eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ۱ در رویای خودم غرق بودم ... نسیمی که از پنجرهء کلاس صورتم را نوازش میکرد و موهایم را پریشان ، آرامش نه چندان مرا بیشتر می‌کرد هر از گاهی دردی نه چندان عمیق رخنه در جانم میکرد... بغض گلویم را می‌فشرد... همین که میخواست از چشمانم سرازیر شود از ترسِ نگاه بچه ها قورتش میدادم و دوباره درد و غم تا عمق جانم می‌رفت... ناگهان تقه ای به در خورد...صدایم را صاف کردم و گفتم: بفرمایید... در که باز شد تمام وجودم به یکباره یخ بست خفه شدم انگار...فریادی زدم بی صدا...تمام بدنم می‌لرزید با لبخند و جعبه ای شیرینی در دستش...همانطور ساده و دوست داشتنی...ولی خوش تیپ و با همان پیراهن آبی آسمانی...با همان ته ریش همیشگی ..وارد کلاس شد نگاه کوتاهی به من انداخت! بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند...جیغ می‌زدند و از سر و کول سامان بالا می‌رفتند... هاج و واج ایستاده بودم و نگاهش میکردم...با دست های مشت شده ، نفس نفس زنان ، محو او شده بودم! چه میکردم؟ بعد از سلام و علیک با بچه ها برگشت و نگاهم کرد این بار با لبخند و فقط یک کلمه...خوبی؟ احساس کردم همانجا جان به جان آفرین تسلیم کردم! صدای تپش های تند قلبم را خوب می‌شنیدم... چیزی نگفتم ..کم مانده بود بغض از چشمانم بیرون بزند اما نگاه سامان مثل همیشه رنگ آرامش داشت... یکی از بچه ها پرسید : آقا معلم چرا انقدر یهویی غافل گیرمون کردین؟! _ اومدم خانم معلمتون رو ببرم با خودم :) بچه ها که از شنیدن این حرف ناراحت شده بودند گفتند: آخه چرا ؟ کجا ببرین؟ _ ببرمش که باهم عروسی کنیم دیگه... صدای جیغ و دست و هورای بچه ها همه جارا برداشت! دیگر نمی‌توانستم بغضم را نگه دارم .. با سرعت دویدم بیرون...حس کردم سامان پشت سرم دارد می آید.. صدایم زد : _ سحر؟ سحر خانوم؟ صبر کن! بیرون روی چمن ها ایستادم و دستم را گذاشتم روی قلبم .اشک هایم امان نمی‌دادند...فهمیدم پشت سرم ایستاده است...همانجا روی چمن ها نشستم...نای ایستادن نداشتم! آمد و آرام کنارم نشست.. _ موقعی که گریه می‌کنی و نمیتونم اشکاتو پاک کنم اذیت میشم... چیزی نگفتم و با دست اشک هایم را پاک کردم _ جوابمو نمیدی؟ پس قهری!!! _ قهر نیستم! _ بالاخره صداتو شنیدم بعد از مدت ها..حالا اگه قهر نیستی بگو ببینم چرا داشتی گریه میکردی؟ _ نمیدونم... _ ولی من می‌دونم... _ از کجا میدونی؟ خب چرا؟ _ دلت برام تنگ شده بود؟ لبخندی زدم و گفتم : _ از کی تا حالا انقدر پررو شدی؟ اینجوری نبودی که! _ دلت برام تنگ شده بود؟ _ دیگه دارم بهت شک میکنم! _ دلت برام تنگ شده بود؟؟؟؟؟ از حرص و خنده نتوانستم جلوی خودم را بگیرم! دروغ هم نمی‌توانستم بگویم! میان خنده مقنعه ام را گرفتم جلوی صورتم و گفتم : _ آره ! خیلی خندید و گفت : منم خیلی...حالا چرا صورتتو پوشوندی؟ _ خجالت میکشم خب ازت! _ تو که انقدر خجالتی نبودی که! چیزی نگفتم ..سامان هم حرفی نزد..آرام مقنعه را از روی صورتم کنار زدم و دیدم سرش را روی زانو هایش گذاشته و نگاهم میکند..بیشتر از قبل خجالت کشیدم و صورتم گل انداخت... نگاهش از هر گلی پاک تر بود..پاکِ پاک...! این را خوب می‌فهمیدم... دست از نگاه کردن ورنمیداشت ...گر گرفتم... دور و برم را نگاهی اجمالی انداختم و گفتم : _ سامان؟ _ جانم؟ _ الان یکی میاد این جا ما رو میبینه خوب نیست! ناسلامتی تو مذهبیِ این مملکت هستی ! با خنده و غرغر گفت: _ ای بابا ! مذهبی بودم..تو از راه به درم کردی! @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 ۲ با صدای برادرم احسان از خواب ناز مثل جن زده ها پریدم ! _ سحر؟ هنوز خوابیدی؟ پاشو دیگه باو ! چقدر میخوابی؟ می‌دونی ساعت چنده؟ ۱۲ ظهره ! ســـحــررررر؟؟؟ دستهایم را روی گوش هایم میگذارم و داد میزنم: _ وااااااااااااای احسان ساکت شو صدات رو مخمه! بسته! صدای در اتاق باعث شد از جا بپرم! در را باز کرد و یک دفعه پرید توی اتاق... _ بلند شو آماده شو می‌خوایم بریم کوه :)))) _ کوه؟ گرفتی ما رو؟ من حال ندارم...می‌خوام با دوستام برم کافی شاپ..قرار گذاشتم... _ اوهووووو...کافی شاپ؟ با اجازه کی اونوقت؟ _ اونش دیگه به خودم ربط داره ..برو بیرووون!!! _ یعنی خااااااک ! یه ذره عقل نداری..دفعه آخرت باشه با داداش بزرگت اینجوری حرف میزنی! با رفتن احسان دیگر خوابم نبرد...چند غلت در رخت خواب زدم و بعد بلند شدم ... عین جن زده ها با موهای شانه نکرده و صورت نشسته رفتم به سمت آشپزخانه و روی اوپن نشستم! مامان با دیدنم ترسید و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : بسم الله !!! سحر اون جا چیکار میکنی؟ بیا پایین دختر...! _ مامان؟ _ بله؟ _ امروز میخوام با دوستام برم کافی شاپ..توروخدا بذارین برم... _ با کدوم دوستات؟ _ شما نمیشناسین که! _ نه اجازه نمیدم.... _ وای مامان تورو خدا...به خدا زود میام! _ انقدر قسم نخور..نه من دوستاتو میشناسم نه بابات اجازه میده! _ آخه مامان من .... مامان نگاه چپی به من کرد که یعنی یه کلمه دیگه حرف بزنی من می‌دونم با تو ! حدس میزدم که اجازه نمیدهند...! فکر میکردم محدودم میکنند و من بدبخترین دختر دنیا هستم! اما نمی‌دانستم که افکارم چقدر کوچک هستند! با ناامیدی به سمت اتاق رفتم...موبایلم را برداشتم و به ساناز اس ام اس دادم که بروند و منتظر من نباشند و کلی دروغ تحویلش دادم! بدو بدو به سمت پنجره رفتم ..همین که احسان خواست در حیاط را باز کند سرم را از پنجره بیرون آوردم و داد زدم _ داداااااش؟ _ کوفت! چرا داد میزنی؟ برو تو زشته! _ صبر کن منم بیام :))))) با عصبانیت گفت : خیلی خب ...زود باش فقط! رفتم و با وسواس تمام لباس هایم را انتخاب کردم... موهایم را فرق باز کردم ...آرایش نه چندان غلیظ و رژ قرمز تندی زدم ...شالم را آزاد و رها روی سرم انداختم و در آیینه به خودم نگاه کردم...از زیبایی خودم لذت می‌بردم! همیشه میگفتم حیف این زیبایی نیست که پوشونده بشه؟ پوست سفید...چشم و ابروی مشگی..‌و دماغ قلمی و لب های قلوه ای و چشمانی درشت ... در آیینه چشمکی به خودم زدم و رفتم... کفش های پاشنه بلندم را پوشیدم و به سمت حیاط رفتم احسان دست به سینه ایستاده و به در تکیه داده بود از سر تا پایم را برانداز میکرد! گفتم : بریم دیگه! چپ چپ نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت : میخوای آبرومو جلوی دوستام ببری؟ با ناراحتی گفتم : احسان ، جان هر کی دوست داری دوباره شروع نکن! در را باز کردم و به سمت ماشین رفتم ... در طول راه هر دو ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم! سکوت را شکستم و گفتم : _ اگه فکر می‌کنی من آبروتو میبرم خب منو نمیاوردی! _ بس کن! _ بس نمیکنم ! _ سحر چرا اینو قبول نمیکنی؟ تو نباید کاری بکنی که ما خجالت بکشیم و در شأن خودتم نباشه! _ صد دفعه گفتم بازم میگم ..انتخاب من اینه! خیلی هم دوسش دارم! _ سحر ما هیچ وقت تورو مجبور به کاری که دوست نداری نکردیم...ما فقط بهت تذکر دادیم..خودتم میدونی که ما یه خانواده مذهبی هستیم..این تویی که باید عاقلانه انتخاب کنی...اما نمی‌دونم چرا چشم و گوشتو بستی! _ اتفاقا من چشم و گوشم بازتر از شماهاست...نمیدونین تو دنیا چه خبره! دوره و زمونه فرق کرده برادر من! من نمیخوام امل باشم...تفکر شماها عین عقب مونده هاست! با جمله ی آخرم احسان جوش آورد و پاشو محکم گذاشت رو ترمز و کنار زد.. با صدای بلندی که گوشم رو کر کرد گفت: _ کسی که نتونه احترام و حرمت خودشو نگه داره چجوری میتونه احترام خانوادشو حفظ کنه! از این بیشتر ازت انتظار ندارم! هر غلطی دوست داری بکن ببینم میخوای نهایتش به کجا برسی!!! آن لحظه ، هم از حرفی که زده بودم پشیمان بودم و هم شدیداً احساس خفگی و بدبختی میکردم! برادرم راست می‌گفت چشم و گوشم را بسته بودم و این من بودم که نمی‌دانستم در دنیا چه خبر است! شیشه را پایین دادم و بغض مجال نداد... احسان هم دور زد و برگشتیم به خانه... من را دم در پیاده کرد و خودش رفت! نمی‌دانستم این بحث های همیشگی و تکراری بالاخره کی تمام خواهند شد...درمانده و عاجز شده بودم..از طرفی هم دلم میخواست خانواده ام از من راضی باشند..از طرف دیگر از این پوشش و مدلم لذت می‌بردم... همین که خواستم زنگ را بزنم جرقه ای به ذهنم زد که ای کاش نمی‌زد... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۳ همین که خواستم زنگ را بزنم جرقه ای به ذهنم زد که ای کاش نمیزد دستم را از روی زنگ برداشتم و موبایلم را از کیفم در آوردم و شماره ساناز را گرفتم... ( الو....سلام ساناز ...مرسی تو خوبی؟...کجایی؟...منم می‌خوام بیام...آدرس میدی؟ ...آره حالا میام برات تعریف میکنم...باشه پس برام پیامک کن...فعلا...) به سرعت به طرف خیابان رفتم و تاکسی گرفتم... حتما مامان فکر میکند با احسان رفتم کوه..پس نگران نمیشود..احسان هم فکر میکند من الان خانه هستم... پدرم هم غروب به خانه می‌آید و تا آن موقع برمی‌گردم.. آدرس را به راننده گفتم و بعد از چند دقیقه در محل مورد نظر پیاده شدم... کوچه بود...تعجب کردم...هر چه نگاه کردم کافی شاپی آنجا ندیدم...دنبال پلاک ۷۸ گشتم... با یک خانه ویلایی بزرگ مواجه شدم... زنگ در را زدم و کمی بعد صدایی گفت : _ کیه؟ _ سلام...با ساناز کار دارم.. _ سحــــر؟ تویی؟ سلام عزیییزم بیا تو... ( ساناز را تقریبا چند ماهی میشد که از طریق آخرین اردوی سال پیش دانشگاهی در سینما که کنارم نشسته بود می‌شناختم...دختر راحتی بود و سریع گرم میگرفت) وارد خانه شدم ..حیاط بزرگی داشت که اطرافش پر از گل و گیاه و درخت بود...پله ها را بالا رفتم ..در خانه باز بود.. صدای آهنگ و سروصدای دختر و پسرها...! تعجبم بیشتر شد چون قرار نبود دوست پسرهایشان را هم با خودشان بیاورند!!! همان طور که جلوی در ایستاده بودم فکر کردم که برگردم اما بعد در دل گفتم : چیه ؟ ترسیدی؟ مگه اینجا می‌خوان تورو بخورن؟ فقط یه مهمونیه ساده اس ، همین! تا کی میخوای از خوشی ها فرار کنی؟ فوقش یه نیم ساعت می‌شینی میای دیگه! دل را زدم به دریا و رفتم داخل یا خدا.. چشمانم از تعجب تا آخر باز شدند و لبم را گاز گرفتم... چند پسر که بساط قلیون راه انداخته بودند و خیلی راحت با شلوارک نشسته بودند و چند دختر که پوشش مناسبی نداشتند و قلیون می‌کشیدند.. اصلا یادم رفته بود سلام کنم! ساناز با ناز و ادا به طرفم آمد و دستم را گرفت و بغلم کرد _ سلام خوشگلم...خوش اومدی گلم چرا وایسادی بیا! دست ساناز را گرفتم و خودم را خیلی آرام و عادی جلوه دادم! با تمام استرسی که داشتم جلو رفتم و با لبخندی مصنوعی سلام کردم. دخترها به گرمی استقبال کردند و یکی از پسرها گفت: به به چه خانوم زیبا و با شخصیتی...خیلی خوش اومدی! لبخندی زدم و به گفتن مرسی اکتفا کردم! ساناز گفت قربونت بشم روسریتو در بیار راحت باش خفه میشی تو این گرما. فاتحه ی خودم را همین اول بسم الله خواندم! تا به حال جلوی هیچ نامحرمی بدون روسری نبودم.. نمی‌دانستم چه بگویم! یکی از پسرها که از بس کشیده بود و چشمانش به طرز چندشی کاسه ی خون بود گفت : انگار سحر خانوم با ما حال نمیکنن! اعتراف میکنم مثل چی ترسیده بودم...بقیه هم متوجه معذب بودنم شده بودند... یکی از دخترها گفت : ولش کنین بنده خدا رو بذارین راحت باشه...خودش کم کم عادت میکنه.. دوباره همان پسری که چشمانش عین جن قرمز بود گفت : سحر جون غریبی نکن بیا یه کم قلیون بکش.. ( یا حضرت جرجیسسس! سحر جون؟ من؟ قلیون بکشم؟ من تو عمرم قلیون ندیدم حالا بیام بکشم؟) در دل بر خودم لعنت فرستادم که ای کاش پایم می‌شکست و نمی آمدم... با استرس و صدای لرزان گفتم : _ خب من قلیون دوست ندارم! یکی از دخترها خندید و با ادا و اطوار گفت : _ بابا شاید بلد نیست.. اذیتش نکنین! با قاطعیت گفتم : _ چرا بلدم ولی دوست ندارم! گاف بزرگی داده بودم که نمی‌دانستم باید چطور از شرش خلاص شوم! ساناز گفت: _ ای بابا سحر جون چرا ناز می‌کنی بیا تو جمع ما دیگه حالا نکشیدی هم عیب نداره! به ناچار با دست و پای لرزان به آن جمع کثیف رفتم.. باورم نمیشد که من ، دختر حاج حسین سلیمی بین دخترها و پسرهایی نشسته باشم که همه نیمه عریان هستند و شک ندارم تن به روابطی می‌دهند که... من آنجا چه میکردم؟ چه میخواستم؟ ناگهان صدای اذان از موبایلم بلند شد! همیشه برای نماز ساعت کوک میکردم..با اینکه حجابم خوب نبود اما از بچگی نمازهایم را می‌خواندم! بدون اینکه درک کنم چرا می‌خوانم! با صدای الله اکبر ، دختر‌و پسرها چنان خنده ی بلندی کردند که گوشم کر شد!!! احساس کردم خورد شدم! همان لحظه دلم میخواست زمین دهان باز کند و من داخلش بروم! دلم میخواست تف کنم روی صورت همگی شان! دلم میخواست ساناز را می‌گرفتم و خفه میکردم! با عصبانیت و بغض به سرعت بلند شدم و به سمت در دویدم...گریه ام تبدیل به هق هق شد ساناز صدایم میزد اما در را بستم و به سمت ناکجا آباد حرکت کردم! فقط اشک بود که میریختم...هم غرور خودم خورد شده بود و هم به خدا توهین شده بود و مقصر همه اینها خودم بودم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 ۴ غروب به خانه برگشتم و با نگرانیِ مامان و بگو مگو های‌احسان رو به رو شدم...هرچقدر که سرکوفت می‌شنیدم حقم بود! بالاخره پدر از سرکار آمد و با خبر خوشی که داد انگار جان دوباره ای گرفتم...قرار شد آخر هفته به شمال برویم... مادربزرگم(مادر پدری ام)در یکی از روستاهای باصفای شمال زندگی میکرد...خودمان هم تا چند سال پیش آنجا زندگی می‌کردیم اما به خاطر شغل پدرم به تهران نقل مکان کردیم تا آخر هفته لحظه شماری میکردم...در تمام مدت نه به ساناز زنگ زدم و نه جواب تلفن هایش را دادم... من دوست نداشتم به اصرار بابا چادر بپوشم و به گفته ی مامان موهایم را بدهم تو! اما نمی‌خواستم گرفتار بی بند و باری هایی که در خانه ساناز دیدم بشوم... بالاخره روز جمعه فرا رسید...یک سال است به خاطر کار پدرم به روستا نرفته ایم...دلم پر میکشد برای آنجا... دوباره با وسواس مانتوی کوتاه زرشکی و شلوار کرم جذبم را پوشیدم...موهای بلندم را بافتم و شالم را پوشیدم و آرایش تقریبا غلیظی کردم .. می‌دانستم اگر پدرم مرا ببیند ناراحت خواهد شد و تذکر خواهد داد..تا جایی که میشد سعی کردم جلویش آفتابی نشوم... بالاخره راهی شدیم ... در ماشین حوصله ام سر رفت و گفتم : _ بابا؟ آهنگ نداری بذاری؟ حوصلم سررفت _ نه باباجان ندارم‌‌ ،فقط نوحه و مداحیه که فکر نکنم خوشت بیاد... احسان گفت : _ آهنگ میخوای خب زودتر میگفتی! بذار من به صورت زنده و تصویری براتون بخونم احسان می‌خواند و مسخره بازی درمی‌آورد و ما غش غش میخندیدیم. گفتم : مامان این پسرت ۲۶ سالشه ولی هنوز عقل نداره! احسان گفت : نه جناب عالی که ۱۹ سالته خیلی دانشمندی! خلاصه با کلی شوخی و خنده رسیدیم.... با عجله و هیجان جلوتر از همه رفتم و زنگ را زدم... مادربزرگم که عزیز صدایش میزدیم در را باز کرد...الهی...چقدر پیر و شکسته شده بود... بغض راه گلویم را گرفت و پریدم بغل عزیز...هردو گریه‌ میکردیم..چقدر دوستش داشتم. کلی قربان صدقه یکدیگر رفتیم و کلی حرف زدیم. خانهء با صفای عزیز روح بخش بود و حیاط متوسطی با کلی گل و گیاه و یک کلبه متوسط چوبی که باید از پله‌ها بالا می‌رفتی تا به آن برسی... دلم میخواست همه جای روستا را ببینم...دوستان دوران بچگی مخصوصا دوست صمیمی ام شهین را... شب بعد از شام اجازه گرفتم تا بروم و شهین را ببینم... خانه آنها کمی بالاتر از خانه عزیز بود... آرایشم را مجدد پاک کردم و دوباره آرایش کردم... با عجله رفتم...کوچه تاریک بود...رسیدم و زنگ را فشار دادم... کمی بعد مادر شهین ، کبری خانوم در را باز کرد و با تعجب لبخند پهنی زد و با لهجه شیرین شمالی گفت: _ وااااای عزیزم..سحرجان خودتی؟ بعد هم محکم صورتم را بوسید و تف مالی کرد :)) سلام کردم و با خوشحالی تشکر کردم و گفت : ماشاالله ..هزار الله اکبر...چه خانومی شدی. بعد هم شهین را صدا زد.. شهین با چادر گل گلی زیبایی که به سر داشت آمد و با دیدنم دو نفری در آغوش هم اشک شوق ریختیم..در میان گریه خندیدم و گفتم : دیوونه خب یه چیزی بگو..پس لالم شدی به سلامتی؟! :) شهین خندید و گفت : بیشعور نباید زنگ می‌زدی یه خبر میدادی میخوای بیای؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم! نگاهش کردم و اشک را از چشمان عسلی اش پاک کردم و گفتم : الان باید برم دیر وقته فردا صبح دوباره میام پیشت... برگشتم‌‌..در راه چشمم به تپه ای افتاد که همیشه وقتی میخواستم قهر کنم و با احسان دعوایم میشد به آنجا میرفتم...یادش بخیر... به طرف تپه حرکت کردم..با این که هوا تاریک بود اما نمی‌ترسیدم..چون روستا آرامش عجیبی داشت! کنار تپه رودخانه کوچکی بود که همیشه با دوستانم از آنجا ماهی می‌گرفتیم! هرچه نزدیک رودخانه میشدم صدای آواز خواندن یک نفر بیشتر میشد...نزدیک تر که شدم فهمیدم یک نفر کنار رودخانه نشسته و پاهایش را در آب گذاشته... کمی ترسیدم‌ و پشت درخت بزرگی که آنجا بود پنهان شدم.. گوش دادم : بزن باران...ببار از چشم من بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند...بزن باران که من هم ابری ام..بزن باران پر از بی صبری ام...بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند آخی چقدر غمگین..صدایش برایم خیلی آشنا بود.‌. با دقت نگاه کردم اما هوا تاریک بود و درست دیده نمیشد فقط فهمیدم که یک پسر است که پیراهن آبی پوشیده است...همین! دوباره شروع کرد به خواندن : بهانه ای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو میشوی پناه من به داد من برس..هوا ، هوای خاطرات اوست... انصافا خوب میخواند از آهنگ خوشم آمد و سعی کردم قسمتی را حفظ کنم تا وقتی برگشتم دانلودش کنم! همان طور کنجکاوانه نگاهش میکردم و گوش میدادم که ناگهان... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 ۵ کنجکاوانه نگاهش میکردم و گوش میدادم که ناگهان احساس کردم چیزی روی پایم راه میرود... با ترس نگاه کردم و سوسک بزرگی روی پایم دیدم و با نهایت توانم جیــغ زدم و پرتش کردم! = | دستم را روی دهانم گذاشتم و دیدم آن پسر با عجله به سمتم آمد و گفت : یا صاحب الزمان ! چی شده؟ نزدیک تر که شد هردو از دیدن هم تعجب کردیم! سامان بود...برادر دوستم شهین...هم بازی بچگی هایم...چقدر عوض شده بود! سه سال میشد که ندیده بودمش... دستم را از روی دهانم ورداشتم و گفتم : _ سلام....سوسک بود! نگاه کوتاهی از سر تا پایم انداخت و چشم به زمین دوخت و با لبخند کم رنگی گفت : سلام ..خوب هستین؟ _ ممنون تو خوبی؟ این جا چیکار میکنی؟ _ من همیشه میام اینجا.. نگاه هایش کوتاه و کلامش خلاصه بود.. دستی به ته ریشش کشید و با آه کوتاهی گفت : خب من دیگه باید برم...شبا اینجا سوسک زیاده..بهتره شمام برین با اجازه.. بدون اینکه منتظر جوابم باشد رفت! شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : چه عجیب! و به سمت رودخانه رفتم...دستی به آب کشیدم و با عکس ماه در آب بازی کردم. کمی بعد خانه برگشتم...بقیه مشغول صحبت بودند رفتم کنار عزیز نشستم و سرم را روی پاهایش گذاشتم. پلک هایم داشت سنگین میشد...یاد آهنگی افتادم که سامان میخواند...در ذهنم مرورش کردم : بزن باران..ببار از چشم من...بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند به داد من برس..هوا هوای خاطرات اوست‌‌ به داد من برس.. بیا به داد من برس! با خودم فکر کردم حتما عاشق است...آخی! خسته ی راه بودم ..پلک هایم آرام آرام بسته شد... صبح ساعت ۹ بود که با صدای مرغ و خروس ها بیدار شدم ...انگار کسی در خانه نبود...بلند شدم و از پنجره حیاط را نگاه کردم...مامان و عزیز در حیاط داشتند سبزی پاک میکردند.‌‌.‌. از بابا ‌و احسان هم خبری نبود.. سرم را از پنجره بیرون بردم و گفتم: _ سلامممم ، صبح بخیر! عزیز به بالا نگاه کرد و با لبخند گفت : سلام به روی نشسته ات ! خندیدم و گفتم : عزیز این مرغ و خروسات خیلی شلوغ میکننا! عزیز خندید و مامان گفت: _ راستی سحر ، شهین اومده بود سراغتو می‌گرفت! _ عه ! پس چرا منو بیدار نکردین؟ _ آخه گفت بیدارت نکنم...برو پیشش صبحانه ام را خوردم و رفتم جلوی آینه برای آرایش. لباسهایم را پوشیدم و موهایم را بافتم و انداختم روی شانه ام ... ادکلن طعم تندی زدم و به سرعت باد به خانهء شهین اینا رفتم... در زدم و کمی بعد سامان در چهارچوب در نمایان شد.. مثل اینکه تازه از خواب بیدار شده بود..چشمانش پف کرده بود و یک تکه از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود که به جذابیتش اضافه میکرد... نگاه کوتاهی کرد و سرش را پایین انداخت... گفتم : سلام.. انگار خواب بودی ! ببخشید مزاحم شدم شهینو صدا میزنی؟ _ خواهش میکنم...الان صداش میزنم چند ثانیه بعد شهین آمد و با کلی تعارف و اصرار به خانه شان رفتم.. بعد از آمدن من ، سامان حاضر شد و به شهین گفت : _ احسان صدام کرده بریم بیرون..‌ناهار منتظر من نباشین. نگاهش کردم..تمیز و اتوکشیده با یقه ی کیپ و موهایی ژل زده و بوی ادکلن سرد.‌‌... یوهاها...خوشمان آمد! :))) پس مذهبی هام بلدن از این کارا... موبایلش را توی جیبش میگذارد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند میگوید : _ من رفتم! صدای شهین از آشپز خانه بلند می‌شود : _ خب برو دیگه! بیام قرآن بگیرم بالای سرت؟؟؟ سامان لبخند ریزی میزند و میرود... خنده ام میگیرد ... با رفتن سامان روسری ام را در می آورم و نفس راحتی میکشم! شهین با سینی شربت و میوه به سمتم می آید ... موهایش را بالای سرش جمع می‌کند و می‌گوید : صبح اومدم دیدم خوابی دیگه بیدارت نکردم... _ آره مامانم گفت! همزمان تلفن خانه شان به صدا در می‌آید.. شهین جواب میدهد...انگار کبری خانم است...تلفن را قطع می‌کند و به سمت اتاق میرود و میگوید: _ سحر ، مامانم زنگ زد گفت برم باغ میوه هارو بیارم آخه کمرش درد می‌کنه...تا تو میوه هاتو بخوری من اومدم! _ باشه عیب نداره...منتظر میمونم... شهین روسری سبزش را سر کرد و مدل لبنانی با گیره ی زیبایی جلوی آینه تنظیم کرد و چادر عربی اش را سرکرد.. پوششش به دلم نشست...با این که محجبه بود اما دلبر بود! شهین رو به من کرد و گفت : ۵ دیقه ای برمی‌گردم... باشه ای گفتم و شربتم را سر کشیدم‌‌‌... چند ثانیه بعد فضولی ام گل کرد و به سمت اتاق سامان رفتم...خودم هم‌‌ نمی دانستم چرا ! اما میخواستم اتاق این پسر سربه زیر و یقه کیپ و خوش تیپ را ببینم! در را آرام باز کردم و عین دزدها کله ام را از لای در داخل بردم و لبخند دندان نمایی زدم و رفتم تو هووووم! بوی ادکلن سردش هنوز توی هوای اتاق پیچیده بود...با نفس عمیقی هوا را به ریه هایم فرستادم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 ۶ یک قاب عکس که خودش با لباس سربازی بود و تفنگ به دست ایستاده بود و قاب عکس دیگری که عکس پسری بود با لباس نظامی که برایم آشنا نبود... چشمم به کتابخانه ی کوچکش در گوشه ی اتاق افتاد.. با ذوق به طرفش رفتم و با کنجکاوی کتاب هارا نگاه کردم.. دیوان حافظ ، غزلیات سعدی ، آموزه های مولانا ... با صدای تقریبا بلندی گفتم : _ اییییول باو .. اینم اهل شعره پس...! قفسه ی بعدی کتاب های مذهبی بودند ... فلسفه ی نماز ، زن از دکتر شریعتی ... قفسه ی بعد کتابهای دیگر... کتاب زن توجهم را جلب کرد.. چرا اون باید یه کتاب درباره زن بخونه؟! کشان کشان به سمت دراور رفتم و جلوی آیینه ایستادم.. سه تا ادکلن.. اومممم.. خببب... کدومشو وردارم؟! یکی را ورداشتم بو کردم .. نوچ این نبود... بعدی را ورداشتم ... بو کردم .. خودش بود.. همان ادکلنی که وقتی رفت بیرون زده بود.. چقدر خوب بود... صدای در آمد... با عجله ادکلن را سر جایش گذاشتم... فکر کردم شهین است... اما صدای سامان بود که شهین را صدا میزد... دیگر دیر شده بود... به سمت کمدش رفتم و یکی از پیراهن هایش را ورداشتم و انداختم روی سرم و آستین هایش را زیر چانه ام گره زدم... از ترس داشتم میمردم... در همین حین سامان وارد اتاق شد ... در را که باز کرد از تعجب خشکش زده بود! قلبم عین گنجشک میزد... الان چه فکری درباره ام میکند؟ آبرویم رفت ! همانطور که به من و پیراهنش روی سرم زل زده بود با تعجب گفت : _ این جا چیکار میکنی؟ شهین کو؟؟!! با استرس و صدای لرزان و بغض گفتم : _ش شهین رفــ ت باغ م میوه بیاره! سرم را از خجالت پایین انداختم ... سامان جلو آمد و گفت : _ پس تو اینجا تو اتاق من چیکار میکردی؟! سرم را بلند کردم و با حالت مظلومانه به چشمانش نگاه کردم و گفتم : _ ببخشید... فوری سرش را پایین انداخت و به به گوشه ای خیره شد و چشمانش را محکم بست و نفس عمیقی کشید و گفت: _ باشه! برو بیرون! لبخندی زدم و با خیال راحت گفتم : _فقط یه کنجکاوی کوچولو بود ... همین! نگاهم نمیکرد... به نقطه ای زل زده بود... کمی به جلو متمایل شدم و به طرف صورتش خم شدم و گفتم : شنیدی؟؟؟ شوکه خودش را عقب کشید و با چشمان گرد شده گفت: _خواهش میکنم برو بیرون! صاف شدم و با چشم غره ای گفتم : نترس نمیخورمت! راستی این کتاب زن چیه؟؟؟ به سمت کتابخانه اش رفت و کتاب را ورداشت و گفت : _ میخواین بخونینش؟ با خوشحالی گفتم : _ وای میشه؟! من عااااشق کتابم ممنون... بدون اینکه نگاهم کند کتاب را به سمتم گرفت و گفت : _ بفرمایید.. کم کم داشت کفرم در می آمد... کتاب را گرفتم و گفتم : _ وقتی کسی با آدم حرف میزنه اگه بهش نگاه نکنی بی احترامی محسوب میشه.. بعد هم رفتم بیرون.. پیراهن آبی آسمانی اش را از روی سرم باز کردم و روسری ام را سر کردم ... پیراهن را ورداشتم و به اتاقش رفتم .. در زدم ... گفت : بله؟ گفتم : بیام؟ گفت : خیـــر !!! میخواستم اذیتش کنم ... لبخند خبیثی زدم و گفتم : _ پس اومدمممم ! صدایش بلند شد و گفت : _ گفتم نه !!! لا اله الا الله !! گفتم : _ باوشه پس لباستو گذاشتم پشت در... صدایی نیامد... رفتم و روی مبل نشستم و پا روی پا گذاشتم و با موبایلم آهنگی را پلی کردم و صدایش را کم کردم.. همزمان با ریتم موزیک شانه ام را تکان میدادم و کش و قوسی به بدنم میدادم... کمی بعد سامان از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.. از یخچال بطری آب را برداشت و سر کشید... نگاه کوتاهی به من و موبایلم میکند و با حالتی تاسف وار لب هایش را روی هم فشار میدهد و نفسش را در سینه حبس میکند و میرود... ظاهرش را دوست داشتم اما رفتارش روی مخم بود!! همزمان با رفتن سامان ‌، شهین آمد و کلی بابت تأخیرش عذرخواهی کرد... شهین با تعجب به کتابی که روی میز گذاشتم نگاه میکند و میگوید: _ عه .. این کتاب سامان نیست؟! با سر تأیید میکنم که میگوید : _ اینجا چیکار میکنه؟ _ سامان بهم داد... _ آها... چرا اونوقت؟؟؟ قضیه را برایش توضیح میدهم.. میخندد و میگوید : _ ۱۰دیقه نبودمااا.. عجب فوضولی هستی.. میخندم و میگویم : _ ولی خودمونیمااا... این داداشت با این که زن نداره اما اتاقش عین دسته گل میمونه..خخخ لبانش را غنچه میکند و با ناز میگوید: بعله.. داداش منه دیگه ! و ادامه میدهد : _ البته این زن بگیر نیست!! فکر کنم تا آخر عمر بی زنداداش بمونم... خندیدم و گفتم : _ آخه چرا؟ _ هر کیو نشونش میدیم آقا نمیپسنده... کلا خیلی سخت میگیره ... میگه دوست دارم خودم انتخاب کنم ولی کو؟؟؟ سعی کردم کنجکاوی ام را پنهان کنم و با حالت بیخیالی گفتم : _ خب حتما به دلش نمیشینن دیگه.. _ چی بگم والا ... @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃 ۷ کمی بعد میپرسم : _ راستی اون عکس پسری که تو اتاق سامان بود کیه؟! آهی میکشد و میگوید: _ دوست صمیمی سامان...شهید شده! _ مدافع حرم بوده!؟ _ نه بابا! مدافع که بوده ولی نه از حرم...توی سربازی ، توی مرز یه باند قاچاق اعضای بدن میخواستن قاچاقی رد بشن اینم میره جلو میبینه یه دختربچه توی ماشینه! بهشون شک می‌کنه و دستور ایست و بازرسی میده.. اون نامردا هم بهش شلیک میکنن و میذارن توی ماشین و میبرن اعضای بدنشو خارج میکنن... به اینجا که میرسد شهین بغض میکند و اشک هایش مثل آب روان جاری میشوند...با بغض ادامه میدهد: _ فقط پوست و استخونشو واسه خانوادش فرستادن...سامان خیلی داغون بود‌‌‌ ... تازه یه کم بهتر شده ! نمیدانم چرا اما چند قطره اشک روی گونه هایم میریزد‌‌.. شهین میگوید : سامان می‌گفت خیلی دلش می‌خواسته شهید بشه! بالاخره به آرزوش رسید! قطره های اشکم را پاک میکنم و میگویم : _ حالا بیخیال بیا درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم! نگاهم میکند و میگوید : _ چی بگم برات؟ چشمانم را ریز میکنم و میگویم : _ هرچه میخواهد دل تنگت :) موهایش را پشت گوش میگذارد و از تمام این سالها میگوید .. سر تا پا گوش میشوم و با خاطراتش همراه! از سامان می‌گوید .. از اینکه بعد از اتمام تربیت معلم در همین مدرسهء روستا مشغول کار میشود.. از نبود پدرش و مرگ دردناک بر اثر بیماری اش میگوید و اشک ریختن هایش که پا به پا یش اشک می‌ریختم.. از خواستگار هایش میگوید و غش غش میخندم! روزها عین باد میگذرند و یک هفته مرخصی پدرم به پایان می‌رسد...تمام این یک هفته را با شهین گذرانده بودم و هر از گاهی سامان جلویم سبز میشد و شاید هم برعکس! من جلوی سامان سبز میشدم! خلاصه به رفتارهایش عادت کرده بودم! ... نگاه های کوتاه و سربه زیری اش ، جواب های مختصرش! روز جمعه با اطلاع پدر ، وسایلمان را جمع کردیم که به تهران برگردیم! انگار که روح از بدنم جدا شده باشد ، با لب و لوچه ی آویزان ، عزیز را بغل میکنم و میگویم : _ خیلی دلم برات تنگ میشه عزیز! عزیز دستم را میگیرد و میگوید : خب تو بمون مادر! مدرسه که نداری ..خدا رو شکر درست تموم شده! ذوق میکنم و مامان میگوید : عزیز بهانه دستش نده واسه کنکور هیچی نخونده! خوشحال و سرمست میگویم : مامان خانوم واسه کنکور وقت زیاده! باور کنین دیگه از درس خسته شدم بذارین یه کم استراحت کنم ، سال دیگه میخونم! مامان چشم غره میرود و بابا می‌گوید : _ میخوای بمونی بمون ! احسان میگوید : من که از خدامه بمونه ! یه نفس راحت تو خونه میکشم! والا به خدا آسایش ندارم از دست این! زبانم را برای احسان دراز میکنم و لبخند مصنوعی تحویلش میدهم.... خلاصه ماندنی میشوم و ‌موقع خداحافظی نیشکون ریزی از بازوی احسان میگیرم و میگویم : _ آقا داداش تا تو باشی بلبل زبونی نکنی واسه من! _ آخ آخ دستم دستم ! بد کردم گفتم بمون؟؟؟ با شوخی و خنده و دعوا از هم خداحافظی میکنیم و به خانه برمیگردم... بعد از وضو به اتاق برمی‌گردم و نمازم را که قضا شده بود می‌خوانم... خسته و کوفته خودم را روی تخت پرت میکنم و نفس راحتی میکشم و کتابی که سامان داده بود را باز میکنم . و صفحه ی اول را اینگونه می‌خوانم: ,, به روان مادرم زهرا ، به آیینهء افتادگی ، عاطفه و پارسائی .. که زندگی ام برایش همه رنج بود و وجودش برایم مهر ,, «علی» با بی حوصلگی ورق میزنم ... خط ها را به سرعت یکی پس از دیگری خوانده و عبور میکنم... تیتر پر رنگ عشق و عقل را میبینم ..به نظر جالب می آید عقل یا عشق؟ [هر یک بی دیگری هیچ است!] قسمت هایی که زنان اروپایی روشنفکر را معرفی میکرد بیشتر تمایل به خواندن نشان می‌دادم و در اینترنت درباره شان سرچ میکردم! زنانی که نه روغنفکر بودند بلکه از حق و حقیقت دفاع و پیروی میکردند و اصلا حجاب هم نداشتند... مادام گواشن...مادام دولاویدیا...مادام کوری ، کاشف کوانتوم...چقدر برایم جالب بودند ..مخصوصا رزاس دولاشاپل که زنی زیبا و آزاد و مرفّه سوئدی نژاد بود که خودش را وقف شناختن و معرفت و ولایت علی ع کرده بود ! دوشیزه میشن...آنجلا دختر آمریکایی! من کجا بودم که هیییییچ یک را نمیشناختم؟! ساعت را نگاه میکنم ..‌از ۱ بامداد گذشته است... آنقدر غرق کتاب بودم که نفهمیدم زمان چگونه گذشت! روی صفحه علامت میگذارم و کتاب را می‌بندم و میگذارم بالای سرم...دراز میکشم و پلک هایم آرام بسته میشود... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 ۸ صدای عزیز که برای نماز صبح بیدارم میکند بلند میشود. عادت نداشتم برای نماز صبح بیدار شوم..همیشه غذا میکردم...به ناچار بلند می‌شوم و بعد از وضو ، دو رکعت اقامه می‌بندم... خواب از سرم پریده است...به سرم میزند به تپه بروم و چند عکس یادگاری از آنجا بگیرم... برای آرایش جلوی آیینه میروم و بعد موهای لخت و بلندم را روی شانه ام میریزم و شالم را سر میکنم... آرام آرام روی پنجه راه میروم که عزیز از خواب بیدار نشود. در را به آرامی باز میکنم و به سمت تپه حرکت میکنم... مسجد روستا هنوز چراغش روشن است...به سرعت از جلوی آن عبور میکنم که مرا نبینند... از تپه بالا میروم و نزدیک رودخانه که میشوم باز مثل همان شب صدایی می‌شنوم! آهنگه ؟ نوحه اس؟ مداحیه؟ صدای چیه این؟؟؟؟ نزدیک تر میشوم و پشت همان درخت بزرگ پنهان میشوم و گوش ها و چشم هایم را تیز میکنم : شوریده و شیدای توام ..شیرینی رویای منی... تا به قیامت پای توام..دین منی دنیای منی..آقای منی. همانطور که به آوای قشنگ آن گوش میدادم حواسم را متوجه کسی میکنم که کنار رودخانه نشسته... از این که او سامان بود مطمئن شدم! مثل اینکه پاتوق همیشگی اش اینجا بود! دستش را به سمت چشمانش میبرد و آنها را پاک میکند! داره گریه میکنه؟!!!!!! آخه چرا!!!! چی شده؟؟؟!!!! آه ، با شهیدان تو یا حسین... باز ، بر سر خان تو یا حسین.. باز ، به دلم حسرت کربلا... وای ، کربلا کربلا کربلا... سامان آرام زیر لب زمزمه کرد : رضا کمکم کن...نذار کم بیارم! کاش بودی... کجایی رفیق؟! دلم برات تنگ شده..داداشم... گریه اش بلند تر میشود.. و دوباره با دستش اشک هایش را پاک میکند... بدجور منقلب میشوم...هم تحت تأثیر گریه های سامان و هم تحت تأثیر آن مداحی زیبا اشک از چشمانم مثل ابر بهار می‌ریزد...دست خودم نیست... رضا که بود؟ نکند همان دوستش بود که شهید شده؟ اشک هایم را پاک میکنم و از بدشانسی ام عطسه ام میگیرد...دستم را جلوی دهان و بینی ام میگیرم و خیلی ریز و آرام عطسه میکنم... سرش را برمیگرداند و به اطرافش نگاه میکند...یا خدا..شنید؟ موبایلش را خاموش میکند و بلند میشود آرام به سمت درخت می آید! قلبم بدجور تاپ تاپ میزند...رو به رویم می ایستد و با تعجب نگاه میکند...برای سومین بار جلویش لو میروم! دلم میخواهد بمیرم که انقدر جلویش ضایع میشوم! اشک از چشمانم میریزد...دست به سینه میشود و میگوید : می‌دونستی توی قرآن خدا گفته لاتجسسوا ...یعنی در کار همدیگه تجسس نکنید! می‌دونی تجسس در کار دیگران حرامه؟ چرا نگام میکردی؟ توضیح؟؟؟ با صدای گریان و لرزان میگویم : _ به خدا قسم میخورم من تجسس نمی‌کردم...من اومدم اینجا کار داشتم دیدم توام اینجایی! _ باشه قبول...باور میکنم ولی چرا نرفتی؟ من دلم نمی‌خواست کسی منو تو اون حال ببینه! با شرمندگی میگویم : _ ببخشید ..کنجکاو شدم..ببخشید.. ببخشید.. و بعد گریه میکنم‌ و پشت سر هم عذرخواهی میکنم سامان نفسش را پر صدا بیرون میدهد و دستی به موهایش میکشد و میگوید : _ هرچی دیدین بین خودمون باشه و میرود... بعد از اینکه رفتنش را نگاه کردم همان جا می‌نشینم و زار زار گریه میکنم...نمیدانم چرا ..شاید به خاطر اینکه حسابی ضایع شده بودم...یا شاید به خاطر اینه فکر میکردم درباره ام فکر بدی میکند...یا شاید گریه ام از درماندگی بود.. درماندگی..! آرامشی را در وجود سامان می‌دیدم که خودم نداشتم ... چه بود؟ هرچه بود آن آرامش را میخواستم! مداحی در ذهنم تداعی میشد و گریه ام شدت می‌گرفت: شوریده و شیدای توام...شیرینی رویای منی... تا به قیامت پای توام..دین منی دنیای منی..آقای منی. حالم عجیب دگرگون بود...در میان گریه حس کردم صدایی آرام بالای سرم گفت : _ صداتون تا پایین دِه میاد...یواش تر... سرم را بلند کردم و سامان را بالای سرم دیدم که با لبخند کم رنگی نگاهم میکند... اولین بار بود که لبخند و نگاهش به خودم را می‌دیدم... لبخند و نگاهی حاکی از آرامش و پاکی... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃 ۹ اشـک هایم پاک میکنم...بلند میشوم ومی گویم: -چرابرگشتی می خوام تنها باشم. به رود خانه نگاه می کند وبا ارامش می گوید: -باشه یه اب به دست وصورتتون بزنین فقط اومدم بگم روکمکم میتونید حساب کنید وبعد می رود.... با بی حالی به سمت رود خانه راه می افتم با دستانم آب را تند تند روی صورتم می پاشم به سمت خانه روانه می شوم...هوا کم کم روشن می شودو حتما عزیز نگرانم شده در را آرام باز میکنم ...عزیز هنوز خواب است به اتاق می روم وشالم را روی تخت پرت میکنم موزیک بی کلام را از موبایلم پلی میکنم وهندزفری را توی گوشم میگذارم ... کتاب را برمیدارم وشروع به خواندن ادمه اش میکنم خودم هم تعجب میکردم که چرا این کتاب را می خوانم شاید چون میدانستم سامان هم آن را خوانده است کنجکاو شده بودم اصن به من چه که سامان چه که کتابی میخواند! درگیری ذهنی پیدا میکنم ....آه..سامان...سامان!سامان! یاد لبخندش بالای تپه می افتم بی اختیار لبخند روی لبانم جاری میشود ادامه دارد.... @Chaadorihhaaa 🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ۱۰ آهی می کشم ودوباره شروع به خوانـدن میکنم سوالا زیادی افکارم‌ را درگیر می‌کند که یک آن احساس خفگی‌میکنم کتاب را پرت میکنم و شماره شهین را پیدا میکنم وزنگ‌میزنم .صدای خواب آلود شهین پشت تلفن است که می گوید: -بله -سلام منم... بیدارت کردم؟ -سلام چی شده اول صبحی سحر خیز شدی؟! -شماره سامانو برام پیامک میکنی؟ -واسه چی‌می خوای؟؟؟ چیزی شده -نترس نمی خوام بخورم داداشتو ...ازش سوال دارم! با اوقات تلخی میگوید: -مگه من گفتم می خوای بخوری؟بذار ازش بپرسم بهت پیام میدم -اوکی‌منتظرماااا! -باشه فعلا بعد از چند دقیقه چرت کوتاهی که زدم موبایلم زنگ میخورد،نگاه میکنم ،شماره ناشناس است ،حدس میزنم‌خودش باشد -الو؟ -سلام،سامانم،خوبین؟ -سلام مرسی ...شمارمو از شهین‌گرفتین؟ -بله گفت سوال دارین! خب بپرسین من آماده ام @Chaadorihhaaa 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃