه از گرمــا ي هــواي مــرداد کلافــه شــده بــود د یگــرمعطـل نکــرد و بــه سـرعت ســوار شــد، امـا علیرضــا همچنــان ایسـتاده بــود هنـوز بـا او فاصــله داشـتم
علیرضا پیش دستی کرد و گفت:
- سلام.
سرم را تکان دادم و زیر لب سلام آهسته اي کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نوزده
- تسلیت عرض می کنم.
- ممنون.
بــا آن قیافــه برزخــی ام، ســرد و خشــک جـوابش را دادم و بــی آنکــه منتظــر حــرف دیگــري از جانــب او باشم، بـا شـدت در عقـب ماشـین را بـاز کـردم و مثـل طلبکارهـا نشسـتم . از اینکـه موفـق شـده بـودم
بـا او رفتـار خصـمانه اي داشــته باشـم خوشـحال بــودم ! لحظـه اي بیـرون مکــث کـرد، سـپس بــرخلاف من آهسـته در ماشـینش را بـاز کـرد و نشسـت . در طـول راه دایـی همـان ابتـدا خـوابش بـرد و میان مـا چنان سکوتی برقرار بود کـه صـدا ي نفـس ها یمـان هـم شـنیده مـی شـد . هـر طـور بـود بـالاخره آن جـو وحشتناك تمام شـد و مـا بـه منـزل رسـیدیم. بـا دیدن زن دایـی نـرگس کـه پـا یش در گـچ بـود شـوکه شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و با نگرانی به سویش رفتم.
- چی شده زن دایی؟
زن دایــی ذوق زده در حــالی کــه بــا کمــک یــک عصــا زیــر بغلــش ایســتاده بــود بــا محبــت مــرا در آغوشش جاي داد.
- هیچی از پله ها افتادم.
دوباره خاطرات تلخ آن روز برایم تداعی شد. طوري وانمود کردم که از ماجرا بی اطلاع هستم.
- از کی اینطوري شدین؟
والحق که زن دایی هم به روي خودش نیاورد.
- پام رو ولش کن، خیلی دلم برات تنگ شده بود خوبی؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:
- زنده ام!
صدایش از بغض لرزید.
- الهی بمیرم چی کشیدي!
تـرحم زن دایـی خـارج از حوصـله ام بـود، ایـن روزهـا آن قـدر مـردم بـرا یم دل سـوزانده بودنـد کـه از ایـن همـه محبـت قلمبـه شـده حالـت تهـوع گرفتـه بـودم . در ظـاهر همیشـه بـا صـبر و محبـت جـواب دلســوزي هایشــان را مــی دادم در حــالی کــه از درون داغــون بــودم . خــوب شــد همــان لحظــه دا یــی
حواس زن دایی را با پرسشی از او، پرت کرد.
- نرگس خانم نمی خواهی به ما ناهار بدي؟!
از این فرصت استفاده کردم و مسیر حرف را عوض کردم و گفتم:
- من می رم لباسام رو عوض کنم بعد میام کمکتون می کنم!
زن دایی غرولندي زد و گفت:
- امان از دست شکم ایـن مـردا !! بـرو مـادر اتاقـت دسـت نخـورده همـون جـور ي مونـده! مـی دونسـتم بالاخره برمی گردي!
بـا دیـدن دوبـاره اتـاقم بیشـتر از آن کـه انتظـارش را داشـتم دلتـنگش شـده بـودم . اتـاق نـه متـر ي مـن بـا آن موکـت سـبز رنـگ و پنچـره رو بـه حیـاطش مـأمنی بـی نظیـر بـراي مـن بشـمار مـی آمـد.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست
تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین
آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع
شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد.
- می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم!
زن دایی با خوشحالی استقبال کرد.
- چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده!
علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت:
- کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین!
- اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم.
- هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من!
حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق
زده خطاب به من گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_یک
- بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو سـالش، یـک بـار مـن و یـا بابـاش رو اذیـت کـرده باشـه! از وقتـی بچـه ام دسـت چـپ و راسـتش رو یـاد گرفـت روي پـاي خـودش ایسـتادیکبار یادم نمیاد از مـا پـول خواسـته باشـه، از وقتـی هـم کـه دسـتش تـو ي جیـب خـودش رفتـه همیشـه ما رو شرمنده کرده!
سپس زن دایی دستش را به حالت دعا بالا گرفت و با صداي بلند گفت:
- ایشاالله به حق فاطمه الزهرا عاقبت بخیر بشی مادر!
دایـی هـم بـا گفـتن انشـااالله ا ي بلنـد، حـرف زنـش را تأ ییـد کـرد . و مـن بـاز هـم او را بـا نـادر خودمـان مقایسه کردم. پدر و مـادر مـا هـم بـرا ي راحتـی مـا از هـیچ تلاشـی فـرو گـذار نبودنـد هـر چنـد کمبـود
محبت، گاهگداري آن هم از جانـب مـادرم احسـاس مـی شـد امـا پـدر همیشـه مهربـان بـود . نمـی دانـم چرا نادر به این همـه محبـت پشـت پـا زد و بـا سـنگدلی تمـام مـن و پـدرمان را بـه خـاك سـیاه نشـاند !!
علیرضــا کــه از تعــاریف پــدر و مــادرش گونــه هــا یش ســرخ شـده بـود، ســرش را در روزنامــه مخفــیکرد تا چهره خجالت زده اش در کانون توجه نباشد!
- راستی سهیلا جان تو می خواي کاغذ دیواري اتاقت چه طرحی باشه.
پرسش دایی بهترین زمان ممکن براي من بود تا موضوع خانه را پیش بکشم.
- زحمت نکشین، این دو سه ماه کرایه این همه هزینه نمی خواد!
زن دایی ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پرسید:
- چرا دو سه ماه؟
- تصــمیم دارم مســتقل بشــم . عمــه فــروغم دنبــال یــه جــایی بــراي رهــن کــردن نزد یــک خونــه خودشونه!
هر سه بـه مـن بـا تعجـب نگـاه مـی کردنـد . سـنگینی نگاهشـان معـذبم کـرد . و صـورتم از حـرارت داغ شد.
زن دایی با دلخوري گفت:
- چرا همچین کاري کردي مگه بیرون مونده بودي؟
آهسته و با خجالت گفتم:
- این طوري راحت ترم.
دایی گفت:
- کنار ما بهت خوش نمی گذره؟
دستپاچه شدم و گفتم:
- چرا به خدا. ولی تنهایی بهتره.
دایی که چهره اش گرفته و درهم بود گفت:
- از کی قراره بري؟
- تا وقتی پولم رو بانک بده یه چند ماهی کار داره.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
بـیش از آنچـه فکـر مـی کـردم ناراحـت شـده بودنـد دیگـر تحمـل آنجـا را نداشـتم بـه بهانـه شسـتن ظرفهـا راهــی آشـپزخانه شــدم. هنـوز زمـان زیــادي نگذشــته بــود کـه متوجــه ورود علیرضــا بــه آنجـا شدم. از اینکه با من خلوت کـرده بـود متعجـب شـدم، هـیچ گـاه بـدون حضـور پـدر یـا مـادرش تنهـا بـا من در یک اتاق نمانده بود! حضورش فضاي آشپزخانه را برایم سنگین کرده بود.
- می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
با سردي گفتم:
- بفرمایین
- اگه لطف کنین و شستن ظرفها رو بذارین براي بعد بهتره.
با حرصی که تلاش در مخفی کردنش داشتم گفتم:
- من این طوري راحت ترم!
- از ســر خــاك تــا حــالا منتظــر یــه فرصــتم ازتــون معــذرت خــواهی کــنم امــا شــما همچــین بــا مــن برخورد می کنین که...
سکوت کرد و نفسش را محکم بیرون داد و ادامه:
- بهتون حـق مـی دم، متأسـفانه مـن میزبـان خـوبی نبـودم، الانـم اگـه بـه خـاطر مـن نمـی خـواین اینجـا بمـونین مـن از اینجـا مـی رم، یکـی از دوسـتانم خیلـی وقتـه بهـم پیشـنهاد داده تـا پایـان درسـمون هـم خونـه اش بشـم، از تنهـایی خسـته شـده، مـن مـی رم اون جـا، شـما هـم دیگـه لازم نیسـت خونـه اجـاره
کنین، بمون همین جا مامان و باباي منم تنها نمی شن!
شــیر آب را بســتم و بــه طــرفش برگشــتم بلافاصــله چشــمهایش را بــه کــف ســرامیکهاي ســفیدآشپزخانه دوخت. دلم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـم : «آره فقـط بـه خـاطر حضـور توئـه کـه دوسـت
نــدارم حتــی یــک لحظــه هــم اینجــا بمــونم.» امــا از آنجــا کــه آدم بــی ادبــی نبــودم و جــز در مــوارد معـدودي حاضــر جــوابی نکــرده بـودم و معمــولاً تمــام نــاراحتیم را بــا اخـم و تخـم و قیافـه نشــان مــیدادم گفتم:
- فقط دلم می خواد مستقل بشم همین! دلیل دیگه اي نداره.
- شما اینجـا هـم مسـتقلین! کسـی بـه شـما کـار ي نـداره، در ثـانی یـه خـانم بـه سـن شـما اصـلاً درسـت نیست تنها زندگی کنه!
بـا ایـن حـرفش یـاد آن روز افتـادم کـه در حمـام حرفهـاي او و مـادرش را اسـتراق سـمع کـرده بـودم و او گفته بود: «سهیلا در ماشـین دائـم هرهـر و کرکـر مـی کنـه .» اگـر اسـم ا یـن دخالـت نبـود پـس چـه
بود؟! تمام قدرتم را جمع کردم و جوابش را دادم.
- نه مستقل نیستم، دلم نمی خواد بابت هر کاري سین جیم بشم!
متوجه شد طرف صحبتم خود اوست!
- مطمئن باشین من دیگه به کاراي شما دخالت نمی کنم.
- شـما بــازم داریــن تــوي کارهــاي مـن دخالـت مــی کنــین، نمونــه اش همـین حرفــی کــه چنــد لحظــه پیش گفتین: «درست نیست تنها زندگی کنی!»
دستپاچه شد و با لکنت گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
- خب... چون...
حرفش را ناتمام گذاشت نوعی تردید در گفتن یا نگفتن ادامه حرفش داشت.
- شـاید چــون بـراي مـن مهـم هســتین، دارم ناخودگـاه تــو کارهـاتون دخالــت مـی کـنم بـدون اینکــه متوجه باشم.
نمـی تـوانم بگـویم چـه احساسـی داشـتم، وجـودم را گـر گرفـت و داغ شـدم . آب در دهـانم خشـکید.
بــه خــوبی متوجــه منظــورش شــده بــودم ! انتظــار ایــن حــرف آن هــم بعــد از مــرگ بهــزاد و آن همــه مــاجرا بســیار بــرایم غیرمنتظــره بــود!! دلشــوره و اضــطراب بــه وجــودم چنــگ زده بــود و داشــت از پـا ي درم مـی آورد علیرضـا بـه نـوعی بـه مـن ابـراز علاقـه کـرده بـود . لابـد انتظـار داشـت بعـد از ابـراز علاقــه اش مــن هــم بــه او چــراغ ســبز نشــان دهــم! امــا نمــی توانســتم علاقــه مــرد ي کــه در دادگــاه خــودش مــرا محاکمــه کــرده و حکــم بــه گنا هکــاریم داده و اجــازه دفــاع را از مــن گرفتــه بــود قبــول کنم.
سکوت بینمان برقرار شـد سـعی داشـتم صـدایم نلـرزد امـا بـی فایـده بـود بـا لـرزش محسوسـی کـه در صدایم موج می زد گفتم:
- ولی شما اصلاً براي من مهم نیستین!
جـا خـورد و ابروهـا یش درهـم شـد. دسـتکش هـا را رو ي سـینک گذاشـتم و از جلـوي او کـه داشـت بـا حالت عصبی بـا نـوك پـا یش بـه سـرام یکها ضـربه مـی زد رد شـدم کـه یـک دفعـه بـا حـرفش غـافلگیر
شدم.
- منظـورم ایـن بـود کـه مثـل یـه خـواهر کوچیـک بـرام مهـم هسـتی، نمـی دونـم شـما چـه برداشـتیکردین؟!
تمسخر کلامش عصبانی ام کرد با حرص گفتم:
- زحمـت نکشـین مـن خـودم داداش دارم . شـما رو نـه بـه عنـوان داداش نـه پسـردا یی و نـه هـیچ کـس دیگه قبول نـدارم . لطـف کنـین ایـن مـدتی کـه مهمـون شـما شـدم کـار ي بـه کـار مـن نداشـته باشـین و
اجازه بـدین بعـد از ا یـن همـه بـدبختی کـه سـرم اومـد یـه چنـد مـاه آب خـوش از گلـوم پـا یین بـره، بـا اجازه!
- معــذرت مــی خــوام امــا نمــی تــونم ســیب زمینــی بــی رگ باشــم! شــما هــم بهتــره خودتــون رو بــا شرایط این خونه وفق بدیم!
پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم:
- همین الان گفتین دیگه به کاراي من کاري ندارین! چه زود یادتون رفت؟
متوجــه شــد ریشــخندش کــردم، ســرخ شــد و لحظــه ا ي ســکوت کــرد ســپس بــا رنجشــی کــه در صدایش شکل گرفته بود، گفت:
- شــما داریــن دق و دلــی اون روز رو ســرم درمیــارین، اگــه دوســت داریــن بــا بهــم ریخــتن اعصــاب مـن سـبک بشـین عیبـی نـداره، شـما کـه مـی دونـین مـن بـه مسـایل دینـی حساسـم، تـوي ایـن خونـه
رعایت کنین هر جـا ي بـه غیر از اینجـا هـر طـور دلتـون خواسـت رفتـار کنـین، هـر چنـد مطمئـنم شـما همه جا همین طوري هستین! اما نمی دونم چه اصراري دارین خلاف این رو به من ثابت کنین!
هاج و واج ماندم. کم کم رگه هایی از خشم در چشمانم پدید آمد و آن را سرخ کرد. گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
مــن اصــرار دارم یــا شــما؟! مگــه مــرض دارم خــودم رو یــه آدم بــی دیــن و بــی قیــد و بنــد نشــون بـدم؟! مـن یـه شـبِ مسـلمون نشـدم کـه یـه شـبِ هـم بـذارمش کنـار! ذره ذره جلـوي چشـمات جلـو رفتم، کتاب خوندم تحقیق کردم تا شدم این!
با دست به مانتو و مقنعه روي سرم اشاره کردم و ادامه دادم:
- فکر کردي من بـا حرفهـا ي تـو بـا حجـاب شـدم و بـا حرفهـا ي بهـزاد بـی حجـاب؟ ! هـیچ وقـت بـاورم نکــردي، همیشــه ازم انتقــاد کــردي، بهــم تهمــت زدي، بــه خــاطر تمــام اون توهینهــا و افتراهــایی کــه بارم کردي پیش خدا و پیغمبرش ازت شکایت کردم!
اشــکهاي گــرمم از پهنــاي صــورت داغــم ســر مــی خــورد و روي لــب لــرزانم مــی ریخــت. صــداي
لرزانش بلند شد:
- (والْکَـاظمینَ الْغَـیظَ والْعافینَ عنِ النَّـاسِ واللّـه یحب الْمحسنینَ )(و خشـم خـود را فـرو مـى برنـد و از مــردم در مــى گذرنــد و خداونــد نیکوکــاران را دوســت دارد). صــدها بــار ا یــن آیــه رو خونــدم امــا
هیهـات، زمـانی کـه بایـد ازش اسـتفاده مـی کـردم نکـردم و متأسـفانه اون برخوردهـاي زشـت و شـرم آور پـیش اومـد و متعــاقبش اون حرفهــا کــه تمامــاً از رو ي عصــبانیت زیــاد و البتـه تــا حــدي حســادت نشــأت گرفتــه بــود ! امــا نمــی دونــم چــرا از اون روز آروم و قــرار نداشــتم . مــن تــو رو مقصــر مــیدونسـتم فکـر مــی کـردم بــه خـاطر چنــد مـاه زنــدگی در کنـار مــا جـو گیــر شـدي و راه زنــدگیت رو عـوض کـرد ي امـا بـا د یـدن دوبـاره بهـزاد خـدابیامرز، بـه خـاطر عشـق بـه اون، پشـت پـا زدي بـه همـه عقایـدت و اون طـوري کـه اون مـی خواسـت شـدي! خـب لجـم گرفـت، آخـه آدم بـه خـاطر یـه عشـقِ زمینی که به احکام خدا بـی حرمتـی نمـی کنـه ! خواسـتم خـودم رو خـالی کـنم احسـاس مـی کـردم شـما مـن رو مسـخره کـردین و فقـط قصـد تفـریح داشـتین بـه همـین خـاطر از کـوره درفـتم و هـر چـی بـه ذهنم اومد بهتون گفتم ولی از اون روز هر شب خواباي بدي می دیدم تا اینکه بالاخره...
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
علیرضا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد:
- خــواب پیــامبر (ص) رو دیــدم. روش رو از مــن برگردونــدن. التماســش کــردم، گفــت: «مــن از کسی که دل یکی از مؤمنینِ امتمن رو بشکنه بیزارم!»
گریه هایش شدت گرفت بطوري که شانه هایش تکان می خورد.
- حلالم کن!
اون رفت و مرا مات و مبهوت از آنچه شنیده بودم تنها گذاشت.
فــرداي آن روز، علیرضــا بــه مــدت دو هفتــه بــه اردوي جهــادي در یکــی از منــاطق محــروم کرمانشــاه رفت. تـرجیح دادم تـا لحظـه رفتـنش جلـو یش آفتـابی نشـوم ا یـن طـوري بـرا ي هـر دو یمـان بهتـر بـود، ظــاهراً او هــم اصــرا ي بــراي خــداحافظی حضــوري بــا مــن نداشــت و زن دا یــی را مــأمور خــداحافظی
کـرده بـود. بخشــیدن علیرضـا کـار سـاده اي بــود. او را همـان لحظـه کــه شـانه هــا یش لرزیـد و قلـب مرا نیز لرزانـد بخشـیدم. در مقابـل بلاهـا یی کـه بهـزاد و رهـام و نـادر بـه سـرم آورده بودنـد کـار او بـه حسـاب نمـی آمـد! تصـمیم گرفتـه بـودم عمیـق تـر بـه دیـن نگـاه کـنم. بعـد از حـرف هـاي علیرضـا و خوابش، کشش عجیبـی بـه شخصـیت پیـامبر پیـدا کـرده بـودم و شـروع کـرده بـودم بـه مطالعـه کتـاب دربـاره شخصـیت بزرگـوارش و همـین طـور ابعـاد مختلـف زنـدگیش! هـر چـه بیشـتر مـی شـناختمش بیشـتر شـیفته اش مـی شـدم. بـراي خـودم متأسـف بـودم از کسـی کـه در خـواب علیرضـا، او را تـوبیخکـرده و از مــن دلجــویی کـرده بــود، تــا چنــد وقـت پــیش فقــط اســمش را مـی دانســتم و یــک ســرياطلاعات سطحی و جزئی از او داشتم.
سـه روز بعـد از رفـتن پسـردا یی، پیـامکی از طـرف پسـردا یی ام آمـد کـه بسـیار متعجـبم کـرد . در ایـنمـدتی کــه او را مـی شــناختم مطمــئن بـودم او اهــل پیامـک بــازي نیســت و ایـن اولــین بـاري بــود کــه بـراي مـن پیـام فرسـتاده بـود. اگـر کـاري هـم داشـت زنـگ مـی زد و مختصـر و مفیـد حـرفش را مـیزد. از سر کنجکاوي شدید بی معطلی بازش کردم.
«سلام. دیشب خواب خوبی دیدم و این براي من یک نشانه بود. ممنون دخترعمه خانم!»
بـاز هـم کوتـاه و گو یـا!! جالـب بـود پیام بخشـش مـن، از طر یـق خـوابش بـه او القـاء شـده بـود ! از واژه رســمی «دختــر عمــه خــانم !» خنــده ام گرفــت، چهــره اش بــا تمــام زوایــا در ذهــنم شــکل گرفــت . از
چشم هاي محجوبش کـه دائـم بـه در و د یـوار و قـالی دوختـه شـده بـود تـا تُـن گـرم صـدایش کـه تنهـا برتـري ظـاهري علیرضـا نسـبت بـه بهـزاد بـه حسـاب مـی آمـد. وسوسـه شـدم کمـی سـر بـه سـرش
بگـذارم بـرا ي همـین بـا شـیطنت شـماره اش را گـرفتم . زمـانی کـه تمـاس برقـرار نشـده بـود خونسـرد بـودم امــا بـا صــدا ي اولـین بــوق دسـتگاه تلفــنش دچـار اســترس شـدم و در حــالی کـه پشــیمان شــده بودم خواستم قطع کنم اما دیگر دیر شده بود. صداي آرامش در گوشی پیچید.
- سلام سهیلا خانم.
قلبم تند تند می زد. با صدایی که از خجالت می لرزید گفتم:
- سلام.
چقــدر خــودم را فحــش دادم و بــد و بیــراه نثــار خــودم کــردم ! آخــه تــو کــه عرضــه ي ایــن غلطــا رو نداري، بی خود می کنی زنگ می زنی!!
- خوبین؟
- خیلی ممنون.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید:
- کاري داشتین؟
دستپاچه شدم و پراندم:
- کی میاین؟
- خدا بخواد هفته دیگه براي چی؟
نمی دانستم مکالمه را چگونه پیش ببرم در حالی که هیچ حرفی براي ادامه اش نداشتم.
- زن دایی...
مضطرب و نگران شده بود و از خونسردي لحظات پیش در صدایش خبري نبود.
- مامانم چیزیش شده؟
- نه نه فقط...
- فقط چی؟ تو رو خدا اگه چیزي شده بیام؟!
- هیچــی بــه خــدا، فقــط گفـت : «یــه بسـته از اون شــیرینی کــاك هــاي معــروف کرمانشــاه بــرام حتمــاً بیاره!»
علیرضا مشکوك پرسید:
- زنگ زدین همین رو بگین؟ اصلاً چرا به خودم چیزي نگفت!
فکـري مثـل جرقـه در مغـزم زده شـد. تلفـن منـزل دایـی اسـد بـه خـاطر یـک سـري حفـاري در محلـه شان، قطع شده بود.
- خب تلفنا قطع شده براي همین به من گفت به شما بگم سوغاتیش یادش نره!
اما علیرضا با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت:
- چشم به حاج خانم بگید سوغاتی هر کسی رو فراموش کنم محالِ مالِ اون یادم بره!
با دستپاچگی گفتم:
- خب دیگه خداحافظ.
دیگـر اجـازه صـحبت بـه او را نـدادم و بـدون آنکـه منتظـر جـوابش شـوم گوشـی را قطـع کـردم و رويتخـت ولـو شـدم. دائمـاً آخـرین حـرف هـایش کـه بـا خنـده همـراه بـود تـو ي ذهـنم رژه مـی رفــت.
حـرف هـایش طـور خاصـی ادا شـد و کنایـه بـه خـوبی در آن احسـاس مـی شـد. لحـن صـحبت هـایشبه گونه اي بود که مطمئنم کرد متوجه بهانه بودن شیرینی کاك و سوغاتی شده است.
رو بــه روي آیینــه ایســتادم و بــه روي گونــه هــا ي ســرخ و تــب دارم دســت کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و لبخنــد زدم . احســاس عجیبــی قلقلکــم مــی داد. از اینکــه مهمــان جدیــدي ذره ذره بــه
قلـبم وارد شـده و مـرا بـه نـوعی درگیـر خـودش کـرده بـود شـوقی وصـف ناشـدنی تمـام پیکـره ام را در برگرفـت. امـا خوشـحالیم بـا بـرقِ حلقـه ي سـاده ي روي انگشـتم چنـدان دوام نیـاورد. بـا دیـدنش
دلـم ریخــت و یــاد نــامزد ســفر کـرده ام افتــادم مــرد ي کـه بــیش از پنجـاه روز بــراي ابــد مــرا تـرك کـرده بـود. لحظـه اي دچـار عـذاب وجـدان شـدم امـا. مـن دیگـر بـه او تعهـد نداشـتم، پـس چـرا بایـد خــودم را زنجیــر مــردي مــی کــردم کــه د یگــر نبــود! حلقــه را درآورم و تصــمیم گــرفتم در اولــین فرصت آن را براي خانواده ي افروز بفرستم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
ده روز از رفــتن علیرضــا گذشــته بــود و آثــار دلتنگــی در صــورت هــاي مغمــوم دایــی و زن دایــی بــه خـوبی نمایـان بـود. در بعـد از ظهـر همـان روز بـه کمـک دا یـی مشـغول هـرس کـردن درختـان باغچـه
بودیم که زن دایی من را صدا کرد.
- سهیلا جان بیا بالا موبایلت خودش رو کشت.
- دایی جان، من برم ببینم کیه!
- برو دایی جان.
پله ها را دو تا یکی طی کردم و در حالی که نفس نفس می زدم رسیدم.
- کجاست زن دایی؟
- بذار نفست جا بیاد، مگه دنبالت کرده بودن که این قدر دویدي؟ روي میز آشپزخونه!
با دیـدن شـماره طـولانی و ناآشـنا دلشـوره تمـام وجـودم را چنـگ مـی زد. وجـود ا یـن شـماره عجیـب و غریـب تنهـا مـی توانسـت بـراي مـن یـک نشـانه داشـته باشـد و آن هـم نـادر بـود کـه از خـارج کشـور
زنـگ مـی زد! در همـان لحظـه دوبـاره صـفحه مـانیتور گوشـی روشـن و خـاموش مـی شـد و آن شـماره بـار دیگـر خودنمـایی کـرد. در جـواب دادنـش تردیـد داشـتم. بـالاخره نفسـم را محکـم بیـرون دادم و با صداي لرزانم جواب دادم:
- بله؟
بـا صـدا ي مـرد جـوان بـه سـرعت گوشـی را قطـع کـردم . از اضـطراب زیـاد نفسـهایم تنـدتر شـده بـود .
نـادرِ نـامرد چطــور توانسـته بــود زنـگ بزنـد؟ از خشــم تمـام دنــدانها یم را بـه هـم فشــردم. دلـم مــی خواست بـه او زنـگ بـزنم و هرچـه فحـش بـه ذهـنم مـی رسـید نثـارش کـنم . دوبـاره گوشـی ام شـروع
به زنگ خوردن کرد با عصبانیت و بدون هیچ مکثی فریاد زدم:
- تو براي من مردي! می فهمی؟ دیگه حق نداري زنگ بزنی!!
- سهیلا خانم چیزي شده؟
بــا صــداي نگــران علیرضــا بــه خـودم آمــدم. اشــتباه کــرده بــودم آنقــدر فکــرم را درگیــر نــادر کــرده بــودم کــه حتــی متوجــه تفــاوت صــدا ي او بــا علیرضــا نشــده بــودم. تمــام عصــبانیت یکبــاره فــروکش کرد.
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید! چه شماره عجیب غریبی دارین!
- از یه تلفن ویژه توي حرم زنگ می زنم. من رو با کسی اشتباه گرفتین؟
از حساسیتش حس خوبی به من دست داد. گفتم:
- بله، فکر کردم نادر از خارج تماس گرفته. اصلاً به شماره ها دقت نکردم.
- آها! من که مردم و زنده شدم، با خودم گفتم "باز چه مشکلی پیش اومده؟"
- ازش خبري ندارین؟
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
ظاهراً خیالش آسوده شده بود و با آرامش بیشتري حرف می زد!
بغضم گرفت و گفتم:
- اونقدر بی عاطفـه اسـت کـه حتـی یـک بـار هـم در ا یـن مـدت زنـگ نـزده، اصـلاً نمـی دونـم کجاسـت و داره چیکار می کنه!
تا همین چنـد لحظـه پـیش دلـم مـی خواسـت سـر بـه تـن نـادر نباشـد امـا بـا یـادآوري علیرضـا ناگهـان دلم برایش پر کشید.
- ناراحـت نباشــین انشــاالله هــر چـه زودتــر خبــر ي ازش مـی شــه، ببخشـید مــزاحم شــما شــدم ظـاهراً تلفن خونه قطع شده به غیر شما دیگه کسی موبایل نداشت می شه مامانم رو صدا کنین؟
- بله حتماً!
زن دایــی را صــدا کــردم و او مشــغول گفتگــو بــا پســرش شــد . مــن هــم بــراي اینکــه راحــت باشــند بیرون آمدم طولی نکشید که زن دایی موبایل به دست به پذیرایی آمد و با لحن خاصی گفت:
- سهیلا جان علیرضا با تو کار داره!
متعجـب نگــاهش کــردم. گوشــی را گــرفتم بــا وجــود زن دایــی کــه بــالاي ســرم ایســتاده بــود، بســیارمعذب بودم با هر جان کندنی بود صدایم را از ته گلویم بیرون دادم و گفتم:
- بفرمایین؟
- سلام مجدد، مامانم اونجاست؟
جـاخوردم . متوجـه شـدم مـی خواهـد حرفـی را کـه مـی زنـد در خلـوت باشـد . از آنچـه تصـورش را مـیکردم رنگ به رنگ شدم و با لکنت گفتم:
- بله. چطور مگه؟
علیرضا آهسته گفت:
- می شه برین یه جاي دیگه!
- آخه...
- قضیه مهمه!
در بـد مخمصـه اي گیـر کـرده بـودم از طرفـی رویـم نمـی شـد مخالفـت کـنم و از سـوي دیگـر وجـود زن دایـی بسـیار دسـت پاچـه ام کـرده بـود. بـه هـر زحمتـی بـود از مقابـل چشـمان متعجـب زن دایـیبلند شدم و به آشپزخانه برگشتم.
- من اومدم توي آشپزخونه می شه حرفتون رو زودتر بگین!
- خب بهتر شد. اول خواستم نظر شما رو بدونم تا بعد دست به کار بشم.
حدســم درســت درآمــد. آب دهــانم خشــک شــد و کــف دســتانم عــرق کــرد و صــورتم داغ شــد بــه طــوري کــه حــرارتش را کــاملاً حــس مــی کــردم. بــاورم نمــی شــد خواســتگار ي آن هــم بــه ا یــنسرعت؟؟
- نظر من؟
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
- عالیه، مکه رو چند وقت پیش براشون نوشتم، براي آخر شهریور کربلا بنویسم؟
- حتماً این کار رو بکنین! راستی شما مشهد چیکار می کنین؟
با خوشحالی گفت:
- خـادم افتخـاري شـدم هـر یـه مـاه بایـد بیـام. تـوي اردو بهـم زنـگ زدن و مـنم اومـدم مشـهد. الانـم کشیک دارم.
خندیدم و گفتم:
- اي بابا شما نصف عمرتون رو توي کشیک گذروندین!
اونم خندید و گفت:
- درست می فرمایین، اما این کشیک با اون کشیک هاي دیگه خیلی فرق داره!
- از طرف ما هم نایب الزیاره باشین!
- شب از رو به روي ضریح زنگ می زنم تا خودتون سلام بدین!
ذوق زده گفتم:
- لحظه شماري می کنم تا شب!
- حتماً، راستی ممنون از راهنماییتون!
بــا خــودم گفــتم : «تــو کــه کــادو ي پیشــنهادي منــو رد کــرد ي دیگــه چــرا فــرد ین بــازي در میــاري!!
مطمئنم از قبل هم خودت به فکر سفر بودي و الکی به من گفتی!!»
- خواهش می کنم، خداحافظ!
او هم خـداحافظی کـرد . مطمـئن بـودم از قبـل هـم خـودش برنامـه سـفر را ر یختـه بـود و بـرا ي احتـرام بـا مـن مشــورت سـوري کـرده بــود. امـا ایـن مشـورت سـاختگی اش نـه تنهـا نـاراحتم نکـرد بلکــه از اینکه به ایـن بهانـه بـه مـن زنـگ زده بـود از اعمـاق قلـبم خوشـحال بـودم . نمـی دانـم شـاید اینهـا همـه ساخته و پرداخته ذهن من بود!
بعد از پایان مکالمه دسـتم را زیر چانـه ام گذاشـتم و بـه فکـر فـرو رفـتم . تـا همـین یـک سـال پـیش از مردانی بـا خصوصـیت علیرضـا بـدم مـی آمـد امـا از وقتـی از نزدیـک بـا او و دا یـی آشـنا شـدم خیلی از
ویژگی هـا یش را مـی پسـند یدم. سـنگینی و وقـار در رفتـار بـا خـانم هـا یکـی از همـین خصـلت هـا بـود یـا احتـرام بـه پـدر و مـادرش و کمـک بـی منـت بـه آنهـا و یـا همـین اردوهـاي جهـادي و تـلاش بـراي
ســلامتی هموطنــان محــرومش مــرا وادار بــه تحســین پنهــانی اش مــی کــرد. از اینکــه حــرف او را خواسـتگاري برداشـت کـردم خنـده ام گرفـت خـدا را شـکر کـردم کـه متوجـه سـوتی ام نشـد! شـاید
هم متوجه شد ولی به رویش نیاورد!!!
عــزم رفــتن کــردم کــه بــا د یــدن دایــی و زن دایــی در چهــارچوب کــه لبخنــدزنان بــه مــن نگــاه هــا يمعنــی داري مــی کردنــد از تعجــب میخکــوب شــدم اصــلاً متوجــه حضورشــان نشــدم . همــان طــور کــه نیم خیز از روي صندلی بلند شده بودم دوباره نشستم و با تعجب نگاهشان کردم و گفتم:
- چیزي شده؟
زن دایی مرموز لبخندي زد و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی
- خدا بخواد داره می شه!
از خجالــت آب دهــانم را محکــم قــورت دادم بطــور ي کــه فکــر کــنم صــدا یش را شــنیدند بعــد در حالی که تا بناگوش سرخ شده بودم آن ها را ترك کردم و به اتاق کوچک خودم پناه بردم.
شـب قبـل از آمـدن علیرضـا خـواهرانش هـم بـراي تعطـیلات آخـر شـهریور بـه تهـران آمدنـد و جمـع کوچک ما را صفا بخشیدند.
صـبح زود از خـواب بیـدار شـدم آرام و قـرار نداشـتم. امـروز علیرضـا بعـد از دو هفتـه برمـی گشـت و من بی صـبرانه منتظـرش بـودم تـا سـیل سـؤالات گونـاگونی را کـه ذهـنم را درگیر خـودش کـرده بـود بــه ســویش روانــه کــنم . شــوقی عجیــب در خــودم احســاس مــی کــردم. بــراي ناهــار بــه زن دا یــی و دختــرانش کمــک کــردم و بــه ســرعت خــودم را در اتــاقم انــداختم تــا بتــوانم بهتــر ین تیــپم را در
جلـوي پسـردایی ام داشـته باشـم. نمـی دانـم چـرا سـعی داشـتم جلـوي او از همـه بهتـر بـه نظـر بیـایم!
شـاید بـه خـاطر علاقـه اي کـه در گذشـته بـه مــن داشـت و شـا ید بـا احساسـات گنگـی مواجـه بــودم.
احتــرام زیــادي بــرایش قائــل بــودم و از اینکــه مــورد توجــه اش باشــم لــذت مــی بــردم. بــا وســواسلباسـهایم را برانـداز کـردم. در نهایـت مـانتوي شـنلی سـبز و شـال سـفید رنگـم بهتـرین انتخـاب بـود.
با صـدا ي سـلام و احوالپرسـی کـه از پـا یین آمـد . متوجـه شـدم آمـده اسـت از عمـد کمـی معطـل کـردم سـپس نفسـی تـازه کـردم و آهسـته و خرامـان خرامـان بـا اعتمـاد بـه نفـس زیـادي کـه از خـودم بعیـدمــی دیــدم از پلــه هــا پــایین آمــدم امــا بــا دیــدن صــحنه اي کــه مــی دیــدم خشــکم زد. وجــود مونــا و مــادرش کــه در کنــار علیرضــا ایســتاده بودنــد بــرایم غیــر
قابــل بــاور بــود . تمــام شــوق و ذوقــم را بــا دیدنشــان یکبــاره از دســت دادم و همچــون مجســمه گچــی ایســتاده و نگاهشــان مــی کــردم! آنهــا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ یعنـی همـراه علیرضـا آمـده بودنـد؟ هنـوز در شـوك دیـدار آنهـا بـودم کـه همـان لحظـه عاطفـه بـا سـینی شـربت از آشـپزخانه بیـرون آمـد و بـا دیـدن مـن کـه هنـوز در پلـه يآخر ایستاده بودم با لبخند گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
- سهیلا جون چرا اونجا وایستادي؟
بــا حــرف عاطفــه د یگــران متوجــه حضــورم شــدند و بــه طــرفم برگشــتند . اجبــاراً لبخنــد ي زدم و از همــان دور ســرم را بــه نشــانه ســلام تکــان دادم و بــه آشــپزخانه فــرار کــردم ... آنقــدر ســرعت عمــل داشتم کـه هـیچ یـک از آنهـا را بـه درسـتی ندیـدم، برخـوردم دور از ادب بـود امـا د یگـر نمـی توانسـتم آنجا را تحمل کنم. با چهره گرفته و مغموم به صندلیهاي چوبی و کهنه میز تکیه دادم.
- سهیلا جون ما رو نشناختی؟
بـا صـدا ي ظریـف و زیبـاي مونـا هراسـناك از رو ي صـندلی بلنـد شـدم بـه طـور ي کـه صـندل ی بـا شـدت به زمین افتـاد . مونـا ي زیبـا و باوقـار کـه صـورت گنـدمگونش در قالـب چـادري سـیاه جـا ي گرفتـه بـود بـا لبخنـدي ملــیح بـه مـن نگــاه میکــرد. تمـام اعتمـاد بــه نفسـم را کــه لحظـاتی پـیش ســر بـه کـوه اورســت مــی زد را بــا دیــدنش از دســت دادم. شــاید مــن از او زیبــاتر بــودم امــا امتیــازات او بســیار
بیشــتر از مــن بــود. او دکتــر بــود و حجــابش همــان طــور کــه علیرضــا و خــانواده اش مــی پســندیدندچــادري بــود و البتــه بــا کــانون خــانواده ي گــرم و صــمیمی و مهتــرین دلیــل برتــري اش گذشــته يپــاکش بــود . هرگــز درگذشــته اش مــردي وجــود نداشــت . امــا مــن بــا خــانواده ي از هــم پاشــیده و اقـوامی آشـفته و حجـابی کـه مـورد تأییـد خـانواده دایـی نبـود و البتـه گذشـته دردنـاکم کـه حاصـلش دو بار نامزدي بی سرانجام بود!
نمی دانـم چـه مـدتی بـه او خیره شـده بـودم. از حالـت صـورتش مشـخص بـود از نگـاه خیره ام بسـیارمعــذب شــده اســت. بــا ایــن وجــود کماکـان ســعی مـی کــرد همچنــان لبخنــدش را هــر چقــدر شــل و وارفتـه روي لبـانش نگـه دارد. در حـالی کـه بغـض کـرده بـودم بـه زور لبخنـدي چاشـنی لـبم کـردم. و سر صحبت را با اوباز کردم.
- چرا شناختم چطور مگه؟
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
- اي بی وفا حداقل اندازه یه بوس کوچولو هم نبودم؟!
از خجالــت ســرخ شــدم صــندلی را از زمــین بلنــد کــردم و ســر جــا یش گذاشــتم و بــه طــرف او کــه همچنــان در نزدیکــی خروجــی آشــپزخانه ایسـتاده بــود رفــتم او هــم انــدکی جلــو آمــد و بــا یکــدیگرروبوســی کــردیم. او بــا مهربــانی مــرا بوســید امــا مــن بــا اکــراه ! انگــار متوجــه رفتــار ســردم شــد و بــا لبخند مصنوعی گفت:
- برم لباسام رو عوض کنم الان میام توي آشپزخونه کمکت!
بـا تکــان دادن سـرم تأییــدش کــردم. او رفـت و مــن از پشـت سـر نگــاهش مـی کــردم. از کنجکــاويدل توي دلم نبود تا بدانم چطور غفاري ها با علیرضا سر از اینجا درآورده اند؟
با آمدن عاطفه به آشپزخانه فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
- عاطفه اینا اینجا چیکار می کنن؟
آنچنـان خصـمانه و بـه دور از ادب دربـاره آنهـا حـرف زدم کـه عاطفـه متعجـب نگـاهم کـرد سـپس بـا سرزنش گفت:
- سهیلا! مهمون حبیب خداست!
زورکی لبخندي زدم و گفتم:
- می دونم... حالا می شه بگی!
- مونا هم مثل علیرضا رفته بود اردوي جهادي.
باورم نمی شد، چی می شنیدم؟ مونا با علیرضا دو هفته در یک اردوي جهادي!
- آخه مونا دانشجوي اصفهانه چه ربطی به تهران داره!
عاطفه مشکوك نگاهم کرد سپس گفت:
- منم نمی دونم حالا چه فرقی می کنه!؟
دست و پایم را جمع کردم و با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم.
- محض کنجکاوي!
خــودم را مشــغول درســت کــردن ســالاد نشــان دادم، در حــالی کــه زیــر نگــاه عاطفــه در حــال ذوب شدن بـودم. ظـاهراً قـانع نشـده بـود . همـان زمـان صـدا ي علیرضـا بلنـد شـد . اخمهـا یم درهـم رفـت و از عصـبانیت صـورتم ملتهـب شــد لحظـه ا ي رو بـه روي میــز ایسـتاد امـا مـن همچنــان سـرم را بـه خــرد کردن کاهوها گرم کرده بودم.
- سلام سهیلا خانم.
تپشــهاي بلنــد قلــبم، عصــبیم کــرده بــود. تمــام عصــبانیتم را ســر خــرد کــردن کاهوهــا درآوردم کــه ناگهان سوزشی در انگشتم احساس کردم.
- آخ.
صداي نگران عاطفه و علیرضا همزمان بلند شد:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
- چی شد؟
اشــکم روي انگشــتم چکیــد. ســوزش انگشــتم مهمتــر از ســوزش دلــم نبــود . علیرضــا بــراي آوردن پانسمان بیرون رفت. عاطفه با محبت کنارم نشست با دیدن اشکهایم پرسید:
- چرا گریه می کنی دختر خوب؟
از ایـن همـه ضـعفی کـه نشـان داده بـودم از خـودم بیـزار شـدم. مـن کـه در گذاشـته طعـم تلـخ طـرد شـدن را تجربـه داشـتم پـس چـرا ایـن چنـین خـودم را باختـه بـودم؟ احسـاس شکسـت تمـام قلـبم را تکـه تکـه کـرده بـود. یـادم مـی آیـد دقیقـاً همچـین حـالی را زمـانی کـه در کـافی شـاپ بـه بخشـی از
اعترافـات بهــزاد گـوش مــی دادم داشـتم. چهــار سـال پــیش بهـزاد مــرا بـه نیلــوفر فروخـت و اکنــون علیرضا، مونا را به من ترجیح داده بود و باز هم من کنار گذاشته شده بودم. همــه خانمهــا بــراي دیــدن انگشــت چــاك خــورده ام بــه آشــپزخانه هجــوم آورده بود نــد و هــر کــدام نظـر ي مـی دادنـد امـا مـن بـی توجـه بـه آنهـا تنهـا بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردم "وداع دائمـی بـا ایـنخانواده".
دست آخـر مونـا آن را پانسـمان کـرد . دیگـر نمـی توانسـتم خو یشـتن داري کـنم و همـه پـی بـه چهـره گرفتــه و نــاراحتم بــرده بودنــد ... بــالاخره آن ناهــار جهنمــی تمــام شــد. طبــق روال بــه کمــک خانمهــا سـفره را جمـع کـردیم و هـر کـس مسـئول کـاري شـد. مونـا و عاتکـه ظرفهـا را مـی شسـتند و مــن و عاطفه جمع و جور می کردیم. عاتکه پرسید:
- مونا جون نگفتی چطوري با علیرضاي ما توي یه اردو بودین؟
عاطفه زیر چشمی نگاهم کرد. تمام وجودم گوش شده بود.
- مــنم از طریــق دانشــگاه تهــران اومــدم. آخــه کــل ســه مــاه تابســتون رو پــیش دختــر خالــه ام تــو يتهـران بـودم. اون دانشـجوي ارشـد پرسـتاریه و بـراي راحتـیش یـه خونـه اجـاره کـرده مـنم تابسـتونا
مــی رم پیشــش، خیلــی دختـر خوبیــه، خلاصــه پیشــنهاد داد مــنم قبــول کــردم و دیــدم تــوي اردومــون آقــاي شــهریاري هــم هســتن، البتــه ایشــون یــه دو روزي رفــتن مشــهد! خیلــی خــوش گذشــت خــدا قبول کنه بازم می رم.
حرصم گرفته بو چقدر آمار علیرضا را هم دقیق می دانست!
عاتکه گفت:
- مامانم می گه می خواین بیاین تهران زندگی کنین؟
- هنوز قطعی نیست من اصرار دارم آخه اینجا امکانات دانشگاهیش بهتره.
صــداي (یــااالله) علیرضــا مــا را متوجــه خــود ســاخت . مونــا دســت از کــار کشــید و از روي میــز چــادر سفیدش را پوشید. علیرضا خطاب به عاطفه گفت:
- عاطفه جان لطف کن بشقابهاي میوه رو بده!
- باشه.
- اقاي شهریاري شما نمونه سؤالات دستیاري پزشکی رو دارین به من بدید؟
- قدیمیه ولی اگه بخوایین حتماً می دم. چه رشته می خوایین تخصص بگیرین؟
- توي اطفال و قلب موندم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
- رشته هاي سختی رو انتخاب کردین امیدوارم موفق باشین.
از گفتگـوي میـان علیرضــا و مونـا حسـادتی تلــخ بـه دلـم چنـگ زد . در آن لحظـه از تمـام کسـانی کــه آنجــا بودنــد متنفــر شــده بــودم انگــار همــه دســت بــه دســت همــه داده و قصــد تخر یــب کــردن مــرا
داشتند. آنقدر از حرص لبم را جوییدم که مزه بد خون را درون دهانم احساس کردم.
سـردرد را بهانـه کـردم و تـا شـب از بـودن در آن جمـع خـوددار ي کـردم. تنهـایی را بـه بـودن در آن جمـع و صـحبتهایی را کــه بـین مونـا و علیرضــا احیانـاً رد و بـدل مــی شـد، تـرجیح مــی دادم. مـن حــق حسـادت نداشــتم، علیرضــا هـیچ تعهــدي بـه مــن نداشــت و مــی توانســت آزادانــه زنــدگی خــودش را انتخاب کند پس چـرا حـالم دگرگـون شـده بـود؟ حـالا مطمـئن بـودم زمـانی کـه بهـزاد بـه مـن خیانـت کـرد هـم، آن قـدر بهـم ریختـه نشـده بـودم. تمـام مـدتی کـه در اتـاق بـودم افکـار بهـم ر یختـه ام در
ذهنم جولان می دادند.
حالم بد بود امـا بـا شـنیدن خبـر آمـدن خالـه مهـر ي بـدتر هـم شـد د یگـر حوصـله آنهـا خـارج از تـوانم بود. زن دایی چنـد بـار ي بـه اتـاقم آمـد و در بـار آخـر در حـالی کـه رنج یـده خـاطر بـود بـه مـن اصـرار کرد که تنها نمـانم و پـا یین بیـایم. دلـم نمـی آمـد نـاراحتش کـنم امـا حـال خـرابم دسـت خـودم نبـود و هر کـاري مـی کـردم تـا فکـر مونـا و علیرضـا را از سـرم دور کـنم بـی فایـده بـود . بـه هـر حـال تسـلیماصــرارش شــدم و تصــمیم گــرفتم میــان مهمانــان برگــردم. بــا بــاز کــردن در کمــد و د یــدن مــانتو و شــلوار ســاتنم ناگهــان درصــدد جبــران برآمــدم . بلافاصــله فکــرم را عملــی کــردم و مــانتو ي بســیارکوتـاه و چسـب سـاتنم را بـا شـلوار لولـه تفنگـی اش پوشـیدم. و روسـري زیتـونی ام را عقـب کشــیدمتـا موهـایم در دیـد باشـد. صـورتم نیـز از آرایـش بـی بهـره نمانـد و بـیش از معمـول سـرخاب سـفیدآب مالیدم. تمام وجـودم لبر یـز از کینـه شـده بـود و حسـادت چشـمم را کـور کـرده بـود هـر طـور بـود
باید لـج علیرضـا را درمـی آوردم. بـا همـان تیـپ پـا یین آمـدم هنـوز چنـد تـا یی پلـه بـه انتهـا و رسـیدنبـه پـذیرایی مانـده بـود کـه علیرضـا بـه همـراه مـادرش از اتـاقش بیـرون آمدنـد و بـا دیـدن تیـپ مـن خشکشــان زد و مــات و مبهــوت نگــاهم مــی کردنــد. اخمهــاي علیرضــا درهــم رفــت و بــا تحکــم بــه مادرش گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
- مامان لطفاً یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم.
زن دایـی نـاگز یر بـه همـراه پسـرش بـه اتـاق رفـت . بـا سـرعت دوبـاره بـه بـالا برگشـتم و خـودم را در حمام انداختم تا حرفهایشان را که مطمئن بودم درباره من است را استراق سمع کنم.
- اگه برگشت توي صورتت و گفت به تو چه ربطی داره چی؟
- سهیلا همچین کاري نمی کنه.
- حرفایی می زنی ها! یه کارِ برم بهش بگم پسرم از تیپت خوشش نمی آد عوضش کن؟!
- اگــه نگــی خــودم مــی رم بهــش مـیگــم. مــن خوشــم نمیــاد ایــن طــوري جلــوي حامــد بیــاد تمــام اندامش معلوم بود!
- من اصـلاً نمـی دونـم ا یـن دختـر امـروز چـش شـده؟ ! بـا کـی داره لـج مـی کنـه؟ بـه خـدا همـین چنـد وقت پیش که خاله مهریـت و حامـد اومـده بـودن ا ینجـا یـه مـانتو ي پوشـیده تـا کـف پـاش، سـاده و بـیآلایش. علیرضا کجا؟
از حمــام بیــرون آمــدم و بــه اتــاقم برگشــتم . رو بــه روي آیینــه بــه صــورت پــر از آرا یــش و موهــايچتــري ریختــه شــده روي پیشــانی ســفیدم نگــاه کــردم. واقعــاً بــا چــه کســی لــج کــرده بــودم؟ ا یــنلجبازي با علیرضا و مونـا و یـا هـر کـس د یگـر نبـود بلکـه لجبـاز ي بـا خـدا بـود. مـن د یـن را وسیله ايبراي نیل بـه مقاصـدم قـر ار داده بـودم . آخـر این چـه دیـن داري بـود کـه هـر وقـت از علیرضـا دلخـور بــودم بــی حجــاب مــی شــدم و هرگــاه از او رضــایت داشــتم مطــابق میــل او پوشــیده و بــا حجــاب مــی شدم! مگر او خداي مـن بـود؟ تـا کـی بایـد نگـاه ایـن چنینـی بـه دین مـی داشـتم؟ مـن باید حجـاب را فقط به خاطر رضایت خدا انجام می دادم نه خوشنودي این و آن!!!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
مـانتوي مناسـب و بلنـدتري پوشـیدم. بـه جـاي آن روسـري کوتـاه شـالی بلنـد سـرم کـردم. و تصـمیم گــرفتم همــان طــور ي پــایین بــروم. چــادر نپوشــیدم در همــان مــدتی کــه خانــه المیــرا بــودم تجربــه
پوشــیدنش را داشــتم. همیشــه خــدا، نصــفش روي زمــین بــود و هــر کــار ي مــی کــردم نمــی توانســتم جمعــش کــنم، بــا مــانتو راحــت تــر بــودم و تســلط بیشــتري داشــتم. بــار دیگــر خــودم را در آیینــهبرانداز کـردم و بلنـد بـا خـودم شـروع بـه حـرف زدن کـردم انگـار مقابـل علیرضـا بـودم و داشـتم بـا او اتمــام حجــت مــی کــردم: «مــن ســهیلا حــامیم نــه مــادر ي نــه پــدر ي بــا یــه داداش بــی معرفــت و کلاهبردار، به جز یـه عمـه مهربـون هـیچ فـک و فـامیلی هـم نـدارم . قـبلاً دو بـار نـامزد شـدم ولـی بهـم نرسیدیم. یه قتـل فـامیلی هـم تـو ي خونوادمـون داشـتیم! در حـال حاضـر جـا یی رو نـدارم، نمی تـونمم
چـادري بشـم آخـه بـی دسـت و پـام و نمـیتـونم خـوب رو بگیـرم امـا تیـپم سـاده و قابـل قبولـه! حـالا اگــه جنابعــالی مــی خــوایین دختــر دوســت بابــاتون رو بگیــرین کــه از قضــا دکتــرم هســت و خیلــی
قشنگ باب میل شما رو می گیره بسم االله! شما رو به خیر و ما رو به سلامت!»
سپس با صداي بلندتري گفتم: «خدایا بودن با تو برام از هر چیزي مهمتره!»
لبخنــد کــوچکی کــنج لــبم نشســت و گفــتم : «قســمتت نبــود ســهیلا غصــه نخــور دنیــا کــه بــه آخــر نرسیده!!»
هر چند هنوز کمـی ناراحـت بـودم امـا احسـاس مـی کـردم بـه انـدازه یـک پـر سـبک شـده ام و آسـتانه تحملـم چنـد برابـر شـده اسـت . بــا حـال بهتـري کـه پیـدا کـرده بـودم در را بـاز کـردم امـا بـا دیــدن
علیرضــا کــه پشــت در ایســتاده بــود خشــکم زد. از زور اســترس نفــس کشــیدن بــرایم ســخت شــده بود. دستم را روي قلبم گذاشتم و با صداي ضعیفی گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
- شما... اینجا...
شـروع کــرد بــه خندیــدن لحظـه لحظـه خنــدهایش شـدت بیشـتري پیــدا مــی کــرد و در آخــر تقربیـاقهقهه می زد. حرصم گرفت و گفتم:
- چه خبره؟!
در حــالی کــه همچنــان تــه ما یــه هــا یی از خنــده در صــدا یش مشــخص بــود و اشــک را از گوشــه چشمش پاك می کرد، گفت:
- ببخشید آخه خیلی خنده دار بود.
با عصبانیت گفتم:
- کجاش؟
- همین که داشتین با خودتون حرف می زدین دیگه.
خودم هم خنده ام گرفته بود. نمی دانم چرا از فال گوش دادنش ناراحت نبودم.
- حرف دل من رو زدي، منم یـه همچـین خـانمی مـی خـوام دیگـه، یـه خـانم بـا کمـالات و مهربـون کـه دلش مثل یه آیینه صافه!
با ناباوري گفتم:
- مونا؟
- نخیر سهیلا خانم!
بعد هم با گلایه گفت:
- بـراي خــودتون مــی بـرين و مــی دوزين دیگــه! امـروزم کــه چنــان نگـاه هــا ي وحشــتناکی بـه مــن مــیکردين که جرأت نداشتم طرفتون بیام. پشت تلفن مهربونتر بودين؟
-انگشتتون خوبه؟
از ذوق، زمــان و مکــان را فرامــوش کــرده بــودم و محــو حــرف هــا یش شــده بـودم. هنــوز هضــم ایــنصحنه و این حرفها برایم سخت بود. نگاهی به انگشت باند پیچی شده ام کردم و آرام گفتم:
- خوبه.
با مهربانی گفت:
- خدا رو شکر.
نگــاهش کــردم در کمــال تعجــب د یگــر نگــاهش را جــا ي دیگــري معطــوف نکــرده بــود و فقــط بــه
صورتم دوخته بود. با شیطنت گفتم:
- آقاي دکتر رفتین اردو اخلاقیاتتون عوض شده؟!
انگار متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
- مــن 15ســال پــیش عشــقم رو در چشــمهاي معصــوم دختــري نجیــب و پــاك پیــدا کــردم. دلــم مــیخواست تمـوم اون نگاهـا ي هـوس آلـود و پلیدي کـه بـه اون چشـمها ي معصـوم خیره شـده بودنـد رو
از کاســه دربیــارم امــا صــد حیــف کــه نشــد. ســهیلا خانم مـن هنــوزم اون پــاکی و نجابــت رو تــوي چشــمايمعصومتون می بینم. علاقه من بـه شما مـال ا یـن چنـد مـاه نیسـت بلکـه مـال خیلی وقـتپیشـه ! اون موقـع فقـط عشـق بـود امـا الان هـم عشـق هـم عقـل، بـا اون سـهیلا نمـی تونسـتم خوشـبخت بشـم امـا بـا ا یـنسهیلا انشاالله خوشبخت می شم.
حرفهــایش آنچنــان بــی آلایــش و صــادقانه بــود کــه بــاورش بــرا یم کــار ســختی نبــود. بــه دور از چاپلوسی و ریاکاري مثل آبی زلال و روان!
- نظرتون چیه؟
- مــن خلاصــه شــدم تــو ي همــون حرفهــایی کــه تــوي اتــاقم رو بــه روي آیینــه زدم و البتــه شــما هــم شنیدید!!
- من نه از تو چادر خواستم نه خونواده نه فامیل پولدار و نه پول.
اندکی مکث کرد و گفت:
- نامزدي تون هم...
سکوت کرد. مطمئن بودم یادآوریش معذبش کرده است ادامه داد:
- گذشته ها گذشته، باید به فکر آینده باشیم.
حق داشت به این چیزها حساس باشد هر مردي نسبت به این مسائل حساس بود.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
- آقا علیرضا من هیچ رابطه جدي با بهزاد نداشتم.
صـورتم از حــرارت داغ شـد امــا نمـی دانـم چــه اصـراري داشــتم بـه او بقــولانم کـه مســئله خاصــی در نامزدیم رخ نداده است. به صورت تا بناگوش سرخ شده اش نگاه کردم. لبخندي زد و گفت:
- پس موافقید؟
- من که هنوز جواب ندادم!
- خیلی وقته خودت رو لو دادي! اخمهاي امروزتون و سوتی هاي پشت تلفنتون، بازم بگم؟!
پس متوجه شده بود!!
- من می رم پایین شما هم زود بیایید.
علیرضــا رفــت و مــن از پشــت ســر نگــاهش مــی کــردم ناگهــان یــاد آمــدن همزمــان او بــا خــانواده غفاري افتادم و بلند گفتم:
-آقا علیرضا!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
- چطور با خانواده غفاري باهم اومدین؟
- ســر کوچــه دیدمشــون و سوارشـون کــردم. در ضــمن مــن اصــلاً خــانم غفــاري رو تــوي اردو ندیــدمحالا برم؟
لبخند زدم و با خجالت اشاره اي به لباسهایم کردم و گفتم:
- لباسم خوبه؟
لبخندي با رضایت زد و گفت:
- آره خوبه این قدر به هر بهانه اي من رو نگه ندارید!
معترض گفتم:
- من...
انگشتش را به علامت سکوت روي لبش گذاشت و رفت.
بـا خوشـحالی وصـف ناشــدنی کمـی بعـد از پســردایی بـه پـایین آمـدم و البتــه آمـدن تقریبـاً همزمـان مـن و علیرضــا از دیــد مونـا پنهــان نمانــد و بـا حالــت خاصــی نگـاهم مــی کــرد. رفتـارم صــد و هشــتاد
درجـه بـا صـبح فـرق کـرده بـود . دیگـر مونـا را رقیب نمـی دانسـتم چـرا کـه پسـردا یی مـن بـالاخره از مکنونـات قلبـیش در پـیش مـن پـرده برداشـته بـود. بنـابراین آنقـدر بـا مونـا گـرم گـرفتم تـا جبـران رفتـار سـرد صـبح را بـدهم ! بعـد از اتمـام کارهـا بـه اتفـاق عاتکـه و عاطفـه بـه جمـع پیوسـتیم. از همـان سر شب نگاه هاي گاه و بی گاه حامد کلافه ام می کرد.
- ببخشید حالا که همه جمع شدن می خوام مسئله اي را عنوان کنم!
با صـدا ي بلنـد مهـر ي خـانم همـه متعجـب نگـاهش کردنـد چیزي در دلـم مـی گفـت این حـرفش بـی ارتباط به من نیست؟! دلم شور می زد!
- با اجازه آقا اسد و آبجی، می خوام سهیلا را براي حامدم خواستگاري کنم.
همـه متعجـب بـه مهـري خـانم نگـاه کردنـد. گـیج شـده بـودم بـاورم نمـی شـد کـه مهـري خـانم بـیمقدمـه از مـن جلـوي جمـع بـراي حامـد خواسـتگاري کـرده باشـد. بـی اختیـار بـه علیرضـا نگـاه کـردم صورتش سرخ شده بـود و بـا کلافگـی بـه صـورتش دسـت مـی کشـید. بـا درمانـدگی بـه زن دا یـی نگـاه کــردم امــا او کــه از مــاجرا ي بـین مــا بـاخبر نبــود پــس چگونــه مــی توانســت کمکــی بکنــد؟! دوبــاره
نگاهم با نگاه علیرضا تلاقی شد به ناچار اشاره اي به خاله اش کردم.
- ببخشید خاله جان مگه مامان به شما نگفتن من و سهیلا خانم با هم نامزد شدیم!
صـداي محکـم و قـاطع علیرضـا خیـالم را راحـت کـرد و نفسـی از آسـودگی کشـیدم. همـه در سـکوت به یکدیگر نگـاه مـی کردنـد و تعجـب از چهـره ها یشـان مـی باریـد، بـه خصـوص حامـد کـه بـا نابـاور ينگاهم می کرد. زن دایی که به نظر، کمی بر خودش مسلط شده بود ساختگی خندید و گفت:
- راستش این موضوع فقط بین ما بود حتی دخترهام هم خبر نداشتن! مگه نه اسد آقا؟
دایی با گیجی گفت:
- بله ببخشید دیگه!
عاطفه معترض گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهل
- مامان!
زن دایی با دستش او را وادار به سکوت کرد و ادامه داد:
- می خواستم همین امشب مطرح کنیم که این طوري شد.
کـم کـم جـو حالـت عـادي پیـدا کـرد و همـه بـه مـن تبر یـک گفتنـد . مهـر ي خـانم خوشـحال شـده بـود ظــاهراً خواســتگار ي حامــد از مــن را بــرخلاف مــیلش انجــام داده بــود، حامــد پکــر بــود و هانیه بــی خیـال مشـغول پیامـک بـاز ي بـا شـوهرش بـود . عاطفـه و عاتکـه هـر دو خوشـحال بودنـد و سـر بـه سـر مـن مـی گذاشـتند و لقـب آب ز یرکـاه را بـه مـن داده بودنـد . آقـا و خـانم غفـار ي بـی تفـاوت بودنـد در
این میان فقـط مونـا گرفتـه و مغمـوم بـه نظـر مـی رسـید دقیقـا همـان حالتهـا ي چنـد سـاعت پـیش مـن را داشـت. دلـم بـرایش سـوخت دختـر خـوبی بـود. همـان جـا از خـدا خواسـتم تـا او خوشـبخت شـود .
آن شب یکی از خاطرانگیزترین شـبها ي عمـرم شـد . علیرضـا هـر بـار بـا محبـت بـه مـن نگـاه مـی کـرد و لبخند می زد. دو روز بعد به طور رسمی عقد کردیم.
امتحانـات تـرم آخـر را بـا موفقیـت پشـت سـر گذاشـتم. بـه عنـوان پایـان نامـه ارشـد قـرار شـد بچـه هاي کلاس سه گروه بشوند و هـر گـروه یـه تئـاتر بـا موضـوع مـذهبی اجـرا کننـد . آخـر ین بـار نگـاهیبه گـریمم در آیینـه کـردم و نفسـی کشـیدم و بـرو ي پـرده رفـتم مـن نقـش مـر یم مقـدس را در حـالی
کـه حضـرت عیسـی را بـاردار بـود بـاز ي مـی کـردم قسـمت جـالبش ا یـن بـود کـه خـودم هـم پـنج مـاه باردار بودم. بین من و سـاناز و روشـنک بـر سـر ا یـن نقـش دعـوا بـود آخـه هـر سـه بـاردار بـود یم! امـا
قرعـه بـه نـام مـن افتـاد و نقـش بـه مـن رسـید. نزدیـک صـحنه شـدم دسـتم را رو ي شـکمم گذاشـتم و گفتم:
- مامان جون امیدوارم خراب نکنی. باشه پسرم!؟
خوشـبختانه هـیچ مشـکلی پـیش نیامـد و همـه چـی بـه خـوبی برگـزار شـد . در آخـر هـم مـورد تشـویقحضار کـه البتـه تعـداد ي اسـتاد و دانشـجو و همسـران و دوسـتان بعضـی بچـه هـا بودنـد قـرار گـرفتیم.
علیرضاي عزیزم با دسته گلی از گلهاي رز به طرفم آمد.
- حال مریم مقدس و عیساي ناصري من چطوره؟
با خستگی گفتم:
- این پسرت که من رو کلافه کـرد، بـه خـدا از وقتـی رفـتم تـو سـن همـین جـور لگـد مـی زد تـا همـینالان.
- غلط می کنه مامان خوشگلش رو اذیت کنه بذار به دنیا بیاد خودم خدمتش می رسم!
علیرضا به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- دوتا خانم دارن میـان طرفـت، مـن د یگـه مـیرم تـو ي ماشـین تـا راحـت باشـین و بـا خیـال راحـت بـا دوستات خداحافظی کنی!
چشمکی زد و گفت:
- فعلاً.
با دیدن ساناز و روشنک کـه بـه طـرفم مـی آمدنـد لبخنـد زدم سـاناز تقر یبـاً شـبیه تـوپ گـرد شـده بود ولی روشـنک هنـوز تغییر چنـدانی نداشـت ! سـاناز در حـالی کـه یـک لواشـک را بـا ولـع مـی خـورد گفت:
- سلام مریم مقدس!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پایانی
آب دهنم آویزان شد و با اعتراض گفتم:
- کوفت بخوري دلم آب افتاد به منم بده.
روشنک گفت:
- راست می گه منم الان هوسم شد!
ساناز بی مقدمه شوهرش را صدا کرد و ما را متعجب کرد. شوهرش سلامی کرد و گفت:
- چی شده ساناز جان؟
- محمد جان بازم لواشک داري؟
شوهرش لبخندي زد و گفت:
- آره ولی زیادشم خوب نیست ها!
- بـراي خـودم نمـی خـوام، بـراي ایـن دو تـا دوسـتم مـی خـوام آخـه ایـن دو تـا هـم دارن مامـان مـیشن!
مـن و روشـنک از خجالـت سـرخ شـدیم. روشـنک اخمـی بـه سـاناز کـرد و مـن چشـم غـره بـه او نگـاه کـردم. شـوهر سـاناز محجوبانـه لبخنـدي زد و چنـد بسـته لواشـک بـه سـاناز داد و بـا خـداحافظی از مـا جدا شد.
- دیوونه چرا این جوري کردي؟
- راست می گه ساناز مردم از خجالت!
- با این شکماتون بـه حـد کـافی تـابلو هسـتین، در ثـانی بیخـود مـی کنـین هـوس لواشـک کـرد ین حـالا بگیرین بخورین دیگه کار از کار گذشته!با دیدن لواشک چشمانمان برقی زد و خندیدیم و شروع کردیم به خوردن لواشک!بعــد از اینکــه کارتهــاي عروســی المیــرا را بــه بچــه هــا دادم بــرا ي همیشــه از دانشــگاه خــداحافظیکردم و بیرون آمدم.
- ببخشید دیر شد!
- چیکار می کردي؟
- خداحافظی!
- خدا وکیلی باید توي رکوردهاي گینس خداحافظی زناي ایرانی را ثبت کنن!
- چرا از این ور میري علیرضا!
- می خوام به افتخار موفقیت تئاتر شما، شام مهمونت کنم!
آن شــب بــه اتفــاق همســرم شــب بــه یــاد مانــدنی را در گنجینــه خــاطرات دلــم بــرا ي همیشــه ثبــت کردم.
خانواده عمو فرخ بـا مـرگ رهـام کنـار آمـده بودنـد . زن عمـو خیلی عـوض شـده بـود دیگـر مثـل قبـل بـه خـودش نمـی رسـد، بـی حوصـله و کـم حـرف شـده بـود بعـد از طـلاق پـرمیس هـم بـدتر شـده و دائــم بــه دیگــران پرخــاش مـی کــرد. عمــو بــه روال عــادي برگشــت و تجــارت مـی کــرد، نمــی دانــم بـراي چـه کسـی ایــن همـه ثـروت را جمـع مــی کـرد؟ بـراي پسـري کــه مرد؟ یـا دامـاد شــارلاتان و بداخلاقی که مـدام مشـغول کتـک کـار ي همسـرش بـود؟ پـرمیس کـه بـه خـاطر هـیچ و پـوچ از همسـر اولـش کـه پسـر ي خـوب و معقـول بـود طـلاق گرفـت . بـا مـرد ي ازدواج کـرد کـه روزي چنـد بـار ز یـردستش کتک می خورد.
عمــه فــروغ زنــدگی آرام و بــی دغدغــه اي دارد. تهمینــه و تــورج هــر دو یــک پســر دارنــد، عمــه و دکتر نیازي هم سرشان با نوه هایشان بند بود!
فـرزین هـم بخـاطر وضـعیت اقتصـادي بـد اروپـا، بـا ورشکسـتگی از اروپـا راهـی ایـران شـد و همسـر سـومش همـان جـا طـلاق گرفـت، همسـر اولـش خوشـحال از ایـن کـه مهبد پسـرش را مـی توانسـت
بیشتر ببیند هـر هفتـه به دیـدن پسـرش می رفـت در ا یـن رفـت و آمـدها فـرز ین و سـالومه مـادر مهبـد، دوباره بهـم علاقمنـد شـدند و بـا هـم ازدواج کردنـد، سـالومه هـم عـلاوه بـر پسـرش سرپرسـتی دانیـالرا هـم قبـول کـرد. فتانـه کـه هرچـی نشسـت تـا بلکـه خواسـتگار مـورد پسـندش پیـدا شـود، نشـد کـه نشــد. بــالاخره بــا همــان پســرعمه اش کــه ده ســال پــیش جــواب منفــی بــه او داده بــود ازدواج کــرد .
عروس سی و سه و داماد چهل و دو ساله بود. فقط از نادر برادرم بـی خبـر بـودم اصـلاً نمـی دانـم کجاسـت و چـه کـارمی کنـد . خیلـی وقـت اسـت کـه او را بخشـیده ام. هـر چنـد دیگـر امیــدي بـه آمـدنش نـدارم امـا امیــدوارم هـر جـا هسـت خوشــبخت باشد!
یادم می آیـد همیشـه کتابهـاي سـهراب سـپهري را دوسـت داشـتم . ولـی همیشـه ایـن قطعـه از یکـی از شعرهایش مرا مشغول خود کرده بود.
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید."
#پایان
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸