✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سوم
_____ @Chaadorihhaaa ____
ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون همزمان با هم گفتیم:
- سلام پسردایی
- سلام سهیلا خانم!
من خندیدم و او به لبخندي محجوبانه اکتفا کرد.
سـکوت بینمـان برقـرار شـد گـویی ذهـن هـر دوي مـا بـه گذشـته هـا پرکشـید. ده سـالی مـی شـد کـه یکدیگر را ندیده بودیم. بالاخره سکوت کوتاه ما توسط او شکسته شد.
- ببخشید دیر شما را شناختم.
- شـما هـم مـن رو ببخشـید، چهـره تـون خیلـی عـوض شـده اصـلاً بجـا نیـاوردم، راسـتش فکـر کـردم که اشتباه اومدم!
- حالا خواهش می کنم بفرمایین داخل!
- متشکرم.
وارد حیاطی کوچـک و تمیـزي شـدیم، دو تـا باغچـه کوچـک بـا درختـانی لخـت و بـی بـرگ کـه موسـم زمستان را یـاد آوري مـی کردنـد در وسـط حیـاط نگـاه هـر بیننـده اي را بـه سـوي خـودش مـی کشـید! سـاختمان آجـر سـفالی کـه دیوارهـاي آن بـه طـرز جـالبی بـا برگهـاي چسـب کـه پوشـیده شـده بودنـد
زیبایی خاصی به حیاط داده بود.
- بفرمایین دختر عمه خیلی خوش آمدین.
- ممنون ببخشید بد موقع اومدم.
- خواهش می کنم این چه حرفیه.
- زن دایی نیستن؟
- نه، مراسم خـتم یکـی از دوسـتاش رفتـه، تـا نـیم سـاعت دیگـه برمـی گـرده . شـما بفرمـایین بشـینین، من الان برمی گردم!
روي مبـل نشسـتم و بـا سـرعت، تمـام خانـه را از نظـر گذرانـدم ! پـذیرایي دو قـالی دوازده متـري کـرم و یــک نــه متــر ي قهــوه اي رنــگ خــورده بــود . دو تــا اتــاق خــواب، یکــی در نزدیکــی آشــپزخونه و دیگـري در کنـار پلــه هـاي بــاریکی کـه بــه طبقـه دوم راه داشـت و یــک دسـت مبــل راحتـی معمــولی قهوه اي رنـگ بـا پـرده هـا ي نبـاتی، در عـین سـادگی و ارزانـی جلـوه اي زیبـا بـه خانـه داده بـود . کمـی روي مبــل جــا بــه جــا شــدم . خانــه گرمشــان کلافــه ام کــرده بــود بــراي رهــایی از گرمــا روســري و
پــالتویم را درآوردم. علیرضـــا کمـــی طـــول داد، ســـرم رو انــداختم پـــا یین و انگشـــتم رو دور حلقـــه نـامزدیم کـه خیلـی دوسـتش داشـتم، چرخانـدم و منتظـر شـدم تـا پسـر دایـی عزیـز از آشـپزخانه دل
بکند و بیاد. به گمانم کمی خجالتی بود.
- خیلی خوش...
سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم!
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد😊
🌸🍃🖊 @Chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـوم
✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید.و این برای شروع خوب بود
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادرحالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق،کم حرف، بی منطق اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
💞🌸💞🌸💞
✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان اما اختلاف؟
پس مسلمانها دو دسته اند ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟نه اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم بدون ریش با موهای طلایی و کوتاهش
پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود.
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم...
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃 @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
#قسمت_دوم #پرهیز_از_شوخی_با_نامحرم شوخی کردن با نامحرم، حریم میان آنها را کم رنگ نموده و احتمال وقوع
#قسمت_سوم
#پرهیز_از_فروتنی_در_گفتگو
علاوه بر آنکه لازم است محتوای مطالبی که بین دو جنس مبادله می شود، پسندیده باشد، همچنین ضرورت دارد که افراد لحن کلام خود را به گونه ای قرار دهند که از ایجاد هر گونه تحریک، تطمیع و وسوسه در مخاطب جلوگیری شود.
خداوند متعال به همسران پیامبر می فرماید: «یا نِساءَ النَّبِی لَسْتُنَّ کأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَیتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیطْمَعَ الَّذی فی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفا» ای همسران پیامبر! شما همچون یکی از زنان معمولی نیستید اگر تقوا پیشه کنید؛ پس به گونه ای هوس انگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند، و سخن شایسته بگویید.»
◉✿[✏ @chaadorihhaaa] ✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سوم
🌷🍃🌷🍃
....
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد :" عبدالرحمن! ما که نمی خوایم با این خونه کاسبی کنیم . این طبقه مال بچه هاست . چشم به هم بذاری نوبت عبدالله می شه، شایدم الهه ". پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنان که روی زمین نشست ، با اخمی سنگین جواب داد:" مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش می کنی!" ولی مادر می خواست تصمیم پدر را تغيير دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت :" ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم، تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده . ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن." که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: " زن ! نقل احتیاج نیست ، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده ! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری ؟!!! " مادر غم زده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد :" من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده ." و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا خطاب قرار داد :" آخه همچین مادرت میگه مستأجر خیال می کنه اﻵن یه مشت زن و بچه می خوان بریزن اینجا . حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری." که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن "حتما حائریه! " سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت :" من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم." و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد :" الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم . بوی غذا تو خونه پیچیده ، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سوم
🌸🍃🌺🌸🍃
.....
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد:
-دارن اذون میدن.
اینبار لبخند پرمحبتی روی لب هام نشوندم و به سر و صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب.
_پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب می داد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت...من هم از اتاق بیرون آمدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه می زد، به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضح تر و آرامش می پاشید به دلم.
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایک های حیاط می ذاشت. باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن می خوند و مسح سر می کشید .برای ثانیه ای نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت .با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد .نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشم هام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه:
-برو تو خونه.
من زجر کشیدم، قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم:
-باشه چشم
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن.
خانوم ها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نماز های رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهر های کربلا که دلم سخت، تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز می بستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانوم ها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سوم
.
وارد حـیاط خان جون میشویم ، بابا ماشین را پشـت ماشین عمـو علی پارڪ میڪند و ماشین را خـاموش میڪند از ماشین پیادهـ میشوم هانا با دیدن تینا دختر عمه زهره جیغ بلندے میڪشـد و به سمتش میرود ، یادش بخـیر چقدر بازے میڪردیم تو این حـیاطـ...
_سلام
با صداے بابابزرگـ بر میگـردم با دیدن من لبخندے میزند و به سمتم می آید و پیشانی ام را میبوسد .
تنها ڪسایی ڪه به مـن چیزے نمی گفتند ، فقط بابا بزرگـ و خان جـون بودن ..
همراه بابا بزرگ وارد خانه میشویم بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت خان جون میروم : سلام خان جون خوبید !
گونه ام را میبوسد : قربونت بشم ، دختر چقدر بی معرفت شدے ، تا من زنگ نزنـم نمیاے دیدنمون !؟؟
لبخندی میزنم جوری ڪه چالِ صورتم دیدهـ میشود : ببخشید ...
لبخند شیرینی میزند و اشارهـ میڪند تا ڪنارش بنشینم .
زن عمو نگاهی به من می اندازد : همتا جان چرا نمیای دیگـه خونه ے ما قابل نمیدونـی زن عمـو !؟
سرم را بلند میڪنم و نگاهی به صورت سفیدش می اندازم : اختیار دارید ، دیگه مشغول درسیم .
_وقت ڪردی بیا .
چشمی میگویم و مشغول بازی با گوشی ام میشوم ، نگاه هاے سنگین فامیل مجبورم میڪند تا به حیاطـ بروم ، از ڪنار باغچـہ رد میشوم و به طرف تـاب میروم و رویش مینشینم مشغول تاب بازے میشوم سرم را بلند میڪنم قطرهـ هاے باران روے صورتم چڪـه میڪند لبخندی ڪنج لبم مینشینـد ...
نگاهم ڪشیدهـ میشود به سمت ماشین عمو ڪه احسان درش را میبندد و ڪباب هارا در دستش میگیرد ، زیاد رابطم باهاش خـوب نبود خـیلی باهاش جور نبودن .
معلوم بود از اون مذهبیا ڪه خشڪ و با یه من عسلم نمیشه خـوردش سوگـلی عمو و زن عمو بود .
و ڪل فامیل دوسش داشتن ، خونه ے ما ڪه هر شب حـرفشِ ، ڪلا دوتا بچـه اند فاطمــه و احسان ،
فاطمـہ همڪلاسی منِ و فقط یڪ ماهـ از من بزرگـترهـ
و یه دخـتر چادری است ..
احسان سرش را بلند میڪند و بادیدن من سرش را تڪان میدهـد یعنی سلام ...
زیر لب سلام میڪنم نگاهش را از من میگیرد و در ماشین را میبنـدد و وارد خانه میشود بعد از چند دقیقه مریم از بالاے اِیوان نگاهی به من انداخــت و گفـت : همتا ، بیا میخوایم شام بخوریم ...
پایم را روی زمین میڪشم تا از تاب پایین بیام ...
روسری ام را درست میڪنم و از چند تا پلـه هاے ورودی بالا میروم و وارد خانه میشوم سفره اے بزرگـ
پہن شدهـ است و همـه سر سفـرهـ نشسته اند ، بابا بزرگ نگاهی به من می اندازد : همتا بابا بیا اینجا .
عمو علی نگاهی به من می اندازد و لبخند مهربانی به رویم میزند و ڪنار میرود تا ڪنار بابا بزرگ بنشینم .
به طرف بابا بزرگ میروم و وسط عمو علی و بابا بزرگ مینشینم .
عمو بشقابم را برمیدارد و برنج میریزد تشڪر میڪنم و ڪبابی از بشقاب برمیدارم و روی برنجم میگذارم و مشغول خوردن میشوم ..
بعد از خوردن مشغول جمـع ڪردن سفرهـ میشویم جارو را از دست فاطمه میگیرم قصـد میڪنم جارو ڪنم ڪـه احسان از جایش بلند میشود و بدون اینڪه نگاهم ڪند میگوید : بدید من جارو میڪنم ..
جارو را به سمـتش میگیرم و به سمت حیاط میـروم ڪه فاطمه و عمه زهـره و زن عمو مشغول شستن ظرف ها هستند و مامان و عمه زهـرا هم مشغول خشڪ ڪردن ظرف ها به سمتشان میروم : ڪمڪ نمیخواید !
_بخوایمم مگــه تو میاے!
نگاهی به فاطمه می اندازم : نگفتــی ڪه بیام ..
زن عمو میخندد : نه عزیزم ، دیگـه الان تموم میشه فقط یه سبد دیگـه میاری!..
سری تڪان میدهم و وارد خانه میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و از ڪابینت سبدی برمیدارم ،
در ڪابینت را میبندم .
و از آشپزخانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم و سبد را به زن عمو میدهم و ڪمڪ میڪنم تا ظـرف هارا داخـلش بچیند ...
بعد از جمـع ڪردن ظـرف هـا همـه آماده رفتن میشوند .
به سمـت خان جـون میروم : ڪاری ندارید با من !
لبخندی،میزند و سرم را میبوسد : نه قربونت برم فقط زودزود به ما سر بزن دوست دارم هفتـه ے دیگـه هم ببینمتا .
دستش را میبوسم و بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین میشوم مامان هم هانا را بغل میڪند و سوار ماشین میشود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن💖 [ #قسمت_دوم ] 🔷بذارید برم سر اصل مطلب ✅تنها راهی که میتونه انسان ر
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_سوم ]
🔷خب حالا یه سوال خیلی مهم پیش میاد.
در واقع یکی از مهم ترین سوالات زندگی انسان هست:
خدا چرا به ما "دستور" داده؟🤔
چرا حرفاش همه دستوریه؟
این کار رو بکن و این کار رو نکن! این واجبه و اون حرام!😒
نمیشد همینطوری پیشنهاد بده؟☺️
بگه عزیزم این کارا رو انجام بدی خوبه. اینا رو هم انجام بدی بده!
چرا "دستور" داده؟
بعد دستور داده هیچ، اتفاقا "جهنم" رو هم بالای سرمون گذاشته و هی ترس از جهنم رو پیش میکشه تا ما بریم عمل کنیم!😒
واقعا خدا چرا این رفتار رو با ما داره؟
تک تک شما بزرگواران باید به جواب دقیق این سوال برسید.
⛔️اگه کسی به جواب این سوال مهم عمیقا نرسه، مشکلات زیادی برای دینداریش پیش میاد.
خیلی سخت دینداری میکنه. دین رو یه باری روی دوش خودش میبینه. از دینداریش اذیت میشه و اتفاقا "باعث تنفر بقیه از دین میشه"
⛔️⛔️⛔️
پای کار بایست تا به جواب این سوال مهم برسی:
🚩چرا خدا به ما دستور داده؟ مگه ما رو دوست نداره؟
برای جواب گرفتن همراه ما باشید...
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_دوم ••○🖤○•• ..... پاسخ گفت : آن درخت
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_سوم
••○🖤○••
...
و حالا بناست تو بمانی و همان یک جاودانه و ماندگار. بایست بر سر حرف زینب! که این هنوز اول عشق است.
...
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن! بیش از هر کسی، حسین از آمدنت خوشحال شد ، دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید: پدر جان! پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است!
زهرای مرضیه گفت :علی جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟
حضرت مرتضی پاسخ داد :نامگذاری فرزندانمان شایسته پدر شماست، من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر.
پیامبر در سفر بود. وقتی بازگشت، یکراست به خانه زهرا وارد شد. حتی پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که برای نامگذاری عزیرمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه ی لبهای خندانت بوسه زد و گفت: نامگذاری این عزیز، کار خود خداست، من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم.
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشم هایش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد. ای زینب پدر! ای درخت معطر!
پیامبر از جبرئیل سوال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست؟!
جبرئیل عرضه داشت :همه عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید. پیامبر گریست. زهرا و علی گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردی و لب بر چیدی همچنان که اکنون بغض راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه ای تا رهایش کنی و قدری آرام بگیری. و این بهانه را حسین چه زود به دست می دهد.
"یا دهر اف لک من خلیل"
"کم لک بالاشراق و الاءصیل"
شب دهم محرم باشد. تو بر بالین سجاد به تیمار نشسته باشی. آسمان سنگینی کند و زمین چون جنین، بی تاب در خویش بپیچد. چون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد و برادر در گوشه خیام. زانو در بغل، فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه ای بهتر از برای اینکه تو گریه ات را رها کنی ک بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزی.
...
نمیخواهی حسین را از این حال غریب در آوری. حالی که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را برای رفتن می تکاند. اما چارهای نیست. بهترین پناه اشکهای تو. همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است، باید در سایه سار آن پناه گرفت. این قصه، قصه اکنون نیست، به طفولیتی بر می گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمیگرفتی جز در بغل حسین، در مقابل حیرت دیگران از مادر می شنیدی که: بیتابی اش همه از فراق حسین است، در آغوش حسین، چه جای گریستن؟! اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان می دهد برای گریستن و تو آنقدر گریه میکنی که از هوش می روی و حسین را نگران هستی خویش میکنی... حسین به صورتت آب می پاشد و پیشانی ات را بوسه گاه لبهای خویش میکند، زنده میشوی و نوای آرام بخش حسین را با گوش جانت میشنوی که: آرام باش خواهرم! صبوری کن تمام دلم! مرگ ، سرنوشت متوحم اهل زمین است. حتی آسمانیان هم میمیرند، بقا و قرار فقط از آن خداوند است و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند، اوست که می آفریند، میمیراند، و دوباره زنده میکند، حیات میبخشد و بر میانگیزد. جد من که از من برتر بود، زندگی را بدرود گفت. پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند، صبور باید بود، شکیبایی باید ورزید، حلم باید داشت... تو در همان بی خویشی به سخن در می آیی که: برادرم! تنها زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی که جان پیامبر از قفس تن پر کشید گرمای نفسهای تو جای مهر مادری را پر می کرد وقتی که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد ، تو پدر بودی برای من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتی که پرنده شوم یتیمی برگرد بام خانهمان گشت. وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی می دادند. اکنون این تنها تو نیستی که میروی، این پیامبر است که میرود، این زهرای من است، این مرتضای من است، این مجتبای من است، این جان من است که میرود. با رفتن تو گویی همه می روند. اکنون عزای یک قبیله بر دوش دل من است، مصیبت تمام این سال ها بر پشت من سنگینی میکند، امروز عزای مامضی تازه میشود، که تو بقیه الله منی، تو تنها نشانه همه گذشتگانی و تنها پناه همه بازماندگان...
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سوم
••○♥️○••
☆☆☆
دفترش را باز میکند _ دفتر که نه چند ورقی که به زور چسب به هم چسبیده اند_ دفتری که روی آن نوشته: خالد پسر عاشق
و طبق قرار روزانه اش شروع به نوشتن میکند:
قبل از نوشتن به آیه ای که در پایان نامه قبلی است توجه میکند و آن را میخواند
ـ این را از پدرش یاد گرفته که پایان هر نامه را با آیه ای تمام کند ـ
نامه شماره 39
سلام بهترین و رؤیایی ترین عشق من
خودت میدانی که چقدر دوستت دارم و به تو وابسته هستم، تنهایم نگذار حتی برای یک لحظه،
ای عشقی که آرامش بخش ترین آرامش دنیا با نام تو دردلم سکنا میگزیند، دیشب که لحظه ای در خواب تو را دیدم آنقدری انرژی گرفتم که تمام وجودم را عشق فرا گرفته است ...
ـ راست میگفت هر کسی هم در صورت خالد نگاه میکرد عشق را میدید که مثل آتشفشان فوران میکند ـ
... دوست دارم اگر قرار است بمیرم در آن فضا بمیرم و دوست داشتم اگر قرار است روزی چشمانم دیگر بسته شود در آخرین لحظه تو را تماشا کنم و اگر این چنین باشد هیچ گاه حسرت تباهی عمرم را نمیخورم چون به هدفم رسیده ام.
فقط نمیدانم آن گرگ ها در این میان چه میکردند.
یک ثانیه دوباره گرگها را تصور میکند و اشکش انگار دوباره میخواهد جاری شود که در این میان نگاهش به ساعت میخورد. خیلی دیر شده است حتی برای فکر کردن به ادامه نوشتن هم وقت ندارد، سریع دفترش را میبیندد و میگذارد داخل کیف مدرسه.
_ کیف که نه چند لایه از وصله و پینه که دور آن را یک کیف کوچک تشکیل داده است _
دفتر قدیمیکنار کتاب های نو خالد که مادر با هزار زحمت خریده بود کمیغریبی میکرد. زیپ کیفش را میبندد و با خود _ بلند _ میگوید: ایندفعه برای اولین بار چند خط نامه باقی مانده را در مدرسه مینویسم.
سریع آماده میشود و تا دم در خانه میرود
_ خالد
مادر است میخواهد مهربانی اش را به کمال برساند
_ تشنه ات نیست؟
_ نه مادر. یعنی اگر هم باشد دیگر دیر شده.
مادر کمینگران میشود.
از در خانه که خارج میشود مثل همیشه یاد سخن پدر میافتد.
پسرم قصد شروع روز که میکنی بگو: اللهم انی افتتح الثناء بحمدک و انت مسدد لصواب بمنک و ایقنت انک انت ارحم الراحمین.... میدانی چرا روز خدایی ات را با افتتاح، افتتاح کن
خالد شروع میکند به افتتاح خواندن و همزمان دانه ها را از کیفش در میآورد و برای پرندهای که هر روز در خانه مینشیند، میریزد. پرنده، زیبا و ترسو است، ولی چند سالی بود که با خالد رفیق شده بود، در کنار او آرام است، خالد هم خیلی او را دوست دارد، مادر هم چند باری آن پرنده را دیده است، پرهای آبی اش مثل چشمان خالد و چشمان قهوه ای اش مثل رنگ صورت خالد است، پرنده حرف های خالد را میفهمد و خالد هم.
خالد سمت مدرسه راه میافتد، خیلی دیر شده است یک امروز را باید بدود، یعنی چاره ای جز دویدن ندارد.
...
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_سوم
°|♥️|°
وارد حوزه علمیه شدم
ازدور خانم محمدی هم کلاسیمون دیدیم
انقدر این دختر آروم بودا
من حرصم درمیاومد
إإإإ دخترم مگه اینقدر ساکت و مثبت
حرصم میگره
یه بار مامان اینا با دامادا رفتن مسافرت مشهد
از اونجا که همه زوج بودن من نرفتم
نه اینکه خیلی دخمل آرومیم...
یه هفته ای خونه ترکوندم
مامان بنده خدا تا یه ماه شلخته بازی های منوجمع میکرد
حاج آقا سلامی رو دیدیم
سلام استاد این ۱۷۰صفحه از مقاله ما
استاد:سلام
تبارک الله
ادامه اش بدید
کی قراره ازش دفاع کنه؟
سارا به من نگاه کرد و گفت :خانم احمدی استاد
کاملش کنید صحافی کنید ان شالله میلاد رسول الله دفاعیه
-ممنونم استاد...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سوم
°|♥️|°
#هوالعشق❤️
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار...
دوبار...
سه بار...
مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون!
_ممنون.. برنمیداره! احتمالا گم شدیم!
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم..
_کرمان.
سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟
_بله.
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه!
فاطی: خدا خیرتون بده ممنون..
سید: خواهش میکنم بفرمایید
از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم.
ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره!
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم!
خدای من این طلبه اس..؟! بابا الکی میگه! تیپش عین خانواننده هاس!
روشو کرد طرف ما
خدای من چهرش.. چقدر ناز و معصومه!
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی!
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی؟! گناهش گردن خودم :|
با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا...
_مگه مشکل داری؟ چرا میزنی؟!
فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها!!
وای...خاک تو سرم :| شرفم افتاد کف پام!
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد!
من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو!
بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش.. این بیشعور با من بود؟! به من گفت چاق؟! خو آره دیگه فقط یکم محترمانه ترش :|
فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم. پسره بی ادب!
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای صبر کنید آقا جواد!!
سید: چیشد؟!
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم.
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم!
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش..
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت.
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ