eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ........ با تعجب خندیدم به این بحث مسخره _نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید ! این بار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره _خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد..! گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم! لبخند ظاهری زد _خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیل کرده و کارمند بانکِ خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده! حس کردم حرف های عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم _خب؟؟! الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی _درسته امیر علی پسر عمه اته... نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بی سوادِ و با کلی سختی که کشیده اصلا پیشرفت نکرده ... من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی می کرده و شغلش کفش دوزی بوده ولی حالا چی ماشاالله بیا و ببین الام چه زندگی داره! میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه خیلی ها اصلا نمی تونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بود و رشته اش مکانیک بود و عالی! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم! تو این روزگار هم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با لباس هایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد! مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتار های چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار با لحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده! بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد _آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سال ها رو دست هاش میمونه! خلاصه اینکه فکر کنم فرصت های خوبی رو از دست دادی محیا جون! حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام بالای شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمی دادم به مدرک درسی! ...من برای آدم ها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که با مدرک فوق لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباس های تمیز و مارک اندازه می کرد و به شغل و باکلاس بودشون احترام میذاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا می شد ! لحنم تلخ تر از قبل شد _خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم! انگار دلخور شد از لحن تلخم _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن کمه توعه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اون وقت ببینم روت میشه به همون دوست هات بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره! مهم نبود حرف های نفیسه اصلا مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا می دیدم! چه کسی و میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر! پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من می رفت برای اون افتادگیش! مهم امیرعلی بود که ساده می پوشید ولی مرتب و تمیز! صدام می لرزید از ناراحتی _نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرف هایی که میگین این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوست هام ازش حرف بزنم ... مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده! به مزاقش خوش نیومد این حرف های من اخم کرده بود _خریدار نداره دیگه محیا جون این حرف هات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیل کرده و آقا و باکلاس دلش برات بره اون وقته که میفهمی این روزها این حرف ها اصلا خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست ! _شاید خوشبخ ترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار ترجیح می دم همین الان انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه بدم که دنیا رو برام با ارزش می کنه و آدم های با ارزش رو بی ارزش! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرف های مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود به خاطر احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم...بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط ...نفس عمیق کشیدم یک بار ... دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش می کرد آتیشی که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود! نمی دونستم نفیسه چطور روش می شد جلوی من پشت سر امیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش!...نمی دونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیل کرده به قول خودش , حالا هم براش شوهر نمونه زیر دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ شده و آقا! فکر نکرده که با سختی هایی که همین عمو احمد کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس ! حالا به جای افتخار کردن این باید می شد مزد دست عمو احمدی که کم نذاشته بود توی پدری کردن حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نذاشته بود براش! _سرده سرما می خوری! با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشم هام و من بی اختیار اشک هام ریخت نفس بلندی کشید و نگاه از من گرفت و با صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا! نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت: حالا فهمیدی دلیل تردیدهام رو, ترس هام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات! نگاهم رو دوختم به دست هام که از سرما مشتشون کرده بودم _تو هم دنیا رو ، آدم ها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟ نفسش رو داد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد _نه! پوزخندی زدم _پس لتبد فکر کردی من ... نذاشت ادامه بدم _محیا جان... منم نذاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان! حالا! امیرعلی؟ چرا قضاوتم کردی بدون اینکه من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی در مورد من ؟ امیرعلی_زندگی یک حقیقت محیا بیا با هم رو راست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن و بعدا مهم میشن! _هیچوقت دو رو نبودم و دلم نمی خواد بشم! نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سر نچرخوندم _نگفتم دو رویی! _همه حرف های من و نفیسه خانوم رو شنیدی؟ پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد _خوبه پس جواب های منم شنیدی! همه حرف هام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی عقل و منطق بود! امیرعلی من آدم ها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمی کنم! امیرعلی_کلاس هات از کی شروع میشه؟ این بار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی می خوای برسی ؟ به حرف های نفیسه؟ مگه من الان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولدار بودن و به قول امروزی ها باکلاس! دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد _نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق می کنه... یک تجربه جدیده! _نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره! نفس پر صداش این بار آروم تر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم. تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم. پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... _طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم... میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو کم بیاری! می دونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! می بینی که حتی یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمی تونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نذاشته میترسم نتونی تحمل کنی این سختی هارو! _پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم... ما هم روزهای سخت زیاد داشتیم! روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم! با سختی غریبه نیستم! یاد گرفتم باید زندگی کنیم کنارهمدیگه تو سختی ، آسونی! آدم ها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکر و یادش تو زندگیت باشه ...من به این میگم مفهوم زندگی! حس کردم لب هاش خندید آروم ! _هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم؟! نگاهش چرخید توی صورتم با چشم های بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!! نفس عمیقی کشیدم و به جای چشم هاش به سرشونه اش نگاه کردم _نه ! همیشه احساس گناه می کردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه! چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمی دونم چطوری توی ذهنم موند و توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم رو شناختم دلم برای این سادگیت می رفت ...برای این موهایی که فقط ساده شونه می زدیشون ...برای لباس های ساده و مردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ... برای عطر شیرینت که تاشیش فرصخی حس نمی شد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی با عطیه می رفتم توی اتاقت یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درسِت اجازه دادی دست هات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه! از بچگی هر وقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود! از عذاداری های خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا...از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتار و اخلاق خوبت ...چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی! خجالت می کشیدم سرم رو بلند کنم همه حرف هایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو می کردم یک روز به امیرعلی بگم! امشب گفته بودم! چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند و به اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند ! چیزی توی نی نی چشم هاش موج میزد که برام تازگی داشت... انگار مهر و محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشم هاش ریخته بود! _حرف های تازه می شنوم نگفته بودی! بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب پایینم رو گزیدم _ دیگه چی؟ همین یک بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم! خندید کمی بلند ولی ازته دل! _یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به من فکر هم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد از این لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کرد شیطنتم _واقعا خوشگلم؟ خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشم هام بود خنده اش جمع شد و یکباره نگاهش غمگین! لب چیدم _خب زشتم بگو زشتی دیگه! چرا این شکلی شدی یکباره؟! نگاه دزدید از چشم هام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد _بازم میترسم محیا! دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من سریع گفت: نه نه ...نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه! بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه سرافکندگیشون! برای همین روز اول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه! از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم: دیدگاه بچه ها هم به مادر و پدر و تربیت اونا بستگی داره ! _می خوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم _نه نه منظورم اصلا این نبود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
|📸| |🎊| ~•°•🎉@chaadorihhaaa🎉•°•~
🎊 ٺـولدٺ مبارڪ😍❤️ || @chaadorihhaaa
+ ما به شرایط ظهور نزدیک شده‌ایم، شما جوان‌ها خود را برای آماده کنید شما آن روز را می‌بینید که کار دشمن تمام است...🍃 @Chaadorihhaaa
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... پوفی کرد و دست کشید بین موهاش _می دونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها! _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد! باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی! یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه حالا می خواد اون فرد یک زحمت کش باشه مثل یک رفته گر شهرداری یا یک غساله مثل عمو اکبر تو یا رئیس یک شرکت بزرگ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغل هایی که با این همه سختی هر کسی حاظر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه! به نظر من این آدم ها بیشتر قابل احترام و ستودنین! باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم! بازم خیره شد به چشم هام _قشنگ حرف میزنی خانومی! بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش! دست هاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست... موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال و من به جای بی قراری انگار بازم به آرامش رسیده بودم! دنباله شال روی شونه ام انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون. لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لذت داشت وجودم و گرم کرد! _بریم توی خونه هوا سرده! بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد انگشت هاش رو بین انگشت هام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود! _خلوت کردین؟ هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده رفتن بودن امیرعلی_دارین میرین داداش؟ امیرمحمد نگاه از روی دست های گره کرده ما گرفت _آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم! نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب! چند قدم نزدیک تر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری! _کاش می موندین برای شام...! سلام به مامان بابا برسونین! یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت لابد انتظار اخم داشت از من _ان شاءالله یک فرصت دیگه...چشم بزرگیتون رو میرسونیم! بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم _خداحافظ خوشگل خاله! امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقه اشون کرد! انگشت هام آروم با انگشت های امیرعلی فشرده شد _دلت بزرگه ! با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم! انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم _باهمه دلخوریت از حرف هایی که شنیده بودی نذاشتی ناراحت بره با اینکه حق با تو بود و بی احترامی نکرده بودی! از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت! _ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می خشکونن...وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد! لبخندی زدو دوباره انگشت هام بین دستش فشرده شد _دست هات یخ زده بریم تو خونه! با ورودمون به هال آروم دست هامون از هم جدا شد ... متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دست هامون رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم می شدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد! لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یهویی هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه! عطیه_حقته... آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟ دست هام رو به هم کشیدم.. .دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود _چی میگی تو؟ چشمکی زدو بامزه گفت: می بینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟ چشم هام و ریز کردم _تو از کجا فهمیدی؟ نیشخندی زد _از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟ چشم هام گرد شد که خندید _ اونجوری نکن چشم هات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده! باور نمی کردم نفیسه این حرف ها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم. _دخترخانوما میاین کمک. به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم... رفتم نزدیک و بی هوا صورتش رو بوسیدم _چرا که نه! مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به این کار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد _همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خود شیرین! دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه اِشغال نکرده! من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس اخلاق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم و لب زدم _حسود هرگز نیاسود! البته از شکلک های مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم! ‌‌‌ *** با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و این بار اون زودتر سلام کرد _سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟ از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟! صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود ! بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه! امیرعلی_خب به سلامتی ...موفق باشی! لحن گرمش لبخند نشوند روی لب هام _استرس دارم..! امیرعلی_ استرس؟ چرا آخه؟ _از بس دو شب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه! چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و با یک گروه سرود هماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید! می رفتم دانشگاه دیگه! حالا ببین ترس انداختی به جونم! خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجاها! یک بار تو نگی ها؟! این بار من خندیدم _خیلی بدجنسی امیرعلی! حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه! لحنش جدی شد _ماشین ندارم می دونی که! شیطون گفتم: می دونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم! بازم خندید به شیطنتم ولی آروم _باشه ببینم بابا لازم نداشت میام! ذوق زده گفتم: مرسی امیرعلی عاشقتم! سکوتش و صدای نفس هاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز علاقه کردم! این بار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست! _کار دیگه ای نداری خانومی؟ لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود _نه ممنون فقط برام دعا کن راست راستی استرس دارم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ