🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
- عالیه، مکه رو چند وقت پیش براشون نوشتم، براي آخر شهریور کربلا بنویسم؟
- حتماً این کار رو بکنین! راستی شما مشهد چیکار می کنین؟
با خوشحالی گفت:
- خـادم افتخـاري شـدم هـر یـه مـاه بایـد بیـام. تـوي اردو بهـم زنـگ زدن و مـنم اومـدم مشـهد. الانـم کشیک دارم.
خندیدم و گفتم:
- اي بابا شما نصف عمرتون رو توي کشیک گذروندین!
اونم خندید و گفت:
- درست می فرمایین، اما این کشیک با اون کشیک هاي دیگه خیلی فرق داره!
- از طرف ما هم نایب الزیاره باشین!
- شب از رو به روي ضریح زنگ می زنم تا خودتون سلام بدین!
ذوق زده گفتم:
- لحظه شماري می کنم تا شب!
- حتماً، راستی ممنون از راهنماییتون!
بــا خــودم گفــتم : «تــو کــه کــادو ي پیشــنهادي منــو رد کــرد ي دیگــه چــرا فــرد ین بــازي در میــاري!!
مطمئنم از قبل هم خودت به فکر سفر بودي و الکی به من گفتی!!»
- خواهش می کنم، خداحافظ!
او هم خـداحافظی کـرد . مطمـئن بـودم از قبـل هـم خـودش برنامـه سـفر را ر یختـه بـود و بـرا ي احتـرام بـا مـن مشــورت سـوري کـرده بــود. امـا ایـن مشـورت سـاختگی اش نـه تنهـا نـاراحتم نکـرد بلکــه از اینکه به ایـن بهانـه بـه مـن زنـگ زده بـود از اعمـاق قلـبم خوشـحال بـودم . نمـی دانـم شـاید اینهـا همـه ساخته و پرداخته ذهن من بود!
بعد از پایان مکالمه دسـتم را زیر چانـه ام گذاشـتم و بـه فکـر فـرو رفـتم . تـا همـین یـک سـال پـیش از مردانی بـا خصوصـیت علیرضـا بـدم مـی آمـد امـا از وقتـی از نزدیـک بـا او و دا یـی آشـنا شـدم خیلی از
ویژگی هـا یش را مـی پسـند یدم. سـنگینی و وقـار در رفتـار بـا خـانم هـا یکـی از همـین خصـلت هـا بـود یـا احتـرام بـه پـدر و مـادرش و کمـک بـی منـت بـه آنهـا و یـا همـین اردوهـاي جهـادي و تـلاش بـراي
ســلامتی هموطنــان محــرومش مــرا وادار بــه تحســین پنهــانی اش مــی کــرد. از اینکــه حــرف او را خواسـتگاري برداشـت کـردم خنـده ام گرفـت خـدا را شـکر کـردم کـه متوجـه سـوتی ام نشـد! شـاید
هم متوجه شد ولی به رویش نیاورد!!!
عــزم رفــتن کــردم کــه بــا د یــدن دایــی و زن دایــی در چهــارچوب کــه لبخنــدزنان بــه مــن نگــاه هــا يمعنــی داري مــی کردنــد از تعجــب میخکــوب شــدم اصــلاً متوجــه حضورشــان نشــدم . همــان طــور کــه نیم خیز از روي صندلی بلند شده بودم دوباره نشستم و با تعجب نگاهشان کردم و گفتم:
- چیزي شده؟
زن دایی مرموز لبخندي زد و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸