eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° فردا صبح حدود ساعتای ده رفتیم جمکران... دوباره خاطرات محمد برام تداعی شد... حالم خراب بود... از دیشب که اون حرفا رو زده قلبم عجیب درد گرفته... رو به روی محراب جمکران وایسادم و نماز خوندم. وسط نماز بود که یهو بغضم شکست و اشکام جاری شدن... _خدایا من بدون محمد نمیتونم... به خدا نمیتونم... ولی حاضرم نیستم یک عمر کنار من باشه و بدبخت شه...من با دل میخواستمش... نه بخاطر عذاب وجدان...خدایا من میرم از زندگیش بیرون... بخاطر خودش... بخاطر عشقش... توهم بهم کمک کن... بهم صبر بده تا تحمل کنم نبودنشو... بهم قدرت بده فراموش کنم عشقشو... خدایا کمکم کن... با چشما خیس یه گوشه توی صحن جمکران نشستم و آهنگ صبح امید حامد رو پلی کردم... همه چیز من و یاد اون مینداخت... حتی خواننده محبوبم... کلی با امام زمان درد و دل کردم و بهشون توسل کردم. تصمیم گرفتم هرچه زودتر تصمیمم رو عملی کنم. از دیشب محمد کلی زنگ زده بود پیام داده بود... هه... چطور میتونه به عشقش خیانت کنه و به نامزدش پیام بده... !دوباره زنگ زد... جوابشو ندادم... دوباره... دوباره... اه... گوشی رو خاموش کردم. خدای من باز قلبم درد گرفت... فاطمه از مسجد اومد بیرون و دویید طرفم. فاطی: فائزه؟ _جانم... فاطمه با من و من گفت: آقاجواد زنگ زد... _چی شد؟؟؟چی گفتی بهش؟؟؟ _فاطی: هیچی دروغ گفتم. گفتم سرت درد میکنه خوابیدی... _ممنون... فاطی: فائزه میخوای دقیقا چیکار کنی؟ _بزار برگردیم کرمان... بعد میگم دقیقا میخوام چیکار کنم... فاطی: اگه ازش جدا شی داغون میشی... شک نکن... _بزار خودم داغون شم... فدای سر محمدم... ولی اون بزار به عشقش برسه... بزار اون خوشبخت شه حداقل... چشم دوختم به گنبد مسجد جمکران و از آقا سعادت محمدجواد رو خواستم... بدون من! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت. عصر جمعه رسیدیم خونه. فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبر نداشت... هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم... سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم. از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه. _سلام داداشی.. علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟؟ _کدوم مسخره بازیا؟! علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟ _خط مو عوض کردم خب! علی: اینو میدونم نابغه! چرا شمارتو ندادی جواد؟ چرا فاطمه طفره میره هرچی ازش میپرسم؟! چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی!! بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم. _علی... علی: بله؟ _من محمدجواد و نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود..) علی تقریبا فریاد کشید:چی؟؟؟؟ _داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...) علی مکث کرد... طولانی... _الو.. علی: این حرف آخرته فائزه؟ _حرف آخرمه...! علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها _میدونم.. علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟! _از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت... علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه.... _امیدوارم.. (هی... اون باید حلال کنه یا من...) علی: خداحافظ. _یاعلی. گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
۞♥️به توکل نام اعظمت♥️۞
- •••• -به رسم هر روز ~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~ ~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام‌الانس‌والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان°•~ ~> دعای فرج <~ إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.. •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
نیست نشـان زندگیـ 💔 تـا نرسد نشـان تـو @chaadorihhaaa
✨ ازشیخ‌انصآرۍپرسیدند↓ چگونہ‌میشود‌یڪ‌ساعت"فکرکردن" برترازهفتادسال"عبادت"باشد ؟! فرمودند↓ «فڪرۍمانند‌فکرِ‌ جناب‌ِ‌حُر در‌ روزِعآشورا💔» قشنگہ‌نہ؟! @chaadorihhaaa|چادرے‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای او که می‌داند ماجرای خلقت را... برای او که فهمیده تنها تو، معبود و معشوقی... برای او که دلتنگت می‌شود در هیاهوی زمین... برای او که خسته می‌شود از چراغ‌های چشمک‌زنی که گاهی حتی تو را هم، میانشان گم می‌کند... هیچ خبری، خوشحال‌کننده‌تر از نزدیک بودن رمضان نیست! تا تو خودت دست به کار شوی و قلم برداری و دانه‌دانه، خط بزنی هر آنچه را که میان تووبنده‌ی کوچک و ضعیفت، فاصله‌می‌اندازد... و بگویی بیا... اشکالی ندارد اگر یازده‌ماه نتوانسته‌ای در دنیا قدم برداری اما نگاهت، جز به آسمان نباشد... بیا... یک‌ماه خودم کمی دنیایت را خلوت می‌کنم... بیا... با هم تمرین می‌کنیم... مطمئنم ضیافت که تمام شود،قوی‌تراز قبل خواهی‌بود! ✿ •۩@chaadorihhaaa۩•✿ ═══•❃🌸❃• ═══
حلول ماه مهمانی خدا ماه طاعت و بندگی بر تمام مسلمین مبارک باد...🌙 [رمضان مبارک] @chaadorihhaaa
😉خوشا خارج و وضع بی مثالش 😊☝️خانم کیمیا علیزاده هستن که قبلا عضو تیم ملی تکواندوی ایران بودن و در المپیک مدال برنز گرفتن 🤗بخاطر اینکه احساس میکردن حجاب براشون محدودیت میاره رفتن خارج پناهنده شدن تا اونجا بدون حجاب به موفقیت های بزرگتری برسن 😶و الان به چنان شکوفایی رسیدن که دیگه راحت میتونن ۱۰ بر صفر ببازن... 🙃بلی دیگه میگن تو خارج همه ی امکانات برای پیشرفت فراهمه بخصوص برهنگی @chaadorihhaaa
°|♥️|° از تماسم با علی چهار ساعت میگذشت و همش منتظر یه اتفاق بودم. دل تو دلم نبود... دلشوره داشتم... مطمئن بودم واکنش خانوادم راحت با این اتفاق کنار نمیان... در اتاقم با ضرب باز شد و بابا و پشت سرش مامان اومدن توی اتاق بابا با حالت برزخی شروع کرد به فریاد زدن.. بابا: دختره ی احمق تو مگه نگفتی میخوامش؟ مگه بعد اون سفر کوفتی همش غش و ضعف نمیکردی براش؟ مگه تو نبودی به داداشت گفتی دوسش داری؟ این حرفا چیه الان به علی زدی؟ هان؟ تمام بدنم میلرزید... حس ترس داشت نابودم میکرد... _بابا من... بابا پرید وسط حرفم: بابا چی؟؟؟؟ هان؟؟؟؟؟ آبرومو بردی دختر میفهمی؟؟؟ من به اعتبار حرف تو گذاشتم شب خواستگاری بینتون صیغه محرمیت بخونن بعد تو حالا میگی نمیخوای؟؟؟ مگه دست خودته؟؟؟ _بابا من اشتباه کردم... یه طرف صورتم سوخت دستمو گذاشتم روی صورتم... آره بابام بهم سیلی زده بود... این اولین باری بود که بابام روم دست بلند کرد... روی زمین نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم و اجازه دادم بغضم بشکنه... اشکام صورتمو خیس کرده بود و بابا فریاد میکشید... و میگفت با این کارم آبروشو بردم... _باباااااا! تمومش کنید.. من اونو نمیخواممم. اگه قرار باشه با اون ازدواج کنم خودمو میکشم! من ازش بدم میاد.. آره من یه آدم پستم که جوون مردمو بازی دادم! تورو خدا خودتون به خانوادش بگید... مامان با چشمای گریون کنارم نشست و سرمو توی بغلش گرفت... _مامان... مامان: جان مامان! _تورو خدا نزارید منو ببینه... تورو خدا تمومش کنید.. مامان سرمو بوسید و گفت : فقط خدا کنه پشیمون نشی... خدایا من بخاطر خوشبختی محمدم پا رو دلم گذاشتم کمکم کن توی این راه سخت... کمکم کن... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با خانوادش تماس گرفتن و عذرخواهی کردن بابت این اتفاق... اون روز حاج آقا چند دفه به مامان اینا گفت میخواد باهام حرف بزنه ولی من خودمو توی اتاق حبس کردم و گفتم نمیتونم باهاشون حرف بزنم. محمد حالش داغون بود به گفته علی... ولی من که میدونستم اینا همه فیلمه... الان دو هفته از اون روز داره میگذره و محمد هر روزی زنگ میزنه و التماس میکنه که من باهاش حرف بزنم... الان دو هفته اس حتی غذای درستی هم نمیخورم... الان دو هفته اس هرکس منو میبینه میگه چرا یهویی سوختی... چقدر لاغر شدی... الان دو هفته اس صبح میرم دانشگاه تا عصر بعدم گلزارشهدا تا شب فقط برا خواب برمیگردم خونه... گوشه گیر و منزوی شدم... صورتم بی روح شده... غیر سلام و احوال پرسی باکسی حرف دیگه نمیزنم... برای وصف حال اون روزا فقط میشه گفت که داغون بودم... بعد مدت ها سیستم رو روشن کردم و رفتم توی ایمیلم از آیدی محمد جواد کلی پیام داشتم... خواستم صفحه مرورگرو ببندم ولی نتونستم و وارد پیام هاش شدم... "سلام فائزم... حالم خیلی بده... رفتی بدون اینکه بزاری برای آخرین بار ببینمت یا صداتو بشنوم... برام عجیبه با اون همه عشق چجوری تونستی تنهام بزاری... فائزه... من تورو با منطق و احساسم باهم انتخاب کردم... از انتخاب پشیمون نیستم... هیچ وقتم پشیمون نمیشم... تو ایده آل من بودی و هستی... تو اولین و آخرین نفری هستی که پا تو قلبم گذاشتی و تا ابد می مونی... فائزه... آخه چرا... چرا یهو همه چیزو خراب کردی... چرا یهویی رفتی... چرا منو از وجودت محروم کردی... فائزه ای کاش حداقل باهام حرف میزدی... فقط یه بارم که شده... کاش قانعم میکردی عشقت واحی بوده... کاشکی... کاشکی... فائزم... من تا آخر دنیا منتظرت می مونم... هروقت احساس کردی دوسم داری برگرد... من منتظرتم!" اشکام بی مهابا میریخت و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم... مانیتور رو به طرف خودم کشیدم جوری که سیم هاش قطع شد گوشیمو پرت کردم توی دیوار رو به روم و از ته گلوم فریاد کشیدم: لعنتیی دوست دارم.... دوست دارم! من دوووووست دارم‌... چرا هنوزم سعی داری گولم بزنی؟!! چرا این قدر نامردی؟!!! چراااا؟! فریاد میزدم و اشک میریختم. پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت... روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° یک ماه از اون روز میگذره و تقریبا همه چیز برای همه عادی شده... بابام هنوزم باهام سرسنگینه... مامانم نگرانه... علی دلگیره... و این وسط فقط فاطمه اس که حالم رو درک میکنه و تکیه گاهی واسه گریه هام... محمد مثل اون دو هفته بازم هر روز زنگ میزنه و التماس میکنه تا باهام حرف بزنه و مامان هر دفعه با شرمندگی جوابشو میده... حال و روز خودمم که..... هی... بگذریم! توی اتاقم پشت به پنجره نشسته بودم و به آهنگ آخرین قدم حامد رو گوش میدادم و نم نم اشک گونه هامو خیس کرده بود... "بیا بجرم عاشقی بکش منو نرو... نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو... تورو به جون خاطرات خوبمون بمون... تورو به جون خاطرات تلخمون نرو..." مامان در اتاق رو زد و اومد تو اشکامو پاک کردم و اهنگ رو قطع کرد. مامان: فائزه جان بابا کارت داره برو پیشش. _نمیدونید چیکارم داره؟! مامان: برو خودش بهت میگه. برو مادر.. _چشم! از اتاق بیرون رفتم و کنار بابا نشستم. خیلی جدی و محکم گفت: فردا آخرین روز محرمیت تو و محمدجواده. تا امروز فقط حق فکر کردن داشتی. اگه تصمیمت عوض شده بهش خبر بدم و اگرم هنوز سر همون تصمیمی باید همه این مسخره بازیا رو تموم کنی. غذا نخوردن و حال خراب و اشک رو میندازی بیرون. اونم دیگه حق نداره از فردا زنگ بزنه خونه . امشب بهش خبر میدم. توهم تا شب بیشتر فرصت فکر کردن نداری. متوجه ای؟! _بله بابا.. بابا: حالا برو خوب فکراتو بکن. امروز بشه فردا حتی اگه نظرتم برگرده دیگه با من طرفی! دوباره برگشتم اتاقم و همونجا نشستم... فردا ساعت دوازده شب صیغه محرمیت من و محمد تموم میشه... هه... چرا اصلا این موضوع یادم نبود که هنوز محرمشم... پس بگو... آقای طلبه بخاطر محرمیت این قدر اصرار داشت و هنوز ادعای عشق میکرد! حرفای بابارو تو ذهنم مرور کردم... نه! محمد منو نمیخواد... حاضر نیستم با خودخواهی من اون بدبخت شه... شب به مامان گفتم تا به بابا بگه من هنوز سر تصمیمم هستم... شب تا صبح نخوابیدم نماز خوندم... تنها چیزی بود که آرومم میکرد. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ