eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ۲ با صدای برادرم احسان از خواب ناز مثل جن زده ها پریدم ! _ سحر؟ هنوز خوابیدی؟ پاشو دیگه باو ! چقدر میخوابی؟ می‌دونی ساعت چنده؟ ۱۲ ظهره ! ســـحــررررر؟؟؟ دستهایم را روی گوش هایم میگذارم و داد میزنم: _ وااااااااااااای احسان ساکت شو صدات رو مخمه! بسته! صدای در اتاق باعث شد از جا بپرم! در را باز کرد و یک دفعه پرید توی اتاق... _ بلند شو آماده شو می‌خوایم بریم کوه :)))) _ کوه؟ گرفتی ما رو؟ من حال ندارم...می‌خوام با دوستام برم کافی شاپ..قرار گذاشتم... _ اوهووووو...کافی شاپ؟ با اجازه کی اونوقت؟ _ اونش دیگه به خودم ربط داره ..برو بیرووون!!! _ یعنی خااااااک ! یه ذره عقل نداری..دفعه آخرت باشه با داداش بزرگت اینجوری حرف میزنی! با رفتن احسان دیگر خوابم نبرد...چند غلت در رخت خواب زدم و بعد بلند شدم ... عین جن زده ها با موهای شانه نکرده و صورت نشسته رفتم به سمت آشپزخانه و روی اوپن نشستم! مامان با دیدنم ترسید و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : بسم الله !!! سحر اون جا چیکار میکنی؟ بیا پایین دختر...! _ مامان؟ _ بله؟ _ امروز میخوام با دوستام برم کافی شاپ..توروخدا بذارین برم... _ با کدوم دوستات؟ _ شما نمیشناسین که! _ نه اجازه نمیدم.... _ وای مامان تورو خدا...به خدا زود میام! _ انقدر قسم نخور..نه من دوستاتو میشناسم نه بابات اجازه میده! _ آخه مامان من .... مامان نگاه چپی به من کرد که یعنی یه کلمه دیگه حرف بزنی من می‌دونم با تو ! حدس میزدم که اجازه نمیدهند...! فکر میکردم محدودم میکنند و من بدبخترین دختر دنیا هستم! اما نمی‌دانستم که افکارم چقدر کوچک هستند! با ناامیدی به سمت اتاق رفتم...موبایلم را برداشتم و به ساناز اس ام اس دادم که بروند و منتظر من نباشند و کلی دروغ تحویلش دادم! بدو بدو به سمت پنجره رفتم ..همین که احسان خواست در حیاط را باز کند سرم را از پنجره بیرون آوردم و داد زدم _ داداااااش؟ _ کوفت! چرا داد میزنی؟ برو تو زشته! _ صبر کن منم بیام :))))) با عصبانیت گفت : خیلی خب ...زود باش فقط! رفتم و با وسواس تمام لباس هایم را انتخاب کردم... موهایم را فرق باز کردم ...آرایش نه چندان غلیظ و رژ قرمز تندی زدم ...شالم را آزاد و رها روی سرم انداختم و در آیینه به خودم نگاه کردم...از زیبایی خودم لذت می‌بردم! همیشه میگفتم حیف این زیبایی نیست که پوشونده بشه؟ پوست سفید...چشم و ابروی مشگی..‌و دماغ قلمی و لب های قلوه ای و چشمانی درشت ... در آیینه چشمکی به خودم زدم و رفتم... کفش های پاشنه بلندم را پوشیدم و به سمت حیاط رفتم احسان دست به سینه ایستاده و به در تکیه داده بود از سر تا پایم را برانداز میکرد! گفتم : بریم دیگه! چپ چپ نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت : میخوای آبرومو جلوی دوستام ببری؟ با ناراحتی گفتم : احسان ، جان هر کی دوست داری دوباره شروع نکن! در را باز کردم و به سمت ماشین رفتم ... در طول راه هر دو ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم! سکوت را شکستم و گفتم : _ اگه فکر می‌کنی من آبروتو میبرم خب منو نمیاوردی! _ بس کن! _ بس نمیکنم ! _ سحر چرا اینو قبول نمیکنی؟ تو نباید کاری بکنی که ما خجالت بکشیم و در شأن خودتم نباشه! _ صد دفعه گفتم بازم میگم ..انتخاب من اینه! خیلی هم دوسش دارم! _ سحر ما هیچ وقت تورو مجبور به کاری که دوست نداری نکردیم...ما فقط بهت تذکر دادیم..خودتم میدونی که ما یه خانواده مذهبی هستیم..این تویی که باید عاقلانه انتخاب کنی...اما نمی‌دونم چرا چشم و گوشتو بستی! _ اتفاقا من چشم و گوشم بازتر از شماهاست...نمیدونین تو دنیا چه خبره! دوره و زمونه فرق کرده برادر من! من نمیخوام امل باشم...تفکر شماها عین عقب مونده هاست! با جمله ی آخرم احسان جوش آورد و پاشو محکم گذاشت رو ترمز و کنار زد.. با صدای بلندی که گوشم رو کر کرد گفت: _ کسی که نتونه احترام و حرمت خودشو نگه داره چجوری میتونه احترام خانوادشو حفظ کنه! از این بیشتر ازت انتظار ندارم! هر غلطی دوست داری بکن ببینم میخوای نهایتش به کجا برسی!!! آن لحظه ، هم از حرفی که زده بودم پشیمان بودم و هم شدیداً احساس خفگی و بدبختی میکردم! برادرم راست می‌گفت چشم و گوشم را بسته بودم و این من بودم که نمی‌دانستم در دنیا چه خبر است! شیشه را پایین دادم و بغض مجال نداد... احسان هم دور زد و برگشتیم به خانه... من را دم در پیاده کرد و خودش رفت! نمی‌دانستم این بحث های همیشگی و تکراری بالاخره کی تمام خواهند شد...درمانده و عاجز شده بودم..از طرفی هم دلم میخواست خانواده ام از من راضی باشند..از طرف دیگر از این پوشش و مدلم لذت می‌بردم... همین که خواستم زنگ را بزنم جرقه ای به ذهنم زد که ای کاش نمی‌زد... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃