🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هجده
بـا یـک دنیـا دلشـوره از المیـرا خـداحافظی کـردم و بـه طـرف ماشـین حرکـت کـردم . دایـی بـه ماشـینتکیـه داده بـود و علیرضـا هـم بـا گوشـی تلفـن همـراهش مشـغول صـحبت بـود . بـا دیـدنش رعشـه اي
از دلهـره وجـودم را مـی لرزانـد تمـام اعتمـاد بـه نفسـی کـه در برخـورد بـا او جمـع کـرده بـودم رفتـه رفته از بین رفت. نمـی دانـم چـرا ا یـن قـدر جلـو ي او دسـت و پـا یم را گـم کـرده بـودم؟ ! دایـی متوجـه مـن شـد و دسـتش را تکـان داد و اشـاره کـرد کـه زودتـر بیایم، همـان لحظـه پسـرش متوجـه حرکـت پدرش شد و بـه سـو ي مـن برگشـت و مـرا دید و مکالمـه اش را تمـام کـرد . اعتـراف مـی کـنم قـدرت رویــارویی بــا او را نداشــتم. شخصــیتم را جلــوي پــدر و مــادرش خــرد کــرده بــود و مــرا از درون شکسـته بـود. دائـم خـودم را دلـداري مـی دادم. «چـرا دسـتپاچه شـدي دختـر؟ خـودت رو جمـع کـن!
همچـین باهـاش تـا کـن تـا حـالیش بشـه سـهیلا حـامی کیـه؟! اصـلاً محلـش نـذار انگـار وجـود خـارجینداره!»
تا وقتی بـه پـیش آنهـا برسـم آنقـدر ا یـن حرفهـا را بـا خـودم تکـرار کـردم تـا بتـوانم اعتمـاد بنفسـم را دوبـاره بدسـت بیـاورم! علـی رغـم اسـترس وحشـتناکی کـه داشـت مـرا از پـاي در مـی آورد اخمهـایمرا درهــم کــردم و بــه نزدشــان رســیدم. دایــی کــه از گرمــا ي هــواي مــرداد کلافــه شــده بــود د یگــرمعطـل نکــرد و بــه سـرعت ســوار شــد، امـا علیرضــا همچنــان ایسـتاده بــود هنـوز بـا او فاصــله داشـتم
علیرضا پیش دستی کرد و گفت:
- سلام.
سرم را تکان دادم و زیر لب سلام آهسته اي کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸