eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜🌹⚜ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜🌹⚜ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ @Chaadorihhaaa 💐 أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💐
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۳ همین که خواستم زنگ را بزنم جرقه ای به ذهنم زد که ای کاش نمیزد دستم را از روی زنگ برداشتم و موبایلم را از کیفم در آوردم و شماره ساناز را گرفتم... ( الو....سلام ساناز ...مرسی تو خوبی؟...کجایی؟...منم می‌خوام بیام...آدرس میدی؟ ...آره حالا میام برات تعریف میکنم...باشه پس برام پیامک کن...فعلا...) به سرعت به طرف خیابان رفتم و تاکسی گرفتم... حتما مامان فکر میکند با احسان رفتم کوه..پس نگران نمیشود..احسان هم فکر میکند من الان خانه هستم... پدرم هم غروب به خانه می‌آید و تا آن موقع برمی‌گردم.. آدرس را به راننده گفتم و بعد از چند دقیقه در محل مورد نظر پیاده شدم... کوچه بود...تعجب کردم...هر چه نگاه کردم کافی شاپی آنجا ندیدم...دنبال پلاک ۷۸ گشتم... با یک خانه ویلایی بزرگ مواجه شدم... زنگ در را زدم و کمی بعد صدایی گفت : _ کیه؟ _ سلام...با ساناز کار دارم.. _ سحــــر؟ تویی؟ سلام عزیییزم بیا تو... ( ساناز را تقریبا چند ماهی میشد که از طریق آخرین اردوی سال پیش دانشگاهی در سینما که کنارم نشسته بود می‌شناختم...دختر راحتی بود و سریع گرم میگرفت) وارد خانه شدم ..حیاط بزرگی داشت که اطرافش پر از گل و گیاه و درخت بود...پله ها را بالا رفتم ..در خانه باز بود.. صدای آهنگ و سروصدای دختر و پسرها...! تعجبم بیشتر شد چون قرار نبود دوست پسرهایشان را هم با خودشان بیاورند!!! همان طور که جلوی در ایستاده بودم فکر کردم که برگردم اما بعد در دل گفتم : چیه ؟ ترسیدی؟ مگه اینجا می‌خوان تورو بخورن؟ فقط یه مهمونیه ساده اس ، همین! تا کی میخوای از خوشی ها فرار کنی؟ فوقش یه نیم ساعت می‌شینی میای دیگه! دل را زدم به دریا و رفتم داخل یا خدا.. چشمانم از تعجب تا آخر باز شدند و لبم را گاز گرفتم... چند پسر که بساط قلیون راه انداخته بودند و خیلی راحت با شلوارک نشسته بودند و چند دختر که پوشش مناسبی نداشتند و قلیون می‌کشیدند.. اصلا یادم رفته بود سلام کنم! ساناز با ناز و ادا به طرفم آمد و دستم را گرفت و بغلم کرد _ سلام خوشگلم...خوش اومدی گلم چرا وایسادی بیا! دست ساناز را گرفتم و خودم را خیلی آرام و عادی جلوه دادم! با تمام استرسی که داشتم جلو رفتم و با لبخندی مصنوعی سلام کردم. دخترها به گرمی استقبال کردند و یکی از پسرها گفت: به به چه خانوم زیبا و با شخصیتی...خیلی خوش اومدی! لبخندی زدم و به گفتن مرسی اکتفا کردم! ساناز گفت قربونت بشم روسریتو در بیار راحت باش خفه میشی تو این گرما. فاتحه ی خودم را همین اول بسم الله خواندم! تا به حال جلوی هیچ نامحرمی بدون روسری نبودم.. نمی‌دانستم چه بگویم! یکی از پسرها که از بس کشیده بود و چشمانش به طرز چندشی کاسه ی خون بود گفت : انگار سحر خانوم با ما حال نمیکنن! اعتراف میکنم مثل چی ترسیده بودم...بقیه هم متوجه معذب بودنم شده بودند... یکی از دخترها گفت : ولش کنین بنده خدا رو بذارین راحت باشه...خودش کم کم عادت میکنه.. دوباره همان پسری که چشمانش عین جن قرمز بود گفت : سحر جون غریبی نکن بیا یه کم قلیون بکش.. ( یا حضرت جرجیسسس! سحر جون؟ من؟ قلیون بکشم؟ من تو عمرم قلیون ندیدم حالا بیام بکشم؟) در دل بر خودم لعنت فرستادم که ای کاش پایم می‌شکست و نمی آمدم... با استرس و صدای لرزان گفتم : _ خب من قلیون دوست ندارم! یکی از دخترها خندید و با ادا و اطوار گفت : _ بابا شاید بلد نیست.. اذیتش نکنین! با قاطعیت گفتم : _ چرا بلدم ولی دوست ندارم! گاف بزرگی داده بودم که نمی‌دانستم باید چطور از شرش خلاص شوم! ساناز گفت: _ ای بابا سحر جون چرا ناز می‌کنی بیا تو جمع ما دیگه حالا نکشیدی هم عیب نداره! به ناچار با دست و پای لرزان به آن جمع کثیف رفتم.. باورم نمیشد که من ، دختر حاج حسین سلیمی بین دخترها و پسرهایی نشسته باشم که همه نیمه عریان هستند و شک ندارم تن به روابطی می‌دهند که... من آنجا چه میکردم؟ چه میخواستم؟ ناگهان صدای اذان از موبایلم بلند شد! همیشه برای نماز ساعت کوک میکردم..با اینکه حجابم خوب نبود اما از بچگی نمازهایم را می‌خواندم! بدون اینکه درک کنم چرا می‌خوانم! با صدای الله اکبر ، دختر‌و پسرها چنان خنده ی بلندی کردند که گوشم کر شد!!! احساس کردم خورد شدم! همان لحظه دلم میخواست زمین دهان باز کند و من داخلش بروم! دلم میخواست تف کنم روی صورت همگی شان! دلم میخواست ساناز را می‌گرفتم و خفه میکردم! با عصبانیت و بغض به سرعت بلند شدم و به سمت در دویدم...گریه ام تبدیل به هق هق شد ساناز صدایم میزد اما در را بستم و به سمت ناکجا آباد حرکت کردم! فقط اشک بود که میریختم...هم غرور خودم خورد شده بود و هم به خدا توهین شده بود و مقصر همه اینها خودم بودم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 ۴ غروب به خانه برگشتم و با نگرانیِ مامان و بگو مگو های‌احسان رو به رو شدم...هرچقدر که سرکوفت می‌شنیدم حقم بود! بالاخره پدر از سرکار آمد و با خبر خوشی که داد انگار جان دوباره ای گرفتم...قرار شد آخر هفته به شمال برویم... مادربزرگم(مادر پدری ام)در یکی از روستاهای باصفای شمال زندگی میکرد...خودمان هم تا چند سال پیش آنجا زندگی می‌کردیم اما به خاطر شغل پدرم به تهران نقل مکان کردیم تا آخر هفته لحظه شماری میکردم...در تمام مدت نه به ساناز زنگ زدم و نه جواب تلفن هایش را دادم... من دوست نداشتم به اصرار بابا چادر بپوشم و به گفته ی مامان موهایم را بدهم تو! اما نمی‌خواستم گرفتار بی بند و باری هایی که در خانه ساناز دیدم بشوم... بالاخره روز جمعه فرا رسید...یک سال است به خاطر کار پدرم به روستا نرفته ایم...دلم پر میکشد برای آنجا... دوباره با وسواس مانتوی کوتاه زرشکی و شلوار کرم جذبم را پوشیدم...موهای بلندم را بافتم و شالم را پوشیدم و آرایش تقریبا غلیظی کردم .. می‌دانستم اگر پدرم مرا ببیند ناراحت خواهد شد و تذکر خواهد داد..تا جایی که میشد سعی کردم جلویش آفتابی نشوم... بالاخره راهی شدیم ... در ماشین حوصله ام سر رفت و گفتم : _ بابا؟ آهنگ نداری بذاری؟ حوصلم سررفت _ نه باباجان ندارم‌‌ ،فقط نوحه و مداحیه که فکر نکنم خوشت بیاد... احسان گفت : _ آهنگ میخوای خب زودتر میگفتی! بذار من به صورت زنده و تصویری براتون بخونم احسان می‌خواند و مسخره بازی درمی‌آورد و ما غش غش میخندیدیم. گفتم : مامان این پسرت ۲۶ سالشه ولی هنوز عقل نداره! احسان گفت : نه جناب عالی که ۱۹ سالته خیلی دانشمندی! خلاصه با کلی شوخی و خنده رسیدیم.... با عجله و هیجان جلوتر از همه رفتم و زنگ را زدم... مادربزرگم که عزیز صدایش میزدیم در را باز کرد...الهی...چقدر پیر و شکسته شده بود... بغض راه گلویم را گرفت و پریدم بغل عزیز...هردو گریه‌ میکردیم..چقدر دوستش داشتم. کلی قربان صدقه یکدیگر رفتیم و کلی حرف زدیم. خانهء با صفای عزیز روح بخش بود و حیاط متوسطی با کلی گل و گیاه و یک کلبه متوسط چوبی که باید از پله‌ها بالا می‌رفتی تا به آن برسی... دلم میخواست همه جای روستا را ببینم...دوستان دوران بچگی مخصوصا دوست صمیمی ام شهین را... شب بعد از شام اجازه گرفتم تا بروم و شهین را ببینم... خانه آنها کمی بالاتر از خانه عزیز بود... آرایشم را مجدد پاک کردم و دوباره آرایش کردم... با عجله رفتم...کوچه تاریک بود...رسیدم و زنگ را فشار دادم... کمی بعد مادر شهین ، کبری خانوم در را باز کرد و با تعجب لبخند پهنی زد و با لهجه شیرین شمالی گفت: _ وااااای عزیزم..سحرجان خودتی؟ بعد هم محکم صورتم را بوسید و تف مالی کرد :)) سلام کردم و با خوشحالی تشکر کردم و گفت : ماشاالله ..هزار الله اکبر...چه خانومی شدی. بعد هم شهین را صدا زد.. شهین با چادر گل گلی زیبایی که به سر داشت آمد و با دیدنم دو نفری در آغوش هم اشک شوق ریختیم..در میان گریه خندیدم و گفتم : دیوونه خب یه چیزی بگو..پس لالم شدی به سلامتی؟! :) شهین خندید و گفت : بیشعور نباید زنگ می‌زدی یه خبر میدادی میخوای بیای؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم! نگاهش کردم و اشک را از چشمان عسلی اش پاک کردم و گفتم : الان باید برم دیر وقته فردا صبح دوباره میام پیشت... برگشتم‌‌..در راه چشمم به تپه ای افتاد که همیشه وقتی میخواستم قهر کنم و با احسان دعوایم میشد به آنجا میرفتم...یادش بخیر... به طرف تپه حرکت کردم..با این که هوا تاریک بود اما نمی‌ترسیدم..چون روستا آرامش عجیبی داشت! کنار تپه رودخانه کوچکی بود که همیشه با دوستانم از آنجا ماهی می‌گرفتیم! هرچه نزدیک رودخانه میشدم صدای آواز خواندن یک نفر بیشتر میشد...نزدیک تر که شدم فهمیدم یک نفر کنار رودخانه نشسته و پاهایش را در آب گذاشته... کمی ترسیدم‌ و پشت درخت بزرگی که آنجا بود پنهان شدم.. گوش دادم : بزن باران...ببار از چشم من بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند...بزن باران که من هم ابری ام..بزن باران پر از بی صبری ام...بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند آخی چقدر غمگین..صدایش برایم خیلی آشنا بود.‌. با دقت نگاه کردم اما هوا تاریک بود و درست دیده نمیشد فقط فهمیدم که یک پسر است که پیراهن آبی پوشیده است...همین! دوباره شروع کرد به خواندن : بهانه ای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو میشوی پناه من به داد من برس..هوا ، هوای خاطرات اوست... انصافا خوب میخواند از آهنگ خوشم آمد و سعی کردم قسمتی را حفظ کنم تا وقتی برگشتم دانلودش کنم! همان طور کنجکاوانه نگاهش میکردم و گوش میدادم که ناگهان... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸🍃🌸🍃 #صدای_گرامافون #پارت_۱ #به_قلم_زینب_آقاپور در رویای خودم غرق بودم ... نسیمی که از پنجرهء کلاس
سلام 🌸🍃 آبجیای گلم روزمون مبارڪ...😍 به مناسبت روز دختـر دوپارت رمان گذاشتم😍🎈 فقط به خاطر شما عزیزان امشب شد۲ پارت هدیہ کوچیک من به شما😁 الـتماسـ دعا❤️🍃 ۱ 👆
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم.... 🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,, ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨ ✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️ ⚜اِلهی 🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی 🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱 🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆 🕯 @Chaadorihhaaa🕯
تو باید باشی تا "صبح" بخیر شود . آفتاب در آسمان همه هست و روشنایی در روز تو باید باشی تا دلم گرم شود و چشمانم روشن...😌 @Chaadorihhaaa
✨🌸✨ ❖امام صادق علیہ السلام: ❤️شایسته نیست ڪه زن مسلمان ، آنگاہ ڪه از خانه خویش بیرون مے رود لباس خود را وسیله جلب توجه دیگران نماید 📚ڪافے، ج ۵،ص ۵۱۹ @Chaadorihhaaa
🌸💔 🍃هیچ شنیده ای که مرغی اسیر،قفس راهم بر دارد وباخود ببرد؟ 🍃یاران؛پای در راه نهیم که این راه #رفتنی است ونه گفتنی... 💕🍃| #شهیدآوینی @Chaadorihhaaa
نمیدانمــازعشق چادرت درهوا☁️سردرگمم یا از عشق خودت؟""... العجب دارد❗️ ➖➖➖➖➖➖➖➖ طــ☘ــراح عکس ومتن:فاطمـہ حداد #مدافع_حریم @Chaadorihhaaa
هر جا برود حجب و حیا پابر جاست در چادر شب چهره‌ی ماهش پیداست آرایش صـــورت چه نیازی باشد؟ هر جاذبه اے بکر بماند زیباست @Chaadorihhaaa
✍براے ٺو مینویســم...💌 ٺویے ڪہ "زیباییِ زلیخــایی" داری👸 ولے... منش مریــم گـونہ‌ات،😍 اجــازہ نمےدهد ⛔️ ڪہ از آن سوء اسٺفــادہ ڪنی و نمےگذارد 😠 ڪہ زیبائیت را دسٺمایہ آزار دیگــران ڪنی😰 ڪاش ڪمے از منش ٺو را💓 پســرانے داشٺــند ڪہ☝️ یادشــان رفٺہ باید وارٽ نجابٺـ یوسفـ باشنــد😐 🍃🌸🍃〰〰🌸🌸🌸〰〰🍃🌸🍃 😍 👌😌 @Chaadorihhaaa