eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبح_بخیر #صبحانه🌥🌟 ڪاش هرروز صبح یادمان بیوفتدڪہ چقدر دوستمان دارے و برایمان دعا مےڪنے😭 سلام دوستـ صمیمے 😍🌺 دوستتـ دارم و براے ظهورت دعامیڪنم! #روزت_رازیباکن! #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ♥️ @Chaadorihhaaa
🍃❤️🍃💞🍃❤️🍃💞🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃💞 ✨پیامبر در مسجد نشسته است و یارانش گرد او جمع شده اند. ✨و مردی وارد مسجد می شود و نزد پیامبر می آید، سلام می کند و می نشیند. ✨در این هنگام، این سؤل مطرح می شود که بهترین زن دنیا کیست؟ ✨در اینجا آن مرد رو به رسول خدا می کند و می گوید: ✨«ای رسول خدا ! من همسری دارم که هرگاه به خانه بر می گردم او به استقبال من می آید. و چون می خواهم از خانه بیرون بروم تا پشت در مرا بدرقه می کند. و هر گاه مرا غمگین ببیند با من این چنین سخن می گوید: ✨ چرا غم به دل تو آمده است؟ اگر غصه روزی می خوری بدان که خدا روزی رسان ما می باشد و اگر غم تو به خاطر قبر و قیامت توست، خدا کندکه این غم تو زیادتر شود ». ✨سخن این مرد به پایان می رسد. ✨همه متعجّب هستند که خدا چه نعمتی به این مرد داده است، نعمت همسری به این خوبی ! 💥همه نگاه ها متوجّه رسول خدا می شود تا ببینند او در مورد این زن چه می گوید؟ 👇👇 💥پیامبر می فرماید: «همانا خدا در روی زمین کارگزارانی دارد و این زن یکی از آنهاست و خداوند برای او نیمی از ثواب شهیدان را قرار می دهد». 💥به راستی اگر همه زنان جامعه ما آن زن را الگوی خود قرار می دادند، زندگی ها چقدر شیرین می شد...!!! 😊 💞💞💞💞💞 @Chaadorihhaaa
🌸 امیرالمومنین امام علی علیه السلام: زن، گُل است🌹... پس در همه حال، با او مدارا كن، و با او به نیکی معاشرت نما، تا زندگیت با صفا شود😍👌 📚 وسائل الشيعه، جلد ۱۴، صفحه ۱۲ @Chaadorihhaaa
#متاهلانه😍❤️ •| با دیدنـ نگاهـ👀 تو من شعـ🍃ـر مےشوم... روزے کتابـ📖 چشمـ #تــ❤️ـو را چاپـ مےکنم! ✨🖊 @Chaadorihhaaa❣
#شهیدانه عطرِ شُمـٰا🍃 پیچیده میانِ خاطراتـَم!💫 پس عمیق تر نَفَس میڪشم💜 بهـ امیدِ وصالِ شُما.. 🖊 @chaadorihhaaa
#تلنگر 😊 رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود: «بهترین زنان شما، زنی است که برای شوهرش آرایش و خودنمایی کند، اما خود را از نامحرمان بپوشاند». #یادت_نرود_وعده_ما_حجب_و_حیا_بود... @chaadorihhaaa
#چادرانه دل بـه هر كس كه رسیدیم سپردیم ولی قصه ی عاشقی ما سر و سامان نــگرفت 🆔 @chaadorihhaaa
PN9-RahatTalabi.mp3
1.24M
9⃣ 🎧 ✍ گاهی وقتا راحت طلبی در انتخاب یه طرز تفکر سیاسی خودش رو نشون میده... ✍ حتی فریب سخت کوشی بعضی ها رو نخورید! 👤|استاد پناهیان ⚜| @Chaadorihhaaa
‌ •| #امامـ_خامنه‌ای #کلام_رهبری 😻 نسل جوان امروز . . 💪 برای عقبـ⚔‌ راندن دشمن، از نسـل اول آماده تر است..⛓ •| #شعار_راهـیان‌نور۹۶_ماتوانستیم 📌 . @Chaadorihhaaa
هر روز شالهایتان عقب تر😒 مانتوهایتان چسبان تر😰 ساپورتتان تنگ تر😥 رژ لبتان پررنگ تر میشود💄💋 بنده ی کدام خدایید؟😳😔 دل چند نفر را لرزانده اید؟😠 کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده اید؟💔 چند پسربچه را به سمت پنهانی دیدن عکس و فیلم مستهجن سوق داده اید؟😮😔 اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟😱😭😭 چند دختر بچه را تشویق کرده اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟😩😡 چند زن را به فکرانداخته اید که از قافله مد عقب نمانند؟🙁 آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده اید؟😱😔 پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟😭😭 باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟💔💔 چند زوج را بهم بی اعتماد کرده اید؟💔 نگاه های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود،به تیپ و هیکلت افتاد؟👀😐 نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 😔 چطور؟ بازهم میگویی، دلم پاک است!⛔️ چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟🚫 بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟🙈🙈 عزیزم❗️ جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست،⛔️ من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.‼️😰 میتوانم گاز خردل اسپری کنم وبعد بگویم،شما نفس نکشید؟!!😳😡😡 انقدر در حق خودت ودیگران ظلم نکنید.....✋⛔️⛔️⛔️ ♥کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است♥ @Chaadorihhaaa
🍃💠 یڪ وقت خیال نڪنید عمل صالح یعنے عمل زیــاد ☝️ یعنےهمه اعمالے ڪه بشر مے تواند انجام دهد. عمل صالح همان ڪارےاست ڪه از دستت بر مے آید و جلوےپایت هست. ❣اگر آن را خالص براےخدا انجام بدهے ڪافےاست❣ 👤|حاج آقا دولابے 🍃💠| @Chaadorihhaaa
⚜🌹⚜ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜🌹⚜ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ @Chaadorihhaaa 💐 أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💐
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ نمیتوانستم باور کنم یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:چرنده مزخرفه تمام حرفات مزخرف بود امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن صوفی نگاهم کرد سرد و یخ زده:بشین سرجات بچه من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟بابای میلیاردر داری؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه صدای عثمان را شنیدم، از جایی  درست بالای سرم:واست جوشنده آوردم بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟ گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم: بلند شو سارا بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره سرم را بلند کردم. یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟ عثمان رو به رویم نشست درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا دانیال یه پسربچه نبود خودش خواست خودش، تو رو رها کرد اون دیگه برادرِ سابقِ  تو نیست صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده خیلی بیشتر از منو تو همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده دانیال عاشقِ صوفی بود کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟ نه نشنیدی 🍂🌷🍂🌷🍂 ✍ نمیدونی سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه ساراجان حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه سارا زندگی کن دانیال از تو گذشت!توام بگذر خیره نگاهش کردم:تو چی؟ از هانیه میگذری؟ فقط در سکوت نگاهم کرد حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت سکوتش طولانی شد:عثمان جواب منو ندادی پرسیدم توام از هانیه میگذری؟ چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:راهی جز گذشتن هم دارم؟ راست میگفت هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چقدر بهانه جو بود بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود الحق که خواهری شرقیم عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه،رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم خانه که نه سردخانه ی زندگان! در را باز کردم برقها خاموش بود و همه جا سکوت حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود به زندان اتاقم پناه بردم افکارم سر سازش نداشت ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود! سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم مثله خودم بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... ⏪ ... @Chaadorihhaaa 🍃🌺 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم زنی که  نه حرف میزد نه گریه میکرد نه میخندید و نه حتی زندگی فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر سکوتِ آزار دهنده مادر قهوه ها وملاقاتهای عثمان عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست. 🍂🌷🍂🌷🍂 ✍آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد پدر بود مثله همیشه مست و دیوانه خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آورسااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:دختر چقدر خوشگل شدی کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:چقدر شبیه اون مادر عفریته ای اما نه.نیستی تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟مثه من عاشق مریم و رجوی هستی تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت تعادل نداشت:سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه تهوع سراغم را گرفت انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید بی حرکت و سرد نگاهش کردم چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده خلقِ بی عاطفه خلقِ قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو پاره تنمو بهش هدیه میدم... ⏪ ... 🍃@Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم. اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺 "با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم" 💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن ---------------------------- سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔 ✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج 🖊 @chaadorihhaaa
#چادرانه 💕 ☺️سـہ نقطـ•••ـہ دارد 😇همان سـہ نقطہ اے کـہ فرق است بین 😍پوشیدگے و پوسیدگے..! @Chaadorihhaaa
از تو اشاره؛ سر دادنش با من یه افتخاره در راه تو مردن... #اسماعیل_رضایی @Chaadorihhaaa
@Chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
@Chaadorihhaaa
هرگاه صحبت از دین و حجاب میشود میگوید بہ شما مربوط نیست! تو دل مردی را میربایی كہ شاید تمام زندگی یك زن است ؛ چگونہ این اتفاق بہ دیگران مربوط نیست؟ میگوید مردان نبینند من هرجور كہ میخواهم لباس میپوشم! اما تو تغییر دهنده ذات بشر نیستی تنها میتوانی خودت را تغییر دهی... میگوید است و حجاب لازم 5نیست! عزیزم همین حوالی دل پاكت را هم باد برد مراقب باش خودت را نبرد...:) ⛔️ @Chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام باباآنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد گوشهایم یخ زد تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم نگرانی شادی یا غمگینی اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار دوبار سه بار جواب دادم صدای عثمان بود صدای عثمان بلند شد:چرا جواب نمیدی دختر با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم: عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود چرا ناراحت نبودم چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد در را باز کردم عثمان بود با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:چی شده؟ طوریت شده کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه به سمت پدرم رفتم:بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در رابست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده سر جای قبلم نشستم مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد 💕🌹💕🌹💕 ✍فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی مثه الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم: بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت:پس یادت نره چی گفتم  مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند ماساژ قلبی تنفس مصنوعی احیا هیچ کدام فایده ایی نداشت نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل.. مُرد تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسیداما چرا خوشحالی در کار نبود یکی از امدادگران به سمتم آمد:خانوم شما حالتون خوبه صدای عثمان بلند شد دخترشه ترسیده چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:اجازه میدی، معاینه ات کنم عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد:سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد! ⏪ ... @Chaadorihhaaa🍃🌺 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:از حال رفتی پدرتو بردن تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت:پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم اما پدر تو مکث کرد بلند و کشدار فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه مهم نبودهیچ وقت مهم نبود مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد اما چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟ سرم گیج رفت چشمانم را بستم: اهمیتی نداشت نه خودش نه مرگش عثمان نفسی پر صدا کشید:با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم :اینجوری نگام نکن نمیتونستم تنهاتون بذارم باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی کاش محبتهایش حد داشت کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند تن صدایش را پایین آورد:میدونم الان وقتش نیست اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:هر چند که حال خودتم تعریفی نداره او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان سارا لجبازی نکن من کاری به تو ندارم اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه پیرزن بیچاره از دست میره ها اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی دوستم، پسر خوبیه بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره از کدام رنگ حرف میزند؟در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید صدای زنگ در بلند شد: غذا رسید نترس، نمیذارم بیان داخل با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد: اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه 💕🌹💕🌹💕 ✍مدتی از آن روز گذشت عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد خانه را کمی مرتب میکرد به زور مقداری غذا به خوردم میداد هوای مادر را داشت محبت میکرد نصحیت میکرد پرستاری میکرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند چون من اهل ولخرجی نبودم مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد سکوت خیره شدن چسبیدن به اتاق و سجاده نخوردنِ غذا همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم حوالی عصر به خانه برگشتم برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد آرام وارد خانه شدم... ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
PN10-RahatTalabi.mp3
1.21M
🔟 🎧 ✍ راحت طلبی باعث کافر شدن انسان میشه! ✍ خدا شهوت پرستی تو رو میبخشه ولی راحت طلبیت رو خیر! 👤|استاد پناهیان ⚜| @Chaadorihhaaa
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم. اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺 "با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم" 💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن ---------------------------- سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔 ✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج 🖊 @chaadorihhaaa
❆﷽❆ آقاجان همه گویند به تعجیل ظهورت صلوات کاش این جمعه بگویند: به تبریک حضورت صلوات اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم ڪلیڪ ڪنید↩️ @Chaadorihhaaa