eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
ز#ریحانه 🌺 چـادرِ🍃 مادر ما ڪار خودش را بلد استـــ😌 ☝️بڱذارید فقط صحنه ے محشر برسد...💛 #تومےدرخشے‌بانجابتتــــ💚🍃 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁❁✧═┅┄
دنیا با همه شلوغی اش فدای اضطراب تو وقتی نامحرم می اید و تو سراسیمه چادر به سر میکنی❤️💙 ها 😊 😉 🎁چادرم موهبتی بود که مـ♡ـادر بخشید ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
ایت الله خامنه ای:برخورد حکیمانه ی اسلام با مساله حجاب... #پویش_حجاب_فاطمے
🌹بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌹 @chaadorihhaaa
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۹ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال می کرد:" چی شده الهه جان؟ من که دیروز می رفتم حالت خوب بود." در جوابش چه می توانستم بگویم که نمی خواستم خون غیرت را در رگ هایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور می زد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله می زدم که آنچه نباید می شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه می رفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب هایی که در دستش گرفته بود، می دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوال پرسی هایش را به سردی می دادم که با تعجب سؤال کرد:" تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد:" من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی می کردی! داداشم می گفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که می دانستم صدای نوریه تا اتاق خواب می رود و از واکنش مجید سخت می ترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت:" من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر می خوره!" در جواب این همه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرف ها چه فکری می کند که نوریه کتاب هایش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:" این کتاب ها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری می کنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته می دونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۲۸۰ ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ....... و من که خبر آوردن این کتاب ها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرف هایی که می زد توجهی نمی کردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را می خواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم می کرد:" ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی می چسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضی ها اصلاً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد:" تو این کتاب ها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله ای که می تونیم برای نابودی این رافضی ها تلاش کنیم تا اسالم از شرِ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو می کنه؛ یکی مثل من و تو فقط می تونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضی ها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون می زد و به نام جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام می کرد و می دانستم همه را مجید می شنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر نمی توانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا می کردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتاب ها را روی میز شیشه ای به ستم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد:" فقط این کتاب ها با هزینه بیت المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!" و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمی فهمیدم چه می گوید و شاید از رنگ پریده ام فهمید حوصله خطابه هایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن می شد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۲۸۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس می کردم تمام بدنش از ناراحتی می لرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و می خواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم می گذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه می سوخت، ولی به رویم لبخند می زد و با مهربانی برایم لقمه می گرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید:" دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:" دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته تر می شد و با هر کلامی که می گفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش می گرفت و مثل این که دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:" الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها می ذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت می کنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا یواش تر! بابا می شنوه!" و نتواستم مانع بی قراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:" مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. بابام همه زندگی اش رو به نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🕊 🕊 🕊 🕊 گوشہ مینشینم ،😇 چہ حرم باصفایے دارے ارباب☺️ خداراشڪرمن هم آمدم 🙏 نفس تازہ میڪنم 😪😍 ناگهان‼️ صدایے مراازجامیڪند😮 ڪجایے رفیق ؟؟؟ دارم میرم ڪربلاگفتم حلال ڪن🙏 چہ رویایے شیرینے است حرمت ☺️ امسال هم من جاماندم 😢😞 ولے همین جاباخیالت سرمیڪنم 😊😭 خداراچہ دیدے شایدرویایم رویاے صادقہ باشد☺ 🕊️ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
💠💠💠💠💠💠 ✋👇 اکلیل‌ها و نگین‌ها پیش‌تر ها جایشان فقط پشت پلک‌ها و لباس‌های شب و جواهرات آویزان به گوش و گردن بود. می‌زدند که :""  آن‌ها که می‌خواستند بگویند "نگاهم نکن"‌ همه چیزهایی را که برق داشتند و می‌زدند می‌پوشاندند.  حتی برق نگاه‌های‌شان را. بلندترین صدای "نگاهم نکن" مال  بود. آنها  بودند. ساده و بلند.  همه برق‌ها و تمام قامت را می‌پوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال می‌رفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد.... حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. اکلیل‌ها و نگین‌ها از زور زیادی سرریز کرده‌اند. ریخته اند روی جوراب‌ها و آستین‌ها و روسری‌ها. روی چادرهای رنگی و (چه کسی باورش میشد؟!) مشکی حتی. قدیم‌ها یک چیزهایی با  "جور" نبود. دیدن ناخن‌های  زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمی‌شد چهره‌ای که چادر قابش گرفته،  شده‌باشد. آن وقت‌ها چادری هاتلاش ميكردند که  باشند. حواسشان بود که شیوه نگاه و راه رفتن‌شان با صدای چادرشان هماهنگ باشد.  اگر چادر می‌گفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهی‌اش می‌کردند.  حالا چادری‌هاسعي ميكنند شبیه چادری‌ها نباشند. چادرها در کنار  و  و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده بلاتکلیف شده‌اند. دیگر خودشان هم نمی‌دانند حرف حساب‌شان چیست؟ ما گیج شده ایم.❗ هم از نگاه های ناامن می ترسیم,  و هم از اینکه به چشم نیاییم. هم از نگاه های خیره،حالمان بد می شود و هم از از اینکه امل مان بدانند.  می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم.❓❗ محو و  شویم.❓❗ از گم شدن می ترسیم, ❗ و لاجرم چگونه بودن مان را هم گم کرده ایم و تکلیفمان با خودمان و پوشش مان و نگاه های دور و برمان معلوم نیست. « مادرمان» می دانست قرار است شبانه تشییعش کنند, آنهم مخفیانه. توی آن تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود." مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست کجا باید به چشم بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود, گم نکرد و لاجرم هیچوقت گم نشد. ✔میان اینهمه تلاش برای جلوه گری, میان برق نگاه ها و نگین ها و اکلیل ها,‌ دغدغه های مادرمان دارد بین مان غایب می شود.. نگذاریم... بیا من وتو نگذاریم.... 💠💠💠💠💠💠💠 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄