eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 امــام خــامنــه ای: "شــورای نگــهبـان" مانع این است که نظام اسلامی از خط دین واسلام وهمچنین از خط قانون اساسی منحـرف شود. (سالــروز تاسیس شــورای نگــهبان بر همـه مــردم ایران مبــارک باد) @Chaadorihhaaa 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌹مـعــرفـــى شهــــــدا🌹 نام و نام خانوادگی: عباسعلی بابا تاریخ تولد: 1344 محل تولد:  دیال‌آباد  تاریخ شهادت: 1364 محل شهادت: جزیره مجنون  @Chaadorihhaaa
. ♦️اطلاعیه♦️ 🎀 کانال قرارگاه‌ "قُرْآنِی" ‌آتش‌به‌اختیارها در نظر دارد، در تابستان 1397 چهارمین دوره آموزش مجازی قرآن در رشته های قرآنی مختلف برگزار نماید.☺️ 🙋خواهران 🔹روخوانی و روانخوانی (50 نفر) 🔸روش تدریس روخوانی و روانخوانی(50 نفر) 🔹تجوید مقدماتی(25 نفر) 🔸تجوید تکمیلی (30 نفر) 🔹روش تدریس تجوید مقدماتی(30 نفر) 🔸مفاهیم (25 نفر) 🙋♂برادران ♦️روخوانی و روانخوانی (50 نفر) ♦️روش تدریس روخوانی و روانخوانی(50 نفر) ♦️تجوید مقدماتی(25 نفر) ♦️تجوید تکمیلی (30 نفر) ♦️روش تدریس تجوید مقدماتی(30 نفر) ♦️مفاهیم (25 نفر) 📝شرایط شرکت در دوره ها 1- برای شرکت در کلاس تجوید و مفاهیم، باید بتوانید قرآن را بدون غلط اعرابی روان و صحیح بخواند. 2- پیش‌نیاز رشته‌های روش تدریس، تسلط به قواعد روخوانی و تجوید است. 3- اعطای گواهی فقط برای رشته‌های روخوانی و تجوید و مفاهیم است و روش‌تدریس‌ها از آنجایی که ابتکاری خود مربی بوده و مخصوص فضای مجازی و مناسب فضای واقعی است، گواهی صادر نمی‌گردد. 📞 ارتباط با ادمین ثبت‌نام: ☎️ @Sarbaze_amadeh با تشکر مدیریت کانال قرارگاه‌ قُرْآنِی ‌آتش‌به‌اختیارها
چیشد حتما میگی چی چیشد اره؟ 😅😁 الان بهت میگم بـــانو : چیشد که خواستی محجبه بشی چه اتفاقی افتاد که باعث شدقدم تواین راه بذاری راهی که باعث شد زهرایی(س) و زهرا(س)پسندبشی 😍 🖊 @chaadorihhaaa برامون بگین از حس و حال تحولتون، از ماجرای تحولتون 👌 شاید باعث بشه خیلی هاهم متحول بشن. دلنوشته هاتونو توی کانال میذاریم دلنوشته هاتونو به ای دی زیر ارسال کنین🙏 @M_bameri77
. نفهمیدم چگونہ، ڪِی، ڪجا دل بـرده‌ای از مـن...☺️ بنـازم نـازِ شـصـٺ‌اٺ را، کہ الحق مرحـبـا دارۍ...!🙈❤️ #دلبریتو_یکم_کمترش_کن💗🍃 @Chaadorihhaaa
@Chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
@Chaadorihhaaa
⚠️بعضیا میگن؛ مهربون‌تر از اینه که مثلا ما رو بخاطر فلان ساده!! کنه‼️ 👈پس اگه خدا مهربون‌تر از اینه که ما رو بخاطر چند رکعت نماز قضا یا روزه‌خواری یا بیرون موندن چندتار مو و چندتا جمله غیبت و دروغ و... مجازات کنه، بنظرتون آیا از و همون خدا چیزی باقی می‌مونه⁉️👉 ⚡️از کجا معلوم این گناهان به ظاهر ساده کم کم عامل بی‌خداییمون نشه و انسانیت‌مون رو ازمون نگیره؟؟ 💯قبول کن که با دین هم حالت بهتره، هم زندگیت و هم عاقبتت👌 @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃 ۵ کنجکاوانه نگاهش میکردم و گوش میدادم که ناگهان احساس کردم چیزی روی پایم راه میرود... با ترس نگاه کردم و سوسک بزرگی روی پایم دیدم و با نهایت توانم جیــغ زدم و پرتش کردم! = | دستم را روی دهانم گذاشتم و دیدم آن پسر با عجله به سمتم آمد و گفت : یا صاحب الزمان ! چی شده؟ نزدیک تر که شد هردو از دیدن هم تعجب کردیم! سامان بود...برادر دوستم شهین...هم بازی بچگی هایم...چقدر عوض شده بود! سه سال میشد که ندیده بودمش... دستم را از روی دهانم ورداشتم و گفتم : _ سلام....سوسک بود! نگاه کوتاهی از سر تا پایم انداخت و چشم به زمین دوخت و با لبخند کم رنگی گفت : سلام ..خوب هستین؟ _ ممنون تو خوبی؟ این جا چیکار میکنی؟ _ من همیشه میام اینجا.. نگاه هایش کوتاه و کلامش خلاصه بود.. دستی به ته ریشش کشید و با آه کوتاهی گفت : خب من دیگه باید برم...شبا اینجا سوسک زیاده..بهتره شمام برین با اجازه.. بدون اینکه منتظر جوابم باشد رفت! شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : چه عجیب! و به سمت رودخانه رفتم...دستی به آب کشیدم و با عکس ماه در آب بازی کردم. کمی بعد خانه برگشتم...بقیه مشغول صحبت بودند رفتم کنار عزیز نشستم و سرم را روی پاهایش گذاشتم. پلک هایم داشت سنگین میشد...یاد آهنگی افتادم که سامان میخواند...در ذهنم مرورش کردم : بزن باران..ببار از چشم من...بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند به داد من برس..هوا هوای خاطرات اوست‌‌ به داد من برس.. بیا به داد من برس! با خودم فکر کردم حتما عاشق است...آخی! خسته ی راه بودم ..پلک هایم آرام آرام بسته شد... صبح ساعت ۹ بود که با صدای مرغ و خروس ها بیدار شدم ...انگار کسی در خانه نبود...بلند شدم و از پنجره حیاط را نگاه کردم...مامان و عزیز در حیاط داشتند سبزی پاک میکردند.‌‌.‌. از بابا ‌و احسان هم خبری نبود.. سرم را از پنجره بیرون بردم و گفتم: _ سلامممم ، صبح بخیر! عزیز به بالا نگاه کرد و با لبخند گفت : سلام به روی نشسته ات ! خندیدم و گفتم : عزیز این مرغ و خروسات خیلی شلوغ میکننا! عزیز خندید و مامان گفت: _ راستی سحر ، شهین اومده بود سراغتو می‌گرفت! _ عه ! پس چرا منو بیدار نکردین؟ _ آخه گفت بیدارت نکنم...برو پیشش صبحانه ام را خوردم و رفتم جلوی آینه برای آرایش. لباسهایم را پوشیدم و موهایم را بافتم و انداختم روی شانه ام ... ادکلن طعم تندی زدم و به سرعت باد به خانهء شهین اینا رفتم... در زدم و کمی بعد سامان در چهارچوب در نمایان شد.. مثل اینکه تازه از خواب بیدار شده بود..چشمانش پف کرده بود و یک تکه از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود که به جذابیتش اضافه میکرد... نگاه کوتاهی کرد و سرش را پایین انداخت... گفتم : سلام.. انگار خواب بودی ! ببخشید مزاحم شدم شهینو صدا میزنی؟ _ خواهش میکنم...الان صداش میزنم چند ثانیه بعد شهین آمد و با کلی تعارف و اصرار به خانه شان رفتم.. بعد از آمدن من ، سامان حاضر شد و به شهین گفت : _ احسان صدام کرده بریم بیرون..‌ناهار منتظر من نباشین. نگاهش کردم..تمیز و اتوکشیده با یقه ی کیپ و موهایی ژل زده و بوی ادکلن سرد.‌‌... یوهاها...خوشمان آمد! :))) پس مذهبی هام بلدن از این کارا... موبایلش را توی جیبش میگذارد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند میگوید : _ من رفتم! صدای شهین از آشپز خانه بلند می‌شود : _ خب برو دیگه! بیام قرآن بگیرم بالای سرت؟؟؟ سامان لبخند ریزی میزند و میرود... خنده ام میگیرد ... با رفتن سامان روسری ام را در می آورم و نفس راحتی میکشم! شهین با سینی شربت و میوه به سمتم می آید ... موهایش را بالای سرش جمع می‌کند و می‌گوید : صبح اومدم دیدم خوابی دیگه بیدارت نکردم... _ آره مامانم گفت! همزمان تلفن خانه شان به صدا در می‌آید.. شهین جواب میدهد...انگار کبری خانم است...تلفن را قطع می‌کند و به سمت اتاق میرود و میگوید: _ سحر ، مامانم زنگ زد گفت برم باغ میوه هارو بیارم آخه کمرش درد می‌کنه...تا تو میوه هاتو بخوری من اومدم! _ باشه عیب نداره...منتظر میمونم... شهین روسری سبزش را سر کرد و مدل لبنانی با گیره ی زیبایی جلوی آینه تنظیم کرد و چادر عربی اش را سرکرد.. پوششش به دلم نشست...با این که محجبه بود اما دلبر بود! شهین رو به من کرد و گفت : ۵ دیقه ای برمی‌گردم... باشه ای گفتم و شربتم را سر کشیدم‌‌‌... چند ثانیه بعد فضولی ام گل کرد و به سمت اتاق سامان رفتم...خودم هم‌‌ نمی دانستم چرا ! اما میخواستم اتاق این پسر سربه زیر و یقه کیپ و خوش تیپ را ببینم! در را آرام باز کردم و عین دزدها کله ام را از لای در داخل بردم و لبخند دندان نمایی زدم و رفتم تو هووووم! بوی ادکلن سردش هنوز توی هوای اتاق پیچیده بود...با نفس عمیقی هوا را به ریه هایم فرستادم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃
چـــادرےهـــا |•°🌸
چیشد حتما میگی چی چیشد اره؟ 😅😁 الان بهت میگم بـــانو : چیشد که خواستی محجبه بشی چه اتفاقی افت
@Chaadorihhaaa بسم الله الرحمن الرحیم شاید داستان زندگی من کمی عجیب و غریب باشه الان در مرحله از زندگی قرار دارم که وقتی گذشتمو نگاه میکنم باورم نمیشه من اون آدم سابق باشم دختری که شاید ظاهر و رفتارش بویی از دختر بودن نمیداد دختری که تا ۱۲ سالگی روسری به سرش نگذاشته بود... همه چیز از سر کلاس انشاء شروع شد معلم هیچوقت موضوع انشاء تعیین نمیکرد @Chaadorihhaaa همه رو به حال خودشون میذاشت تا هرآنچه دل تنگشون میخواست بنویسن اولین بار بود که دست به قلم شدم و انشاء نوشتم کم کم و کم کم پیش رفتم یهو دیدم انشاهام بوی امام زمان میده😔 نا خودآگاه امام زمان وارد زندگیم شد همون موقع بود که توبه کردم و چادر سر گذاشتم تحول من اینقدر یهویی بود که کل آشنایان از این حرکت من بُهت زده شده بودن مسیر زندگیم عوض شد... این تازه اول راه بود خلا در وجود من روز به روز بیشتر احساس میشد خلا ای که نمیدونستم ناشی از چیه زمان مثل برق و باد گذشت و با کلی چالش ها و مشکلات عجیب و غریب دست و پنجه نرم کردم تا سال ۹۵ راهی کربلای ایران شدم @Chaadorihhaaa بصورت کاملا عجیب و غیر منتظره یه دوست شهید پیدا کردم به اسم ابراهیم هادی😊 سبک زندگیم، صحبت کردنم، اهدافم همه عوض شد شدم یه انسان جدید خلا وجودم با ابراهیم پر شد من با ابراهیم رشد کردم بعد ورود ابراهیم به زندگیم نه تنها من بلکه کل خانوادمون متحول شدن تا حدی که عکس بزرگ ابراهیم رو دیوار خونمون نصبه❤️ هفته دیگه خانوادگی عازم کربلاییم اینم یکی از الطافات ابراهیم در زندگیمونه در انتخاب سوپر استارهای زندگیتون خیلی دقت کنید چون ناخودآگاه رو شخصیت و برخورد و زندگی خودتون و اطرافیانتون تاثیر میذارن @Chaadorihhaaa نظراتتون راجب این تحول روبه آیدی زیر ارسال کنید @M_Bameri77 از داستان های تحول من نشود @Chaadorihhaaa
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم.... 🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,, ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨ ✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️ ⚜اِلهی 🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی 🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱 🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆 🕯 @Chaadorihhaaa🕯
شنیده‌ام ڪہ☝️☝️ تـ😍ـو هم از تبار ساداٺـ💚ــی بگو چگونہ نذر ٺـ😇ـو باشم امامــزاده‌ ے مڹ💚 #اللهم_ارزقنی_سادات... 😊🙈 💙❣💙 @Chaadorihhaaa
🔴 جاهلیت مدرن! خـانم چادری که عکساشو با چادر، آنچنانی میذاره تو شبکه های اجتماعی؛ او هم داره #تبرّج میکنه و میخواد خودشو نشون بده! #اینها_خطره‼️ @Chaadorihhaaa
شهید شدن لیاقت میخواهد شهید شدن دل پاک میخواهد ❤️❤️ برادرم شهادتت مبارک😭😭 👇👇👇 Chaadorihhaaa
همسر عزیزم بهت افتخار میکنم شاید بدون تو زندگی سخت باشد اما باز هم عاشقانه دوستت دارم شهید من😭😭😭😭😭 @ Chaadorihhaaa
🌹مـعــرفـــى شهــــــدا🌹 نام و نام خانوادگی: ولی محمد صفاری تاریخ تولد: 1342 محل تولد:  زیدشت  تاریخ شهادت: 1361 محل شهادت: دار خوین @Chaadorihhaaa
چادرم تاج بهشتی است که برسردارم👑 یادگاری است که ازحضرت مادردارم💞 تیرهابردل دشمن زده باهرتارش🎯 من محال است که آن را ز سرم بردارم☺️ #چادرانه @Chaadorihhaaa
چیشد حتما میگی چی چیشد اره؟ 😅😁 الان بهت میگم بـــانو : چیشد که خواستی محجبه بشی چه اتفاقی افتاد که باعث شدقدم تواین راه بذاری راهی که باعث شد زهرایی(س) و زهرا(س)پسندبشی 😍 🖊 @chaadorihhaaa برامون بگین از حس و حال تحولتون، از ماجرای تحولتون 👌 شاید باعث بشه خیلی هاهم متحول بشن. دلنوشته هاتونو توی کانال میذاریم دلنوشته هاتونو به ای دی زیر ارسال کنین🙏 @M_bameri77
چـــادرےهـــا |•°🌸
چیشد حتما میگی چی چیشد اره؟ 😅😁 الان بهت میگم بـــانو : چیشد که خواستی محجبه بشی چه اتفاقی افت
@Chaadorihhaaa پارت اول دختری👩 بودم شرو شیطون ازاونایی که از دیوار راست بالا میرفتن از اونایی که سرکلاس فقط دوست داشتم ی کاریی بکنم همه بخندن مزه بپرونم 🗣 مدرسه راهنمایی که تموم شد بخاطر محلمون که بد بود جا به جا شدیم وبه منطقه ی دیگ اومدیم دوره دبیرستانو تو محل جدید اغاز کردم وقتی وارد مدرسه شدم خیلی غریب بودم😔 @Chaadorihhaaa امـا روزها گذشت من با دونه دونه از بچه ها رفیق میشدم واخر یک اکیپ ۱۲😍نفری تشکیل دادیم خلاصه خیلی این اکیپ ما شلوغ بود🗣 وقتی میخواستیم کاری کنیم همه باهم . کلن کارامون اکیپی بود هیچ وقت پشت همو خالی نمیکردیم وقتی ام به دفتر میرفتیم همه باهم میرفتیم خیلی سال اول اذیت کردیم و شلوغ اکیپ من بودم @Chaadorihhaaa خلاصه سال اول تموم شد رفته بودم واسه ثبت نام که مدیرمون خیلی شیک گفت من دخترشما رو ثبت نام نمیکنم مادرم گفت چرا گفتش بخاطر شیطنتاش مادرم گفت حالا من باید چکارکنم مدیرمون گفت برو اموزش پرورش تهدد بگیرن از دختر اگه قبول کردن نامه بیار واسه ثبت نام @Chaadorihhaaa ادامه دارد.... نظراتتون راجب این تحول روبه ایدی زیر ارسال کنید @M_Bameri77 از داستان های تحول من نشود @Chaadorihhaaa
#رهبری °| خـــواهے ڪـه شـــوے👇 /° فاتـــحـِ ڪُلـّ غــزواتـ💪 °\ بر داعشـے از شــامـ😡 /° و منـافــقـ ز هـــراتـ😒 °\ تا لحظه‌ے مـرگـ خود😎 /° دمـــادمـ بفـــرسـتـ👌 °\ بــر «پیــر خُمِیْـنـ😍 و /° سَیِّـدِ اهـلـ خُـــراسٰانـ💚» °|صــلــ{}ـواتـ @Chaadorihhaaa
سه شنبه نسیم جمکرانت به دل هامی‌دهدحال‌و هوایی نشسته بر لب شیعه همین ذکر کجایی یا ابا صالح کجایی..؟! #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِک_ألْفَرَج @Chaadorihhaaa
🍃💠 ✨توڪل ✨ یعنے : اجازه بدهے خداوند خودش تصمیم بگیردتو فقط دعا ڪن و پیشاپیش شاد باش☺️👌 وایمان داشته باش چون خداوند به اندازه "امید و اطمینان" توست ڪه مےبخشد😍 🍃💠| @Chaadorihhaaa
⚜🌹⚜ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜🌹⚜ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃 ۶ یک قاب عکس که خودش با لباس سربازی بود و تفنگ به دست ایستاده بود و قاب عکس دیگری که عکس پسری بود با لباس نظامی که برایم آشنا نبود... چشمم به کتابخانه ی کوچکش در گوشه ی اتاق افتاد.. با ذوق به طرفش رفتم و با کنجکاوی کتاب هارا نگاه کردم.. دیوان حافظ ، غزلیات سعدی ، آموزه های مولانا ... با صدای تقریبا بلندی گفتم : _ اییییول باو .. اینم اهل شعره پس...! قفسه ی بعدی کتاب های مذهبی بودند ... فلسفه ی نماز ، زن از دکتر شریعتی ... قفسه ی بعد کتابهای دیگر... کتاب زن توجهم را جلب کرد.. چرا اون باید یه کتاب درباره زن بخونه؟! کشان کشان به سمت دراور رفتم و جلوی آیینه ایستادم.. سه تا ادکلن.. اومممم.. خببب... کدومشو وردارم؟! یکی را ورداشتم بو کردم .. نوچ این نبود... بعدی را ورداشتم ... بو کردم .. خودش بود.. همان ادکلنی که وقتی رفت بیرون زده بود.. چقدر خوب بود... صدای در آمد... با عجله ادکلن را سر جایش گذاشتم... فکر کردم شهین است... اما صدای سامان بود که شهین را صدا میزد... دیگر دیر شده بود... به سمت کمدش رفتم و یکی از پیراهن هایش را ورداشتم و انداختم روی سرم و آستین هایش را زیر چانه ام گره زدم... از ترس داشتم میمردم... در همین حین سامان وارد اتاق شد ... در را که باز کرد از تعجب خشکش زده بود! قلبم عین گنجشک میزد... الان چه فکری درباره ام میکند؟ آبرویم رفت ! همانطور که به من و پیراهنش روی سرم زل زده بود با تعجب گفت : _ این جا چیکار میکنی؟ شهین کو؟؟!! با استرس و صدای لرزان و بغض گفتم : _ش شهین رفــ ت باغ م میوه بیاره! سرم را از خجالت پایین انداختم ... سامان جلو آمد و گفت : _ پس تو اینجا تو اتاق من چیکار میکردی؟! سرم را بلند کردم و با حالت مظلومانه به چشمانش نگاه کردم و گفتم : _ ببخشید... فوری سرش را پایین انداخت و به به گوشه ای خیره شد و چشمانش را محکم بست و نفس عمیقی کشید و گفت: _ باشه! برو بیرون! لبخندی زدم و با خیال راحت گفتم : _فقط یه کنجکاوی کوچولو بود ... همین! نگاهم نمیکرد... به نقطه ای زل زده بود... کمی به جلو متمایل شدم و به طرف صورتش خم شدم و گفتم : شنیدی؟؟؟ شوکه خودش را عقب کشید و با چشمان گرد شده گفت: _خواهش میکنم برو بیرون! صاف شدم و با چشم غره ای گفتم : نترس نمیخورمت! راستی این کتاب زن چیه؟؟؟ به سمت کتابخانه اش رفت و کتاب را ورداشت و گفت : _ میخواین بخونینش؟ با خوشحالی گفتم : _ وای میشه؟! من عااااشق کتابم ممنون... بدون اینکه نگاهم کند کتاب را به سمتم گرفت و گفت : _ بفرمایید.. کم کم داشت کفرم در می آمد... کتاب را گرفتم و گفتم : _ وقتی کسی با آدم حرف میزنه اگه بهش نگاه نکنی بی احترامی محسوب میشه.. بعد هم رفتم بیرون.. پیراهن آبی آسمانی اش را از روی سرم باز کردم و روسری ام را سر کردم ... پیراهن را ورداشتم و به اتاقش رفتم .. در زدم ... گفت : بله؟ گفتم : بیام؟ گفت : خیـــر !!! میخواستم اذیتش کنم ... لبخند خبیثی زدم و گفتم : _ پس اومدمممم ! صدایش بلند شد و گفت : _ گفتم نه !!! لا اله الا الله !! گفتم : _ باوشه پس لباستو گذاشتم پشت در... صدایی نیامد... رفتم و روی مبل نشستم و پا روی پا گذاشتم و با موبایلم آهنگی را پلی کردم و صدایش را کم کردم.. همزمان با ریتم موزیک شانه ام را تکان میدادم و کش و قوسی به بدنم میدادم... کمی بعد سامان از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.. از یخچال بطری آب را برداشت و سر کشید... نگاه کوتاهی به من و موبایلم میکند و با حالتی تاسف وار لب هایش را روی هم فشار میدهد و نفسش را در سینه حبس میکند و میرود... ظاهرش را دوست داشتم اما رفتارش روی مخم بود!! همزمان با رفتن سامان ‌، شهین آمد و کلی بابت تأخیرش عذرخواهی کرد... شهین با تعجب به کتابی که روی میز گذاشتم نگاه میکند و میگوید: _ عه .. این کتاب سامان نیست؟! با سر تأیید میکنم که میگوید : _ اینجا چیکار میکنه؟ _ سامان بهم داد... _ آها... چرا اونوقت؟؟؟ قضیه را برایش توضیح میدهم.. میخندد و میگوید : _ ۱۰دیقه نبودمااا.. عجب فوضولی هستی.. میخندم و میگویم : _ ولی خودمونیمااا... این داداشت با این که زن نداره اما اتاقش عین دسته گل میمونه..خخخ لبانش را غنچه میکند و با ناز میگوید: بعله.. داداش منه دیگه ! و ادامه میدهد : _ البته این زن بگیر نیست!! فکر کنم تا آخر عمر بی زنداداش بمونم... خندیدم و گفتم : _ آخه چرا؟ _ هر کیو نشونش میدیم آقا نمیپسنده... کلا خیلی سخت میگیره ... میگه دوست دارم خودم انتخاب کنم ولی کو؟؟؟ سعی کردم کنجکاوی ام را پنهان کنم و با حالت بیخیالی گفتم : _ خب حتما به دلش نمیشینن دیگه.. _ چی بگم والا ... @Chaadorihhaaa
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم.... 🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,, ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨ ✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️ ⚜اِلهی 🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی 🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱 🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆 🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🔨💥 •| آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): مهم،ترین مطلب است✨ اگرمابراۍ خداهم براۍمامیشود‌•[💚]• در کارهایتان دقت کنید💯 ببینید که آیا دارید یا نه⁉️ آیا فلان چیز یا فلان کس هم ، باز این کار را انجام می دادید❓ عمل آن است ڪه نخواهۍجزخداوندتو را به خاطر آن عمل تشویق کند••(🌸)•• َ •[نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ‌]• 🌙‌| @chaadorihhaaa