eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ - بله، چقدر هم خوش خوراك بـودن . تمـوم شـد . مـن دیگـه بایـد بـرم چنـد هفتـه ای کـه دنبـال خـانم بـودم و حسـابی از کـار و زنـدگی افتـادم. کـاراي شـرکت عقـب افتـاده و بابـا حسـابی شـاکی شـده! مـیخواي برسونمت؟ - نه کلاس دارم تو برو به سلامت. - خیلی ماهی عزیزم. باي! بهزاد رفـت و مـن کـه تـا بعـدازظهر کـلاس داشـتم مجبورشـدم بـدون حضـور المیـرا بـه کنجکـاو ي بـی پایان بچه ها در مورد بهزاد پاسخ بدهم. در تمـام مسـیر دانشـگاه تـا خانـه دایـی بـا خـودم فکـر مـی کـردم. آیـا مـن واقعـاً عـوض شـده بـودم؟ نماز خواندنم یکی از همین تغییرات بود. تنهـا 10 روزي بـود کـه نمـاز مـی خوانـدم. اوایـل بـرایم سـخت بـود امـا وقتـی علیرضـا کتـاب فلسـفه نماز را به من داد علاقه ام بیشتر شده بود و سعی داشتم حتماً نمازم را به جا بیاورم. آشـنایی بـا پیشـوایان دینـی هـم نقطـه عطفـی در زنـدگی ام بـود. کـه بـاز هـم پسـردایی بـا دادن چنـد کتـاب بـه مـن کمـک شـایانی بـه تغییـر افکـارم در مـورد آنهـا کـرد. از جملـه ایـن کتابهـا؛ نهـج البلاغـه کــه ســخنان امــام علــی بــود. و کتــاب مغــز متفکــر شــیعه کــه چنـدین دانشــمند غربــی دربــاره هــوش سرشار امام جعفـرصادق (ع) تـألیـف کـرده بودنـد . وقتـی اولین بـار کتـاب نهـج البلاغـه امـام علـی را خوانـدم از زیبــایی کلمــات ایشــان شــگفت زده شــدم و ســخنان بســیاري از بزرگــان و متفکــران غربــی را کپــی از سخنان آن امام دانستم. در نظـر خانواده هـایی ماننـد بهـزاد هـر چیـز کـه مـارك غـرب روي آن مـی خـورد نشـانه انتهـاي تمـدن و کلاس بود و هر چه کـه مربـوط بـه دین اسـلام و مسـلمانان بـود نشـانه عقـب مانـدگی بـود . در حـالی کــه در کتــاب مغــز متفکــر شــیعه بســیاري از نظریــات امــام صــادق(ع) دربــاره نــور، زمــان، ســتارها و بسیاري از چیزها بعدها پایه گذار بسیاري از اختراعات و ابداعات و نظریات شده بود. وارد خانــه شــدم . زن دایــی پکــر و گرفتــه رو ي مبــل نشســته و بــه فکــر فــرو رفتــه بــود . چنــان در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضورم نشد. - سلام زن دایی جون! با صداي من، زن دایی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. به تلخی لبخند زد و گفت: - سلام دخترم! کی اومدي؟ - همین الان، شما آن قدر تو فکر بودي که متوجه من نشدي! آهی کشید و گفت: - ببخشید حواسم نبود. از رفتار زن دایی نگران شدم تاکنون او را تا این حد ناراحت ندیده بودم. - چیزي شده زن دایی جون! - نه مادر کمی بی حوصله ام. براي اینکه او را سرحال بیاورم به شوخی گفتم: - چند تا؟ - چی چند تا؟ - چند تا از کشتیاتون غرق شده؟ - ولم کن سهیلا حوصله ندارم! بــراي اینکــه از مــاجرا ســر دربیــاورم بــه دنبــالش بــه آشــپزخانه رفــتم . امــا او آنقــدر دمــغ بــود کــه پشـیمان شـدم و تـرجیح دادم تنهـایش گذاشـته و بـه اتـاقم بـروم . تمـام مـدتی کـه در اتـاقم بـه سـرمیبردم به این فکر می کردم که چگونه مسئله خواستگاري بهزاد را با آنها در میان بگذارم. تصمیم گرفتم به بهانـه کمـک بـه زن دایـی بـرا ي تهیـه شـام ابتـدا بـا او صـحبت کـنم . بـه همـین منظـور از اتـاقم خـارج شـدم هنـوز بـه پلـه ي اول نرسـیده بـودم کـه صـداي دایـی و علیرضـا و زن دایـی را کـه آهسته با یکدیگر مشغول گفت وگو بودند را شنیدم. زن دایی: - والا چی بگم آنقدر دست دست کردي که ازدواج کرد. حدسم درست بود مونا ازدواج کرده بود. صداي گرفته علیرضا بلند شد: - کی زنگ زدند؟ زن دایی: - بعد از ظهر، قبل از اینکه سهیلا بیاد! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسام گوشی را از دستم گرفت خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد دیدن که از منو شما سرحالتره حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد مشتاق شنیدم بودم خواستم شروع کند دستی بر محاسنش کشیدحالا از کجا شروع کنم قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود امیدوارم حلال کنید حلال در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم صدایی صاف کرد والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه. بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود. حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید غافل ازاینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم… ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:" از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد این جا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده." که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:" این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمی ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:" خواهش می کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می رسم ازتون جواب می گیرم." سپس در حالیکه چادرش را مرتب می کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:" حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلا مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختر گل شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنان که بلند می شد، گفت:" که البته حق داره!" هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید، اپا در برابر تمجید بی ریایش،به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همان طور که از روی مبل بلند می شد، جواب داد:" خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت:" چیزی هم که نخوردید! لااقل می موندید براتون میوه بیارم." به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:" قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:" ان شاء الله به زودی خدمت می رسیم و حسابی مزاحمتون می شیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. پادر با گام هایی کند و سنگین بازگشت و مثل من، سرجایش نشست. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت. عصر جمعه رسیدیم خونه. فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبر نداشت... هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم... سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم. از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه. _سلام داداشی.. علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟؟ _کدوم مسخره بازیا؟! علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟ _خط مو عوض کردم خب! علی: اینو میدونم نابغه! چرا شمارتو ندادی جواد؟ چرا فاطمه طفره میره هرچی ازش میپرسم؟! چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی!! بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم. _علی... علی: بله؟ _من محمدجواد و نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود..) علی تقریبا فریاد کشید:چی؟؟؟؟ _داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...) علی مکث کرد... طولانی... _الو.. علی: این حرف آخرته فائزه؟ _حرف آخرمه...! علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها _میدونم.. علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟! _از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت... علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه.... _امیدوارم.. (هی... اون باید حلال کنه یا من...) علی: خداحافظ. _یاعلی. گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ