🍃به نام او🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_اول
____ @Chaadorihhaaa____
بله؟
- سلام سهیلا جان، کجایی؟
- ســلام زن دایــی جــون، ببخشــید کلاســم کمــی طــول کشــید الان راه مــی افــتم، گفتــین میــدان
بهارستان کوچه میخک، پلاك 35؟
- آره عزیزم، الان دانشگاهی؟
- بله.
- به علیرضا می گم بیاد دنبالت.
با دستپاچگی گفتم:
- نه، نه، اصلاً، زحمتشون می شه، خودم میام.
- با ماشین می آد سهیلا جون، پیاده که نمی خواد بیاد! قرار شد تعارف با هم نداشته باشیم ها!
از اصرار زن دایی کفري شدم و زیر لب غر زدم: «اَه، این زن دایی هم چقدر گیره!»
- چیزي گفتی سهیلا جون؟
واي چه گوشهاي تیزي داشت!
- من؟! نه! راستش من هنـوز یـ ه کـم د یگـه کـار دارم معلـوم ن یسـت کـ ی تمـوم بشـه، بـرا ي همـ ین نمـ ی
خوام مزاحم پسردایی بشم!
- باشه هر طور مایلی، پس منتظرت هستیم فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
نفس عمیقـ ی کشـ یدم و تکیـ ه دادم بـه ن یمکـت، بـا خـودم گفـتم : «فرمانیـ ه کجـا بهارسـتان کجـا !» نگـاه ی
بـه اطـراف کـردم وجـود دختـر و پسـر جـو ان بـر روي یکـی از نیمکـت هـاي پـارك تـوجهم را جلـب
کــرد! ظــاهراً در همــ ین چنــد دقیقــه اي کــه بــا زن دا یــی مشــغول صــحبت بــودم آمــده بودنــد . در
احوالشون کنجکاو شدم، هر از گاهی پسر حرفی می زد و دختر از خنده ریسه می رفت.
درســت شــبیه مــن و بهــزاد ! آن روزهــا خــودم را جــزو خوشــبخت تــر ین آدمهــاي روي زمــین مــی
دانسـتم، امـا صـد حیـف کـه تمـام آن خـاطرات شـیرین بـه یکبـاره تبـدیل بـه کـابوس سـیاهی شـد کـه
هنوز هم رهایم نمی کند.
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد😊
🌸🍃🖊 @Chaadorihhaaa
#امام_صادق(ع)
#روایتی_عجیب_و_مفصل_درباره_ظهور
#قسمت_اول
در چنین روزگارى بر حذر باش، و براى درخواست نجات از خدابه خدا متوسل شو و بدان که مردم در چنین روزگارى غرق در سخط الهى هستند👇👇
❗️پس هر زمان که دیدی حق مرده و اهلش از بین رفته اند و جور و ستم همه جا را فرا گرفته و قرآن کهنه شده و چیزهایى در آن پدید آمده که در آن نیست
‼️و دیدى که قرآن طبق هوا و هوسها توجیه و تفسیر مى شود و دیدى که دین وارونه شده، آن چنان که کاسه وارونه مى شود
⁉️و دیدى که اهل باطل بر اهل حق آقایى و سرورى مى کنند و دیدى که شر ظاهر گشته و از آن نهى نمى شود بلکه از اهل شر دفاع مى شود
‼️و دیدى که فسق علنى شده و مردان با مردان و زنان با زنان اکتفاء مى کنند و دیدى که مؤمن سکوت کرده، چون گفتارش پذیرفته نمى شود
‼️و دیدى که فاسق دروغ مىگوید و پذیرفته مى شود و کسى دروغ و افتراى او را رد نمى کند و دیدى که صغیران بزرگتران را تحقیر مى کنند
‼️و دیدى که قطع رحم همگانى شده و دیدى که وقتى کسى را به فسق مى ستایند خود او مى خندد و سخن گوینده را رد نمى کند
‼️و دیدى که به پسر همان را مى دهند که به زن مى دهند و دیدى که زنان با زنان ازدواج مى کنند
#ادامه_دارد
@chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_اول
✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨
✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران
🍂🌸🍂🌸🍂
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @chaadorihhaaa
❌ #پست_ویژه ❌
#آقای_خونه #هشدار⚠️
📽 #سکانس هایی از #آفت های فضای #مجازی
#قسمت_اول 1⃣0⃣
↪️↪️↪️
تماس 📞 خانم با همسرش:
** عزیزم اونی که گفتمو از همکارت سوال کردی؟!
آقای همسر: 📞 ای باباااا میبینی سرم شلوغه همش زنگ میزنی ... اه
پیامک خانم به همسرش: 📲
عزیزم من خیلی سر درد دارم میشه برگشتنی از داروخونه برام یه مسکن بخری یکمم زودتر بیای شب ؟! 😓🤕
جواب آقای همسر📲 : خب بخواب خوب شی دیگه! کارم زیاده امشب اصلا نمیتونم زود بیام...
شب منزل🌗🏡↪️
خانم : چ خبر عزیزم؟! کارات خوب پیش میره؟!☺️
آقای همسر: تو چیکار داری ب کارای من اخه؛😒 برو شامو بکش مردم از گشنگی...🍝🍗 😩
#سکانس_دوم🔥🌐⛔️↪️
#خانم: ببخشید اون نرم افزارو تونستید برام پیدا کنید؟!!
#غریبه_نامحرم_مجازی!: سلام خواهرم؛ بله بله همین الان میفرستم براتون ... 🌷🙏
#خانم: ببخشید انلاین نبودم ی مقدار کسالت داشتم😓
#غریبه_نامحرم_مجازی!: ای واااای😰 خدا بد نده چی شد خواهره من؛ توروخدا اگه کاری از دست من برمیاد بگین... 😭😭😭
#خانم : .... سلام چ خبر ؟! 😍
#غریبه_نامحرم_مجازی!: ... سلام سلامممم خبر سلامتی شما... راستش امروز .....
..... شما چ خبر؟؟!!
خانم : .... ...... ......... ... .......
#غریبه_نامحرم_مجازی!: ... .......... ..... ....
خانم : .... ...... ......... ... .......
#غریبه_نامحرم_مجازی!: ... .......... ..... ....
⭕️⭕️⭕️
خانم: ... .....
اقای همسر: ...
خانم: ... .....
اقای همسر: ...
خانم : .... ...... ......... ... ....... ....... ......... ...... ... ....... ..... ........... .... .........
#غریبه_نامحرم_مجازی!: ... .......... ..... .... ..... .... ......... ....... .... ........ ... ...... .. .....
خانم: ... .....
اقای همسر: ...
⭕️⭕️⭕️
#آقای_همسر_هشیار_باش
#آفت_های_فضای_مجازی
♻️ ادامه دارد ...
@Chaadorihhaaa
#قسمت_اول
💞🌷🕊💞🌸💞🕊🌷💞
@modafean_hejjab
🍂تا حالا دندون پزشکی رفتین؟🤔
روی یه صندلی میخوابیم سوزن میزنن تو لثه مون 😭...بی حس میشه ....با مته سوراخش میکنن...ازشدت وحشت دسته های صندلی رو محکم گرفتیم...اخر کارم که کار دکتر تموم میشه..ی مشت پنبه میکنن تو دهنمون حالا با این همه شکنجه ای که شدیم..میگیم آقای دکتر جلسه اینده چه روزی بیام؟😖
پس با این همه شکنجه چرا نمیزنید توی گوشش؟ زده پدرتو دراورده ..دهنت تا دو روز کج هستش تازه بهش میگی ممنون جلسه آینده کی بیام؟ چرا نمیزنیدش فحشش نمیدید؟😡
چون ظاهر این کار درد و ازار و سختیه..نه ؟!اما باطنش چی؟؟ درمان شماست ..نفع وسود شما توی این کاره ..غیر اینه؟😁
@modafean_hejjab
🌷وَعَسی اَن تَکرَهوا شَیئاََ وَ هُوَخیرََ لَکُم (بقره 216) "چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید،حال انکه خیر شما در ان است"🌷
یکی از این چیزها هم که شاید برا بعضیا سخت بنظر برسه حجاب هست.🤔 حجاب سخته ،بله درسته ..بزارید همین اول یه چیزی هم بهتون بگم .. منظور من از حجاب، پوشش کامله منظورم اینه که چیزی تنت باشه که بدن نما نباشه..کوتاه نباشه..تحریک کننده نباشه..تنگ نباشه که هر کسی از کنارت رد میشه با یه نگاه سایز کمرت روبفهمه..موهات بیرون نباشه ..منظور من اینه.
توی دین اسلام هیچ روایتی نداریم که بگه حجاب یعنی چادر ، روایت داریم که چادر حجاب برتر است ولی...👌 شما میتونید چادر داشته باشید اما حجابتون ناقص باشه.🙁 بله حجاب سخته خیلی هم سخته قبول دارم ...🖐
#ادامه_دارد...
.....................................................
📚📚📚
#حرفهایی_که_زندگیم_راتغییرداد!
🔺لازم به ذکر است که چنین مطالبی در هیچ مدرسه یاهیچ کتابی به ما آموزش داده نشده...
📽تهیه کننده:جوان مهدوی ...
✔💫
@chaadorihhaaa
🔷 فلسفه ی حجاب
🔹 #قسمت_اول
.
.
مقدمه:
❔ چرا باید حجاب داشته باشم؟!
❔ چرا فقط خانم ها باید حجاب داشته باشن؟!
❔ حجاب سخته! میدونی چیه؟ اصلا حجاب رو گذاشتن که من دیده نشم!
❔ اصلا مگه به ظاهر آدماست؟ دل آدم باید پاک باشه..!
❔ حالا اگه من حجابم رو درست کنم کل جامعه درست میشه؟
❔ پس چرا غربی ها که حجاب ندارن انقدر پیشرفت کردن؟
❔ اصلا همه ی اینا به کنار، یعنی خدا به این مهربونی به یه ذره موی من گیر میده؟
❔ اصلا بگو ببینم کجای قرآن اومده که باید حجاب داشته باشم؟
.
.
🔷 تا حالا دندون پزشکی رفتین؟
خیلی #شیک روی یه صندلی میخوابیم...
سوزن فرو میکنن تو لثه..بی حس میشه..
با مته سوراخش میکنن...
از شدت وحشت دسته های صندلی رو محکم گرفتیم..
آخرشم که کار دکتر تموم میشه، یه مشت پنبه رو برمیدارن میکنن تو دهنمون..
حالا با این همه شکنجه ایی که شدیم میگیم آقای دکتر جلسه آینده چه روزی بیام؟
پس چرا بعد از این همه شکنجه نمیزنید تو گوشش؟ زده پدرتو درآورده..دهنت تا دو روز کجه.. تازه بهش میگی ممنون جلسه ی آینده کی بیام؟!
چرا فحشش نمیدید؟
.
🔷خب هممون میدونیم ظاهر این کار درد و آزار و سختیه.. اما باطنش نه. باطنش درمان خودمونه..پیش گیری از خرابی و بیماری های آیندست...
میدونیم که تمام نفع و سود ما تو همین کاره..غیر از اینه؟
.
🍃وَ عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ🍃
(بقره، 216)
" چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است"
.
🔷 یکی از همین چیزا که شاید برای بعضیا سخت به نظر برسه #حجاب هستش.
حجاب سخته، بله درسته، سخته!
راستی بذارید همین اول یه چیزی بهتون بگما منظور من از حجاب #چادر نیست، اصلا و ابدا..
منظور من پوشش کامله، منظورم اینه که چیزی تنت باشه که بدن نما نباشه. کوتاه نباشه.. تحریک کننده نباشه.. انقدر تنگ نباشه که هرکسی از کنارت رد میشه، با یه نگاه سایز کمرت رو بفهمه، موهات بیرون نباشه..منظور من اینه.
توی دین اسلام هیچ روایتی نداریم که بگه حجاب یعنی چادر. روایت داریم که چادر حجاب برتر است ولی هیچ روایتی نداریم که چادر حجاب کامل است. شما میتونید چادر نداشته باشید و حجاب کامل داشته باشید! میتونید چادر داشته باشید اما حجابتون ناقص باشه!
بله حجاب سخته..خیلی هم سخته...
ادامه دارد...
#فلسفه_حجاب
🖊 @chaadorihhaaa
#قسمت_اول
🚨بررسی ریشه های بدحجابی درجوامع:
💠اولین بخش بحث رااز #جنبه_تاریخی موردبررسی قرارمی دهم:
اولین بارقه های بدحجابی درجوامع ازاوایل قرن بیستم یعنی ازانقلاب صنعتی به این طرف صورت گرفت بعدازاینکه زنان رابه بهانه کاربه بیرون کشاندندتاقبل ازآن لباس زنان نسبت به مردان بلندتروگشادتروپوشیده تربودواین مسئله رادرسریالهای تاریخی میتوان دید.
نکته دیگردرموردلباسهااین بودکه هرچقدرمقام وطبقه اجتماعی افرادبالاتربودپوشیدگی این افرادهم بیشتربودبرعکس الان .👈زنان طبقات بالای اجتماع درتختهای روان وروپوش داربیرون می رفتند.
دراکثرتمدن هابالاخص تمدن های شرقی خصوصاایران،زنان کمتردرانظارعمومی ظاهرمی شدنداصلامعماری خانه هابه گونه ای بودکه خانه ها؛اندرونی وبیرونی داشت،برعکس الان بااین آشپژخانه های اپن ونمادتجدد.
💠درایران هم زمان قاجاروقتی ناصرالدین شاه به فرنگ رفت ووضع اونجا را دیدچون قدرت کافی نداشت به دلیل اعتقادات قوی ایرانیان به اسلام فقط توانست برخانمهای حرم خودتاثیربگذارد؛اماچون همیشه مدل لباس خانمها ازاندرونی شاه بیرون می آمداین شدکه زنان ایرانی دردوره قاجارفقط درداخل خانه هایشان ازدامن های کوتاه وچین دار.
💠امادردوره پهلوی یک سری اقدامات اساسی برای بی حجاب کردن انجام دادند وبعد از اون اقدامات بودکه در17دی1314به طوررسمی کشف حجاب رااعمال کردند،حالادونستن اون اقدامات به ماکمک می کندتاببینیم ماچه کنیم برای بازگشت مردم جامعه مون به حجاب
اقدامات رضاخان:
🔸ترویج بی حجابی ازطریق مذهب ضاله بهائیت؛
🔸تبلیغ برهنگی ازطریق رسانه هاومراکزآموزشی
🔸اجباردراستفاده ازلباسهای غربی درمدارس وادارات
🔸تشکیل مجامع وانجمن های مخصوص بانوان،دراین انجمن هااززنان خارج رفته دعوت میشدبااستفاده ازشبهاتی درمورددرموردحجاب ودین سعی درکم رنگ کردن دین ورواج بی حجابی کنند.
🔸مجبورکردن زنان بدنام دراستفاده ازچادربرای بدنام کردن حجاب
🔸متحدالشکل کردن لباس وقتی درلباس مردان تغییرایجادشدبه مرورحس غیرت نیزدرآنهاکم شدودرنتیجه خیلی راحت توانستندحجاب رااززنان ودختران آنهابربایندوآب ازآب تکان نخورد.
🖊 @chaadorihhaaa
سخن گفتن با نامحرم نیز از جمله مواردی است که می تواند زمینه برخی انحرافات جنسی را در بین افراد فراهم کند. از سوی دیگر، گاه صحبت کردن با جنس مخالف اجتناب ناپذیر می شود. از این رو، لازم است با رعایت مواردی که در پی می آید، آثار منفی اینگونه گفتگوها به حداقل برسد.
همانطور که میدانیداز مهمترین شرایط فعالیت های اجتماعی سالم برای زن مسلمان رعایت حدود او با نامحرم است.از این رو چند نکته ی مهم را دراین باره بیان میکنیم:
#قسمت_اول
❃به کارگیری محتوای پسندیده❃
از آداب اسلامی در گفتگو با نامحرم آن است که از محتوای پسندیده در مکالمات استفاده و از به کارگیری مطالب مرتبط با تمایلات غریزی اجتناب شود.
در داستان حضرت یوسف علیه السلام در قرآن کریم آمده است که زلیخا و زنان مصر باب مراوده را با یوسف گشودند. آن حضرت که متوجه خطر این مراوده و بیان سخنان تحریک آمیز شد، از خداوند اینگونه مدد خواست: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَی مِمَّا یدْعُونَنی إِلَیهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کیدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیهِنَّ وَ أَکنْ مِنَ الْجاهِلینَ» گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اینها مرا بسوی آن می خوانند! و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من باز نگردانی، بسوی آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!»
از این آیه استفاده می شود که طرح چنین مطالبی در گفتگو با نامحرم تا آنجا خطرناک است که یوسف علیه السلام نیز با آن مقام طهارت و قداست، از آن بیمناک بوده و حاضر می شود با رفتن به زندان، خود را از چنین موقعیتی خلاصی بخشد.
◉✿[✏ @chaadorihhaaa] ✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_اول
🌷🍃🌷🍃
....
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغيير دیگری در خانواده ما می کرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری می شد و محمد و همسرش عطیه ، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می خواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند ، همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش کردند . شاید به زودی نوبت برادر کوچک ترم عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگ تر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده ، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند .
از حیاط باصفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم . مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او ،سفارش کرد :" حاجی! اثاث نو عروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و ..." که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن "خیالت تخت مادر! " در بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم . شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد :" فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه! " محمد با صورای در هم کشیده از حرف پدر ، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد : " آیت الکرسی یادتون نره! " و ماشین به راه افتاد . ابراهیم سوئيچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش می رفت، رو به من و لعیا زیرلب زمزمه کرد : " ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_اول
🌸🍃🌺🍃🌸
....
قلبم بی وقفه می تپید .باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف می رفت، با اینکه محرم امسال با همه ی سال ها فرق داشت و می تونستم دزدکی دیدش نزنم، کاری که سال ها بود انجام می دادم .درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد، تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیفتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساس های تازه در من جون گرفته .آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد این دزدکی دید زدن هایی که برای یه دختر سنگین و متین زشت بود و بی حیایی؛ ولی امان از قلب سرکشم که نمی گذاشت اینکار تکرار و تکرار نکنم.
با دو انگشتم کمی دو لایه ی فلزی پرده کرکره ای قهوه ای رنگ و رو رفته رو باز می کنم، در حد کم که فقط من ببینم بدون جلب توجه .نگاهم روش ثابت موند و وای به قلب بی قرار و عاشقم .دست برنمی داشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حالا چرا؟ حالا که محرمش شده بودم، چرا؟!
نه هنوز هم نه، هنوز جرأت نمی کردم برم نزدیک، با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن .نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیر زمین به حیاط بود و من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یه خسته نباشید چاشنی کارم؛ ولی نه نمی شد؛ نمی شد.
هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و می دونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم؛ ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرم های حیاط پیدام بشه.
حیاط پر از هیاهو بود، پر از صدای صلوات و پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلند شده بود و عطر اسپند می داد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم، بلکه از خودم هم فراری بود و من نمی فهمیدم چرا؟ !بعد از سه هفته عقد کردن و محرم بودن!
شلوارش رو تکوند .اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط همون یه پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت. از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی عزاداری ها دست و پاگیرش میشه و من فقط از عطیه شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و دختر عمه ی من و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره .حالا هم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت.
...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_اول
.
امشب اول ماه محـرم اسـت ...
از پشت پـنجره نگاهی به صورتش می انـدازم .
شالش را سفت مـیڪند و دیگـ را بلنـد میڪند .
لبخندی روی لبم مینشیند ، پنجـرهـ را باز میڪنم تا بہتـر نوڪریش را ببینم ، زیر لب چیز هایی زمزمہ میڪند !
نفس عمیقـی میڪشم ڪہ همزمان صداے مداحـی بلنـد میشود ..
چشمانم را میبندم و زمزمه میڪنم :
دارهـ میرسه به گـوش
صداے یه غافلـه
ڪاروان حضرتِ اربـابِ
پا به پاے قافلـه
این دل زار مـنم مثل قلبِ زینبت بیتابـه ...
قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪد چشمانم را باز میڪنم ...
همیشه خان جون دهه اول محرم و تو ڪرج مراسم میگرفـت و نذرے میداد .
همه ے فامیل از صبح جمع میشدیم تو حیاط خان جون تا ڪمڪ ڪنیم و یزره سهیم باشیم تو این مراسم ...
چقدر دلم می خواست الان بین الحرمین باشم .
یه حس و حال دیگه ای دارهـ حرم ارباب ...
با صداے اذان لبخندی میزنم و پنجره را میبندم ..
چادرم را بر میدارم و سَرم میڪنم ، از اتاق خان جون خارج میشوم ...
بوے اسفند محرم هوش و حواس آدم را میبرد .
به سمـت حیاط میروم .
عمه و مامان مشغول آبڪشی برنج هستن و اون وسط فقط هانا و تینان ڪہ اذیت میڪنن ...
نگاهـ مامان ڪشیدهـ میشود به من و زیر لب زمزمه میڪند ڪجا ، لبخندی میزنم و من هم زمزمه میڪنم میرم وضو بگیرم ، سری تڪان میدهـد ، دمپایی هاے خان جون را به پا میڪنم و به سمت حوض وسط حیاطـ میروم ، شیر آب را باز میڪنم و زیر لب نیت میڪنم و یڪ مشت آب به صورتم میریزم ...
بعد از وضو گرفتن روسری ام را درست میڪنم .
و به طرف خانه میروم قصد میڪنم وارد پذیرایی شوم ڪہ هانا به سمتم می آید و با همان لحن بچگانه اش میگوید : آجی همتا ، خان جون ڪالِت
دارهـ به من گفت بیام بہت بگم !
لبخندی به رویش میزنم و گونه اش را میبوسم .
قصد میڪند برود ڪہ میگویم : هانا ،مواظب باش ، بیرون نری ها ..
چشمی میگوید و میرود ، به طـرف سمت دیگـر حیاط میروم ڪہ فرش انداختہ اند و خان جون اونجا نشستہ .
خان جون با دیدن من لبخندی میزند : بیا اینجا مادر ڪارت دارم .
دمپایی هارا در می آورم و به سمتش میروم : جانم خان جون !
_جانت بی بلا مادر ، بیا اینارو ببر بدهـ به احسان ، آقایون ڪتاب دعا خواستن ...
سری تڪان میدهم و بلند میشوم با چشم به دنبال احسان میگردم ڪه ڪنار بابا بزرگ نشسته و حرف میزند .
به سمتشان میروم متوجه حضورم میشود و سرش را پایین می اندازد ، بابا بزرگ حال و احوالم را میپرسد ڪه آرام تشڪر میڪنم .
_پسر عمو اینارو خان جون داد بدم به شمـا !
زیر لب تشڪر میڪند و نگاهی گذرا بـہ صورتم می اندازد .
با اجازهـ ای میگویم و به سمت خانه میروم ..
جانماز کوچک جیبی ام را روی زمین میگذارم و چادرم را با چادر گل گلی خان جون عوض میڪنم ..
و قامـت میبندم سـه رڪعت نماز مغرب به جـا می آ....
با خواندن سورهـ ے حمد آرامش عجیبی میگیرم ...
و باز هم خـــدا ، میبینی مہربانم ، آرامشی را ڪه به من تزریق میڪنی ...
سلام نماز را میدهم و تسبیحم را بر میدارم همان تسبیحی ڪه بابا بزرگ از ڪربلا برایم آورد و اولین هدیه ے ڪه همراهـ با چادر مشڪی به من داد بخاطر تحـولم ،تحولی ڪه زندگی ام را دگرگون ڪـرد و توانستم با ڪمڪ خدا و شہـدا خودم را بشناسم و پیدا ڪنم .
بعد از خواندن نمـاز عشاء ، ڪنار فاطمـه دختر عمویم مینشینم و ڪتاب دعا را بر میدارم و منتظر میمانم تا زیارت عاشورا شروع شود ...
به پُشتی تڪیه میدهم و چشمانم را میبندم ..
یاد روزے می افتم ڪه چادرم را ڪنار گذاشتم و وارد پایه دوازدهم شده بودم ...
روزی ڪه بدون هیچ اجباری چادرم را در آوردم،
بماند ڪه دعوا هایی داشتم با مامانم ...
پدرو مادرم از یه خانوادهـ ڪاملا مذهبی بودن ...
مادرم خانه دار بود و پدرم سرهنگ بازنشسته که الان تو بازار یہ مغـازهـ دارهـ ، فقط یه خواهـر کوچیڪ تر از خودم دارم به اسم هانا ...
روز اول ڪه وارد ڪلاس درس شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
•••🌸•••
" بِسمھ تعالے "
مبحث : #رسیدنبهلذتعبدبودن 😍
....
سلام✋🏻
-مهمترین موضوع زندگیت چیه؟🤔
[ #قسمت_اول ]
- راه های مختلفی برای عبور از رنج های زندگی وجود داره...
اما همه ی این راه ها، راه های فرعی هستن
....
ولی "یه راه اصلی" وجود داره که انسان رو از همه ی رنج های زندگیش پرواز میده...💖
و به بالاترین لذت های عالم میرسونه...☺️
.....
+ به نظرتون اون راه چیه؟🤔
+ اصلی ترین راهی که میتونه غم های ما رو کاملا از بین ببره و سینه ی ما رو وسعت بده چیه؟
+ ما چطور میتونیم به بالاترین لذت های دنیا برسیم....؟🤔
- خیلی ها توی زندگیشون مشکلات عجیب و غریب دارن. مشکلات طاقت فرسا.
- خیلی ها دارن زیر بار این مشکلات قد خم میکنن...
- خیلی ها به کفر کشیده میشن.
+اما واقعا چه راهی وجود داره برای عبور از این همه رنج؟؟؟
+چطور میشه همه ی سختی های زندگیمون رو کنار بزنیم؟
فقط فقط یه راه وجود داره... :)👇
🔶توی این بحث کاملا همراه ما باشید. دوستان و اشنایانتون هم که مشکلاتی در زندگیشون دارن رو وارد کانال کنید تا استفاده کنن.⇩⇩⇩⇩
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
#رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی_نامه_حضرت_زینب #نوشته_سید_مهدی_شجاعی #مقدمه "بسم الله الرحمن الرحيم" آ
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_اول
••○🖤○••
پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی.
بغض را گلویت را بسته بود. چشمهایت به سرخی نشسته بود. رنگ و رویت پریده بود . تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود .
دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه ، به ارتعاشی وا می داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود زجه زدی .
پیامبر تو را سخت فشرد و بهت زده پرسید :چه شده دخترم ؟!!
تو فقط گریه میکردی .
پیامبر دستش را لا به لای موهای تو فرو برد .تو را سخت تر به سینه فشرد .با لب هایش موهایت را نوازش کرد و و بوسید و گفت : حرف بزن زینبم ، عزیز دلم حرف بزن !
تو همچنان گریه میکردی.
پیامبر موهای تو را از صورتت کنار زد. با دست هایش اشک چشمهایت را گرفت ، دو دستش را قاب صورتت کرد.
بر چشم های خیست بوسه زد و گفت: یک کلام بگو چه شده دخترکم ؟! روشنای چشمم!گرمای دلم!؟
هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمیداد .
پیامبر یک دستش را به روی سینه ات گذاشت تا طلاطم جانت را درون سینه فرو بشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روی پیشانی ات فشرد؛ تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید.
پیامبر : حرف بزن میوه ی دلم! تا جان از تن جدت رخت بر نبسته حرف بزن!
قدری آرام گرفتی ،چشم های اشک آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی : خواب دیدم ؛ خواب پریشان دیدم، دیدم که طوفان به پا شده ، طوفانی که دنیا را تیره و تار کرده است، طوفانی که مرا و همه چیز را اینسو و آنسو پر میکند . طوفانی که خانه ها را از جا می کند و کوه ها را متلاشی می کند ، طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد.
ناگهان در آن واقعه چشم من به درختی کهنسال افتاد و دلم به سویش پر کشید ؛خودمورا سخت به او چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را از ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه ای محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست ، به شاخه ای دیگر متوسل شدم ، آن شاخه هم در حجوم بی رحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم... آن دو شاخه هم نیز با فاصله ای کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشت زده و سرگردان از خواب پریدم...
کلام تو به اینجا که رسید ، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه میکرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش میکردی .
پیامبر، سوال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :.......
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_اول
••○♥️○••
....
"تقدیم به #حاج_قاسم که به من شنا کردن در رحمت خدا را آموخت
☆☆☆
(بصره)
نذر کردم که داستانم را در راه کربلا بنویسم، در کنار مهدی و ابوولاء و احمد. تا بلکه امام حسین نظری به این داستان بکند.
☆☆☆
در پهنه بیابان حیران و سرگردان مانده و تاریکی مطلق جهان، رو به روی او را پر کرده است. به پشت سرش که نگاه میکند درفاصله چند متری عشقش را میبیند، ضربان قلبش چند برابر میشود و عرق تمام وجودش را میگیرد به طوری که دشداشه سفیدش را پر میکند از قطره های عرق. ولی این عرق، عرق عادی نیست عرق عشق است.
چند ثانیه ای خیره خیره به عشقش نگاه میکند میخواهد داد بزند که: چقدر خوب است که میبینمت.
اما حس میکند که میتواند جمله بهتری بگوید، همانطور که فکر میکند سرش را به پایین میاندازد تا فکرش بهتر کار کند و بهترین جمله ای را که میتواند به عشقش بگوید که متوجه میشود دستش بسته است و انگار پایش توان تکان خوردن ندارد، کمی میترسد اما ثانیه ای فکرش را از آن جمله دریغ نمیکند، صورت عرق کرده اش را بالا میآورد و سینه اش را سراسیمه میکند و فریاد میکشد: دوستت...
ناگهان نگاهش به سمت چپ و راست بیابان منعطف میشود و جمله اش ناقص میماند، دوباره میترسد انگار صدایی باعث این حواس پرتی اش شده است نگاهش را که دقیق میکند، چند گرگ
دارند به سمت عشقش میدوند و میخواهند کاری را که نباید بکنند، داد میزند: آهای گرگ
های بیابان! آهای! این طرف بیایید من لقمه بهتری ام، آهای.
نمیتواند کاری بکند تمام و جودش را میگذارد تا دستانش را که به هم گره خورده اند باز کند اما انگار نمیشود که نمیشود.، عرق میکند انگار وجودش دارد در خودش ذوب میشود، به غیر از اشک و فریاد کار دیگری از دستش بر نمیآید، اصلاً یادش نمیآید خودش را چگونه به این بیابان رسانده است ولی حال او مانده و عشقش و حیوانات وحشی.
....
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_اول
°|♥️|°
تو کتابخونه داشتم رو تحقیقم کار میکردم
""تاریخچه وهابیت""
گوشیم لرزید
عکس سارا دوستم رو گوشی نمایان شد
-الو سلام سارا خوبی؟
سارا :الو سلام پریا خانم کجایی؟
-من فدای هوش بالات بشم
تو کوچه خوبه ؟
سارا:ههه خندیدم
کتابخونه ای؟
-خب تو چه دردی داری میدونی من کجام بازم میپرسی ؟
سارا:حرص نخور
ما تا یه ربع دیگه کتابخونه ایم
-ماایم
مگه تو چندنفری؟
سارا:من با حسن آقا دارم میام
-تو رو سنجاق کردن به اون بنده خدا عایا؟
سارا:خخخخخ
مامانت میگفت باز نذاشتی خواستگار بیاد
-من فدای این مامان خوشگلم بشم
دست CCN, BBC بسته در خبرپخش کردن
سارا:میام اونجا حرف میزنم
-حسن آقا هم میان کتابخونه ؟
سارا:نه حسن باید هئیت همش ده روز مونده به محرم
مگه دیشب نگفتی بعداز پایگاه و دانشگاه میریم هئیت
-وای راست میگیا
بیا اینجا دیگه
فعلا خداحافظ
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_اول
°|♥️|°
...
دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.
اعصابم خط خطی و داغون بود و منتظر بودنم کسی حرف بزنه تا به مثل سگ پاچه شو بگیرم. :|
+فاطی(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟!
حرف فاطی شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطی و اون خادم حرم که تو گشت بود.
_هان؟!چیه؟! توقع داری عین گوجه فرنگی نشم!! دختره ی عقده ای به هیچکس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من..
فاطی: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه!
_عه! نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه؟!
فاطی: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا، دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت.
_الهی چادرت نخ کش بشه...! الهی غذات بسوزه...! الهی شوهرت کچل باشه...! دختره عقده ای!.. چرا دوربینو گرفتی!
مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب): خدا مرگت بده! زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک :| زیارت مارم باطل کردی!
_عه! چه ربطی داره به زیارت؟ کی گفته باطله؟! اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم فاطی بدو بریم..
دست فاطی رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت
_ سلام حاج آقا!
حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم
حاجی: سلام علیکم بفرمایید؟
_ ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم.
حاجی: بفرمایید میشنوم؟
_حقیقتش میخواستم بدونم اگه فحش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه؟!!
یهو یه نفر عین یه حیوون نجیب شروع کرد به خندیدن :|
عه کی بود..؟!
فاطی که نی :|
منم نیستم :|
حاجیم نی :|
پس کیه ؟!
عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه! پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید!!
_وا آقا واسه چی میخندی؟!
یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده!
اینو گفت و برگشت طرف ما...
و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا..
وای خدا چه چشمایی...
عسلی!
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ