eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم رب العشق✨ رمان زیبای مخاطب خاص مغرور برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان با بغض گفتم(من کلا بازیگرم..خیلیم تا حالا پیشنهاد بازیگری داشتماااا دستپاچه گفت:کیانا...گریه میکنی؟ -پ ن پ،دارم میخندم زد زیر خنده -ستوان دلیری(بچه ها کیانا هنوز نمیدونه مانی پلیسه) مانی گفت:خیلی خب،من باید برم -باشه،برو،خدافظ جواب داد:یه کاریت داشتم ولی بهت پی ام میدم با خوش اخلاقی گفتم:چشم،برو تا دیرت نشده خدافظ خدافظ گوشی دادم به بابا و گفتم:بابا....؟ -بله؟ -خیلی برام عجیبه... همین آقایی که صبح برام تنقلات خریده بودا -خب...؟ -حالا که داشتم باهاش حرف میزدم یکی تو بلندگو صداش زد،کجا میتونه باشه؟ بابا با شیطنت جواب داد:میخوای یه تحقیقی برات بکنم -سرخ شدم....:بابا..هنوز که خبری نیس -بابا جواب داد:پس زنگم نباید بهش بزنی صبح شنبه وارد کلاس شدم میترا؟فاطی؟زینب؟بچه هااااااااااااااااا تا دیدم هیچ کس جوابمو نمیده یه جیغ سرشون زدم که باعث شد تموم افراد حاضر در کلاس گوشاشونو بگیرند بابا جیغ گفتم:کجاند پس...؟ آقای حمیدی با لکنت جواب داد:بابا...رف..تند برف باز..ی با گفتن:میمردین زودتر جواب بدید رفتم(بچم دو روز تو بیمارستان بوده بی اعصاب شده) پیداشون کردم میترا:سلااااااااام آقا کیان -کیان و مرض،خداوکیلی بزنی میزنمت -اه اه وضعیت قرمزه سمیرا:علیک سلام کیانا...اینا چیه دستت پخش کردم بینشونو گفتم:برا سلامتی منه،نذریه همگی با هم:شاهزاده خانوم سلامت باشند و زدیم زیرخنده بالاخره سهرابم بعد از چند روز پیداش شد فاطی زیر گوشم گفت:کیانا مژده بده با ذوق گفتم:محفوظه،بگو -سهراب،با سمیرا داره ازدواج میکنه جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم:چییییییییییییییییی فاطی:بابا آرووم تر،سهراب و سمیرا دارن باهم ازدواج میکنن،دیروزم رفتن محضر عقد کردن رو به سهراب گفتم:بچه ها راست میگن؟بالاخره سرت به سنگ خورد...؟ سمیرا:دیدی...از بس گفتم،شوهرم اومد از خاستگاری کرد سهراب آهسته گفت:کیانا بیا کاریت دارم و رفت رفتیم نزدیک سلف سهراب...داری گریه میکنی؟چرا...؟ سهراب:دوست داری علتشو بدونی...؟ -آره دستشو گذاشت رو قلبشو ❤️گفت:به سمیرا نگو..باشه؟ -خیالت راحت -من قلبم❤️ برا یکی دیگه میپتپه اما با عصبانیت گفتم:سهراب میگی یا بزنمت؟ -سمیرا...سمیرا سرطان خون داره تا یک سال و نیم دیگه بیشتر زنده نمیمونه...(با بغض)باباش،کیانا باباش اومد به پام افتاد...باورت میشه؟باباش ازم خواهش کرد آخرین آرزو دخترشو برآورده کنم...کیانا من دارم ازدواج میکنم ولی با کسی که اصلا دوستش ندارم...ولی دلم براش میسوزه هضم موضوع یکم برام سخت بود گفتم:تو...تو چرا باید کاری کنی سهراب..؟ سهراب-سمیرا اونقدرام بد نیست اما من.. -کیانااااااااااااااااااااااااااااااا فاطی بود کیانا،قول دادی به کسی نگیا اشکامو پاک کردم و گفتم:قول داداش سهراب کیانا؟ -بله؟ -سهراب:داداشم عاشقت شده،بهم گفت که دوستت داره..مانی..بعد از سه سال قلب یخیش گرم شده و من نمیتونم جلو گرم شدن قلبشو بگیرم( و من اونجا بسی خجالت کشیدم ) در حالیکه به اکیپمون رسیدیم لبخندی به سمیرا زدم و گفتم:مبارکتون باشه،هوا این پسر خجالتیه مارم داشته باش سمیرا:سهراب بهشون گفتی قراره برا ماه عسل بریم آلمان..؟ میترا و فاطی:قبول نیس...ما رو هم باید ببری سمیرا ادامه داد:3شنبه همین هفته جشن خداحافظی داریم من:پس عروسی...؟ سهراب با صدای آهسته ایی جواب داد:دو روز بعدش عروسیمونه خدایی سهراب در حقم برادری کرده بود،همیشه تا میدید ناراحتم سعی میکرد از دلم در بیاره با صدای فاطی که میگفت مانی رو دیدم به خودم اومدم(ستوان دلیری...؟ایا ممکنه خود مانی باشه؟) میترا:کیانا،دلبندم،از هپروت بیا بیرون عزیزم -ها؟ بچه ها زدن زیر خنده:بح..خانوم تازه میگن لیلی زن بود یا مرد ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam💓💫
Marzi: رمان این ساعت درس الهیات داشتیم استاد بعد از اینکه حضور غیاب تموم شد گفت:خانوم مولایی..؟ -بله استاد؟ تشریف بیارین برای کنفرانس -آخه...استاد من -نخوندین...؟ همه بچه ها چشمشون به من بود(نشونت میدم...نگاه کن فقط) اول از همه چند تا از آقایون نسبتا بی اهمیت به درس رو صدا زدم و به بهانه ی اینکه:خب میخوام کنفرانس بدم باید بدونم استاد تا کجا تدریس کردن تا تونستم سوالای سخت پرسیدم و بعدم از چندنفر از خانومای زرنگ... بعد شروع کردم به بازگو کردن مطالبی که فقط یه دور خونده بودم آخر سر هم یه نگاه ترسناکی به استاد کردم و گفتم:من...هیچ وقت درس نخونده به کلاس نمیام...استاد تا نشستم فاطی گفت:بیچاره رو که زهره ترک کردی جواب دادم:حقش بود،تا دیگه نخواد زرنگ بازی در بیاره اگه طلبه نبود حالشو جا میوردم وقتی کلاس تموم شد با صدای مانی که رو به فاطی میگفت همتون به کافی شاپ دانشگاه مهمون من دعوتید،به سمت کافی شاپ رفتیم مانی روبروم نشستو گفت:چی میخوری..؟ با چشم غره گفتم:نخود چی کیشمیش زد زیر خنده همه سفارش دادند،نوبت به من که رسید گفتم:نسکافه با کیک(چه خوش اشتهاس) فاطی:نسکافه تمرکزو میاره پایین میترا:هوشم کم میکنه زینب:واست خوب نیست آقای حق طلب(شوهر زینب):خانومم راست میگه زیر لب گفتم:خوب شد یه سوژه ایی دستتون اومد،خداحافظ دکتر(منظورش دکتر سلامه) -پس شیرکاکائو با کیک سهراب:به به چه خانوم پر اشتهایی با غرولند گفتم:بودم میترا:بودی فاطی بود آقای حق طلب:بودیم زینب :بودید سمیرا:بودند مانی با خنده گفت:خیلی نامردید..سر من بی کلاه موند پیش خدمت:بالاخره چی بیارم جواب دادم:هیچی آقا،یه لیوان آب لطفا سهراب:گفته باشما،کسی حق نداره به خواهر من ظلم کنه سمیرا با طنازی گفت:شوهرم راست میگه؛کیانا جون چی دوست داری؟ زیر لب زمزمه کردم:وای مامانم اینا....حالا یکی بیاد این دوتا فنچ رو جمع کنه و ادامه دادم:آقا همون آب بهتره مانی با اعتراض جواب داد:چی چیو بهتره،آقا همون شیر کاکائو با کیک رو بیار پیشخدمت:بالاخره آب یا نسکافه یا...؟ سهراب تا دید جواب نمیدم گوش مانی رو گرفت و گفت:زود از خواهرم معذرت خواهی کن مانی :معذرت میخوام کیا...یعنی خانوم مولایی به جون همون شیطون معذرت میخوام...آخ ول کن این لامصبو سهراب رو به جمع:ول کنم این لامصبو؟ گفتم:آقای دلیری،ولش کن بدبختو،داداشته ها سهراب تکرار کرد:بچه ها،ولش کنم؟ میترا و فاطی:نه من میگم یه خرج سنگینی رو دستش بذاریم (مانی فقط اینجوری داشت به جمع نگاه میکرد) با شیطنت ادامه دادم:پرش از ارتفاع چطوره؟ همه باهم:عالی سهراب:مانی قبول میکنی؟ مانی:اگه خانوم مولایی بگن بله،بله میترا:ااااا...بعله مال سفره عقده سهراب بالاخره گوش برادرشو ول کرد زیر لب گفتم:این بشر فقط آزارش به من میرسه تا سفارشات رو آوردن مانی با احترام خاصی نسکافه و کیک رو جلوی من گذاشت)(جلل الخالق...این همون مانی خشک و مغروره؟) چشمامو ریز کردم و گفتم:میترا؟این مانی امروز خیلی مشکوک میزنه فاطی:من میگم نخورش،سمه توش در حالی که داشتیم کل کل میکردیم گوشی میترا زنگ خورد -الو...؟ ..... -سلام مامان -......... نمیخوام (یه دفعه یه صدا جیغی از پشت گوشی اومد:تو غلط میکنی نمیخوای میکشمت میترا...آبرو باباتو ببری تیکه تیکت میکنم) فاطی و زینب:(من یقرا الفاتحه مع الصلوات) تا تماس قطع شد صورت میترا سرخ سرخ شده بود ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان آهسته گفتم:چی شده میترا؟ میترا:مامانم چنده روزه گیر داده با پسر کنترل کیفی (فلان کارخونه)ازدواج کن که اعتبار بابات بره بالا فاطی:خوشگله زینب :پول داره مانی:گلیم خودشو میتونه از آب بکشه بالا؟ (بیا...حالا گیر دادن به این بدبخت) میترا:ای بابا...مگه 20سوالیه ؟؟؟و بعد رو به من گفت: کیانا خانووووووم؟تو بیا به جا من بله رو بگو -عهه...چرا من...من هنوز جوونم آرزو دارم اونروز هم تموم شد و من برخلاف درخواست مانی که میگفت تا یه مسیری رو میرسونمتون با مترو رفتم ولی خودمونیماااا...این مانی هم چقدر تغییر کرده...منکه فکر میکنم یه نقشه ایی تو سرشه -سلام عشقم(به داداشم،فرید زنگ زدم) فرید با جدیت جواب داد:سلام.امرتون؟ صدامو نازک تر کردمو گفتم:افتخار دوستی میدین...؟ -خیر -اما...اما من خیلی دوستت دارم فرید:شما...منو دیدین؟ -بعله،شما همون خواننده ی معروف کشور هستین فرید:من شما رو دیدم؟ با اعتراض گفتم:آقا 20سوالی نیس که حتما سوال بعدیتون اینه:تو جیب جا میشه؟ زد زیر خنده...بعد از مدتی جواب داد:ولی آخه هر چی فکر میکنم یادم نمیاد با بغض گفتم:فرید....خانوم خونتو نمیشناسی؟ بهت زده جواب داد:خانومم؟ و بعد با عصبانیت گفت:خانوم لطفا قطع کنید کار دارم...من بازیچه دست شما نیستم که(قربون غیرت داداشم) -صبر کن،من کیانام...میخواستم حالتو بپرسم ولی...ولی حالا که..فرید واقعا که قطع کردم و زدم زیر خنده(عادی نیس به خدا) بیچاره بعدش هرچی زنگ زد جوابشو ندادم بالاخره بعد از پیامکش دوباره خودم بهش زنگ زدم فرید؟ -بله؟ -کریسمس 10 روز دیگس؟ -آره...چطور؟ -میخوام بیام ایتالیا...برام دعوت نامه بفرست فرید:بگو به جون شیطون(کلا خانوادگی هر وقت میخواستیم جون یکیو قسم بخوریم جون شیطونو قسم میخوردیم که گناهم نکرده باشیم) با مامان بابا؟ با شیطنت گفتم:خودم و خودت -فرید:فشارم افتاد،پس منتظرتم باشه عزیزم... فرید:سلام به مامن بابا برسون حتما.خدافظ فرید:خدافظ بابا که اومد خونه،مثل یه پرنسس براش چایی ریختم،احوالشو پرسیدم و موضوع رو بهشون اطلاع دادم اولش قبول نمیکردن اما رگ خواب بابا دست من بود.... دوشنبه شب کیانا؟ جانم بابا؟ -بیا پایین -چشم بابا اومدم نشستم رو صندلی روبروی بابا و گفتم:در خدمتم جناب سرهنگ بابا:راستش...میخواستم یه درخواستی ازت داشته باشم فوری گفتم:ندونسته قبول مامان با اعتراض گفت:کیانااااااااااااااا بابا:راستش...ما میخوایم اعضای باند شاهین رو دستگیر کنیم...تمام اقدامات انجام شده و همه چیز آمادست.. فقط..به یه زن و شوهر نیاز داریم (چشام گرد شد)،که آشکارا برن تو زمیر زمین و.... -میتونی دخترم؟ با هیجان گفتم:وای بابایی...8ساله کار هیجان انگیزی انجام ندادم،من حاضرم -مامان:حسین نبری بچمو ناپدید کنیا.... -با آرامش گفتم:مامانم چیزی که نیست...مثل هشت سال پیش -مامان:میدونم،ولی میترسم،خیر سرم مامانتما خندیدم رو به بابا گفتم:میشه بگین وظایف من چیه...؟ فردا صبح دانشگاهمم تعطیل بود،اول صبح رفتم اداره ی پلیسی که بابا بود همینکه در زدم شنیدم یکی تو اتاق گفت:ستوان دلیری... دوباره در زدم...همینکه اجازه صادر شد سریع درو باز کردم...خدای من...مانی دلیری پلیس بود...؟ ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان سه روز بعد رفتیم عیادت مانی البته دیگه به هم محرم نبودیم،پس به طور رسمی حرف میزدیم فلاش بک به روز عملیات تا بابا و گروهشون اومدن مانی داشت چشماش بسته میشد زیر لب زمزمه کردم:مانی... و قلبم شکست مانی با صدای ضعیفی جواب داد:نگاش کن...انگار من مردم و بعد با شوخ طبعی گفت:خانوم اون حلوا رو بده من نوش جان کنم -حالت ...خوبه؟ با آرامش گفت:خوبم... با یاد آوری این خاطرات لبخندی روی لبام میشینه زنگ میزنم به مانی -سلام،بفرمایید؟ سلام آقای دلیری -شما...؟ -من....؟من کیانام دیگه -کیانا...؟نمیشناسمتون چشمام پر از اشک شد،با بغض گفتم:نمیشناسیم...؟مانی خانومتو نمیشناسی -نه خانوم...لطفا مزاحم نشین،خدافظ ادامه ی رمان از دیدگاه نویسنده مانی به محض اینکه تماس قطع شد زد زیر گریه و با داد گفت:خداااااااااااااااااااااااا،دوستش دارمممممممم.... از اون طرف کیانا سریع به طرف بیمارستان به راه افتاد...همش فکر میکرد مانی دوباره داره باهاش شوخی میکنه کیانا: سریع خودمو رسوندم تو بخش رفتم تو اتاقش واسش دسته گل خریده بودم با تعجب نگاهم کرد و گفت:-شما...؟(چقدر برای یه عاشق سخته نقش بازی کردن...) با بغض گفتم:مانی....نگو..نمیشناسیم...من..منهمیونیم که تو ماموریت خانومت بودم...همونیم که بهم گفتی دوست داری من ملکه ی زندگیت بشم.. مانی من و نگاه کن یادت نیس منو....؟ چشماش پر از اشک شد و گفت:من و ببخش کیانا وسط گریه لبخندی زدم:میدونستم داری باهام شوخی میکنی راستش..کیانا اینا همش...نقشه بوده -اونو که خودم میدونم تلخ خندی زد و گفت:نه...من..من به بازیچت گر..فتم -مانی داری شوخی میکنی...؟اصلا شوخی جالبی نبود با سختی ادامه داد:شوخی...نمیکنم..جدیم...راستش..من تو...رو...تو رو نمیخواستم..میخواستم..غرور..دخترونت رو خورد کنم نفس کشیدن برام سخت شده بود:ت...و نه..این الکیه..تو..تو میخوای منو از خودت..دور کنی و گرنه یه پلیس..یه پلیس اصلا نمیتونه...نه...تو مورد اعتماد بابام بودی زدم زیر گریه..با تمام توانم مانی...از ته دلت این حرفا رو زدی؟ -آره...برو برو از جلو چشمام آهسته گفتم:باشه..میرم...امیدوارم یکی بهتر از منو پیدا کنی و کیانا نشنید که مانی زیر لب گفت:هیچ کسی تا حالا به مهروبونیت ندیدم و نخواهم دید...خانومم... مانی:راستی..میخوام برم از این شهر..ماموریت دارم..پس تو دانشگاه منتظرم نباش -با...شه اومدم بیرون...زمین و زمان برام تیره و تار شده بود..نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم خیالاتم میگفت:مانی خواسته باهات شوخی کنه...آره..همین امشب زنگ میزنه ازت عذرخواهی میکنه..نگران نباش شب بود که رسیدم خونه...هیچ کسی تو خونه نبود..مامان واسم یادداشت گذاشته بود که میره خونه خاله و شبم اونجا میمونه یه چشم بند برداشتم و رفتم بالا پشت بام ساعت11 و نیم شب بود ازش هیچ خبری نشد مامان نیومد بابا سرکار بود لعبت خونه شون بود نمیتونستم قبول کنم دیگه دوستم نداره یه یادداشت برا خانوادم نوشتم و دوباره برگشتم بالا پشت بوم خدایا...میدونم خود کشی حرامه ولی...ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم...دنیا برام به آخر رسیده..وابستش شدم... خدایا منو ببخش ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
چادرےام♡°
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰاهْ ••🍃 "عـ"❤️
سلام رفقاے فاطمے کسے این کلیپ رو داره؟ میتونید کامل بفرستیدش برامون؟↓ 🇮🇷 [ @farmandehh313 ] منتظریم 🌱 https://www.instagram.com/p/B7wDZoZBFWw/?igshid=1n6cufrphx1n5 ازسینا آبگون اینم لینکشه👆
پرستوی زخمی حیدر
کجا میری؟!
ببین چشم پرالتماسم