.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سوم
.
وارد حـیاط خان جون میشویم ، بابا ماشین را پشـت ماشین عمـو علی پارڪ میڪند و ماشین را خـاموش میڪند از ماشین پیادهـ میشوم هانا با دیدن تینا دختر عمه زهره جیغ بلندے میڪشـد و به سمتش میرود ، یادش بخـیر چقدر بازے میڪردیم تو این حـیاطـ...
_سلام
با صداے بابابزرگـ بر میگـردم با دیدن من لبخندے میزند و به سمتم می آید و پیشانی ام را میبوسد .
تنها ڪسایی ڪه به مـن چیزے نمی گفتند ، فقط بابا بزرگـ و خان جـون بودن ..
همراه بابا بزرگ وارد خانه میشویم بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت خان جون میروم : سلام خان جون خوبید !
گونه ام را میبوسد : قربونت بشم ، دختر چقدر بی معرفت شدے ، تا من زنگ نزنـم نمیاے دیدنمون !؟؟
لبخندی میزنم جوری ڪه چالِ صورتم دیدهـ میشود : ببخشید ...
لبخند شیرینی میزند و اشارهـ میڪند تا ڪنارش بنشینم .
زن عمو نگاهی به من می اندازد : همتا جان چرا نمیای دیگـه خونه ے ما قابل نمیدونـی زن عمـو !؟
سرم را بلند میڪنم و نگاهی به صورت سفیدش می اندازم : اختیار دارید ، دیگه مشغول درسیم .
_وقت ڪردی بیا .
چشمی میگویم و مشغول بازی با گوشی ام میشوم ، نگاه هاے سنگین فامیل مجبورم میڪند تا به حیاطـ بروم ، از ڪنار باغچـہ رد میشوم و به طرف تـاب میروم و رویش مینشینم مشغول تاب بازے میشوم سرم را بلند میڪنم قطرهـ هاے باران روے صورتم چڪـه میڪند لبخندی ڪنج لبم مینشینـد ...
نگاهم ڪشیدهـ میشود به سمت ماشین عمو ڪه احسان درش را میبندد و ڪباب هارا در دستش میگیرد ، زیاد رابطم باهاش خـوب نبود خـیلی باهاش جور نبودن .
معلوم بود از اون مذهبیا ڪه خشڪ و با یه من عسلم نمیشه خـوردش سوگـلی عمو و زن عمو بود .
و ڪل فامیل دوسش داشتن ، خونه ے ما ڪه هر شب حـرفشِ ، ڪلا دوتا بچـه اند فاطمــه و احسان ،
فاطمـہ همڪلاسی منِ و فقط یڪ ماهـ از من بزرگـترهـ
و یه دخـتر چادری است ..
احسان سرش را بلند میڪند و بادیدن من سرش را تڪان میدهـد یعنی سلام ...
زیر لب سلام میڪنم نگاهش را از من میگیرد و در ماشین را میبنـدد و وارد خانه میشود بعد از چند دقیقه مریم از بالاے اِیوان نگاهی به من انداخــت و گفـت : همتا ، بیا میخوایم شام بخوریم ...
پایم را روی زمین میڪشم تا از تاب پایین بیام ...
روسری ام را درست میڪنم و از چند تا پلـه هاے ورودی بالا میروم و وارد خانه میشوم سفره اے بزرگـ
پہن شدهـ است و همـه سر سفـرهـ نشسته اند ، بابا بزرگ نگاهی به من می اندازد : همتا بابا بیا اینجا .
عمو علی نگاهی به من می اندازد و لبخند مهربانی به رویم میزند و ڪنار میرود تا ڪنار بابا بزرگ بنشینم .
به طرف بابا بزرگ میروم و وسط عمو علی و بابا بزرگ مینشینم .
عمو بشقابم را برمیدارد و برنج میریزد تشڪر میڪنم و ڪبابی از بشقاب برمیدارم و روی برنجم میگذارم و مشغول خوردن میشوم ..
بعد از خوردن مشغول جمـع ڪردن سفرهـ میشویم جارو را از دست فاطمه میگیرم قصـد میڪنم جارو ڪنم ڪـه احسان از جایش بلند میشود و بدون اینڪه نگاهم ڪند میگوید : بدید من جارو میڪنم ..
جارو را به سمـتش میگیرم و به سمت حیاط میـروم ڪه فاطمه و عمه زهـره و زن عمو مشغول شستن ظرف ها هستند و مامان و عمه زهـرا هم مشغول خشڪ ڪردن ظرف ها به سمتشان میروم : ڪمڪ نمیخواید !
_بخوایمم مگــه تو میاے!
نگاهی به فاطمه می اندازم : نگفتــی ڪه بیام ..
زن عمو میخندد : نه عزیزم ، دیگـه الان تموم میشه فقط یه سبد دیگـه میاری!..
سری تڪان میدهم و وارد خانه میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و از ڪابینت سبدی برمیدارم ،
در ڪابینت را میبندم .
و از آشپزخانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم و سبد را به زن عمو میدهم و ڪمڪ میڪنم تا ظـرف هارا داخـلش بچیند ...
بعد از جمـع ڪردن ظـرف هـا همـه آماده رفتن میشوند .
به سمـت خان جـون میروم : ڪاری ندارید با من !
لبخندی،میزند و سرم را میبوسد : نه قربونت برم فقط زودزود به ما سر بزن دوست دارم هفتـه ے دیگـه هم ببینمتا .
دستش را میبوسم و بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین میشوم مامان هم هانا را بغل میڪند و سوار ماشین میشود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
.
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجم
.
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد لبم را به دندان میگیـرم یاد دوستان دیگـرم تو مدرسـه می افتم و با ذوق میگوید : ملینا !
صدای خندهـ ے ساناز بلند میشود ، ڪه سر ڪسی نزدیڪ گوشم میشــــود و زمزمه میڪند : تولدت مبارڪ نفسم !
و بعد بوسه ای روی سرم میزند .
با صداے مردانه اش دستانش را ڪنار میزنم و هراسان از صندلی بلند میشوم : برو گمـــــشو .
ساناز بلند میشود قصد میڪند دستم را بگیرد ڪه بلند میگویم : دستتو به من نزن ، چی با خودت فڪر ڪردی تو !؟ مگـه من روز اول آشناییمون بہت نگفتم تا حالا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت ، پس چیییییییییییی اوضیییی!؟
_اولا اوضی خودتی دوما تو مگه نگفتـی من چادر دوست ندارم و دوست دارم آزاد باشم ، الان مگههه چیشدهـ ڪه شلوغش میڪنی !
_اره من گفتم چادرو دوست ندارم اما نگفتم دوست دارم با پسر ارتباط داشته باشم ، گفتم آزادی اما آزادی من اینه ڪه چادر سرم نڪنم ....
متوجه اشڪانم میشوم نمیدانم ڪی این بغض شڪست نگاه همه روی من بود .
پسرے ڪه چشمانم را گرفته بود نزدیڪم شد تا دستم را بگیرد ڪه دستش را پس زدم ، ڪیفم را از روی میز برداشتم و روبه ساناز گفتم : خیلی پَستیی!فڪر نمیڪردم اِنقدر اوضی باشی ...
قصد میڪنم بروم ڪه بلند میگوید : اره پستم ڪه ڪمڪت کردم تا از اون یه تیڪه پارچه سیاه دل بڪنی و راحتر تصمیم بگیری این شماهایید ڪه باعث شدین این مملڪت به جایی نرسه ....
نگاهی به صورتش می اندازم : ڪاش این حرمتا نمیشڪست .... بدون خــیلی نجسی .. ڪه پاتوق این جورجاهاست و الڪل و هر جور آتاشغالی میخوری .
بلافاصله بعد از حـرفم از ڪافی شاپ خارج میشوم ، اشکانم جلوی چشمانم را میگیرد ، همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪنم یاد اون بوسه و دستان اون پسر می افتم و بیشتر حالم بِہَم میخورهـ از خودم ، انقدر ضعیف شدم ڪه ساناز فڪـر ڪرده یه پسر میتونه حالمو خـوب ڪنه ...
من گفتم دوست دارم آزاد باشم اما نگفتم ڪه آزادیمو با یه پسر پر ڪنم ...
شاید برای من عجیب باشه اما برای ساناز و اَمسال اون یه حسِ خوب ڪه تا یه مدت بیشتر طول نمیڪشه و ماییم ڪه مثل یه دستمال ڪاغذی عمل میڪنیم ڪه با هر بار استفادش میندازنمون آشغالی و سراغ یه دستمال دیگه میرن ....
تا سر خیابان میروم ، ڪه باران میگیرد ، برای اینڪه خیس نشوم به طرف ایستگاه اتوبوس میروم و روے صندلی های ایستگاه مینشینم سَرم را به میله تڪیه میدهم و به آسمان خیره میشوم ،
بارونم داره به حال زار من گریه میڪنه گریه ام دارهـ ، اگـر مامان ترلان بفهمه دِق میڪنه آبرویی تو فامیل براے بابا نمیمونه ، ...
با یادآوری اون دستا شدت اشڪانم بیشتر میشود جوری ڪه چند نفر با چشمانی گرد شدهـ نگاهم میڪردند ، اما برای من مهم نبود ، حال من خرابتر از این حرفا بود ڪه بخواد با این نگاها بدتر بشه ..
همـش به این فڪـر می ڪردم ڪه چرا باید ساناز با من اینڪارو بڪنه ..
حالم اصلا خوب نبود و کنترل اشڪانم از دستم خارج شدهـ بود ، همش خودمو لعنت میڪردم ...
خدایا ، میبینی این اشڪامو ، نگاه ڪن بدترین بندت من شدم ، اصلا خـدایا مگه من بندت نیستم پس چرا حواست به من نیست چـرااااااا !
بلافاصله بعد از حرفم صدای اذان بلند شد ، ناخود آگاه لبخندی ڪنج لبم جا خوش ڪرد اشڪانم را پاڪ میڪنم تازه متوجه مسجدی میشوم ڪه روبه رویم است ...
نمیدانم چرا دلم میخواهـد بروم و با خدا صحبت ڪنم دودل به سمت مسجد میروم و وارد میشوم چادر گلداری برمیدارم و گوشه اے خلوت پیدا میڪنم و مینشینم موهایم را داخل روسری میڪنم ...
و رژلبم را پاڪ میڪنم ، زانو هایم را بغل میڪنم و آرام شروع به اشڪ ریختن میڪنم ، الله الله اڪبر !
من هم باهاش زمزمه میڪنم : خـداے بزرگ ...
همین یه ڪلمه ڪافی است تا اشڪانم شدت پیدا ڪند ، سرم را روی پاهایم میگذارم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
♦️ حکم رهبر معظم انقلاب درباره روزه ماه رمضان هنگام شیوع کرونا
🔹 رهبر معظم انقلاب اسلامی به پرسشی درباره حکم روزه ماه رمضان در شرایط شیوع کرونا پاسخ دادند. ایشان فرمودند: روزه از ضروریات دین و ارکان شریعت اسلام است و ترک روزه ماه مبارک رمضان جایز نیست مگر آنکه فرد، گمان عقلایی پیدا کند که روزه گرفتن موجب ایجاد بیماری و یا تشدید بیماری و یا افزایش طول بیماری و تأخیر در سلامتی میشود. در این موارد روزه ساقط، ولی قضای آن لازم است. /اصفهانامروز
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸🍃..
.
#حدیث امروز
🍂حضرت علی (ع)🍂
🌹چشم ها
دام های شیطانند🌹
میزان الحکمه /جلد10/ص70
🍃🌸 @chaadorihhaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹چرا کشورهای خارجی تلاش میکنند مسئله حجاب را در ایران امنیتی جلوه دهند؟
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[@chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🔖راه های کنترل عصبانیت🤯:
-گفتم:غضب ازآتیشه🔥اگه خونت🏠آتیش بگیره
چیکارمیکنی؟
+گفت:اول میرم آب💧میارم.
_گفتم:اگه آب نبود ...🤔
+گفت:میرم خاک میارم..
_گفتم:اگه خاکم نبود...🤔یکجایی نه آب داره نه خاک!
+گفت:فرارمیکنم🏃♂
_گفتم:راه فرارم نبود توی یک آپارتمانی نه آب وخاک هست نه میتونی فرارکنی..!
+گفت:فریادمیزنم🗣
_گفتم:عین همین چهارتارو توی عصبانیتتم اجراکن!
وقتی عصبانی😡 میشی:
اول برو وضوبگیر...
نتونستی خاک..برو به سجده🙇انقد بگو یاارحم الرحمین سررو برندار تاآروم شی دیگه تمام میشه..
نه آب پیداکردی ونه خاک فرارکن ینی چی؟..موقعیتو عوض کن
اگه نه آب شد ونه خاک شدونه فرار...فریاد..
هی بگو ``لاحول ولا قوه الا باالله العلی العظیم``
لااله الاالله ...سبحان الله..
اونوقته که آتیشت خاموش میشه😊👌
✨برگرفته ازسخنان حاج آقارفیعی
#خودسازی
#کنترل_خشم
🌹@chaadorihhaaa🌹