✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_ششم
- تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی کـنم ! حاضـرم همـین جـا بـه دسـت و پـات بیفتم تا فقط یه فرصت دیگه براي حرف زدن به من بدي!
التماســم کــرد، تــا حــالا ایــن قــدر درمانــده ندیــده بــودمش! بهــزاد پســر مغــروري بــود و داغ عذرخواهی و منت کشیدن را در دل آدم می گذاشت!
آتـش کینـه و نفـرت کـه در وجـودم تـا چنـدي پـیش زبانـه مـی کشـید و تـا مغـز سـرم را مـی سـوزاند رفتــه رفتــه جــا ي خــودش را بــه تــرحم و گذشــت داد . برگشــتم و نگــاهش کــردم . لبخنــدي زد و
گفت:
- همیشه معقول و فهمیده بودي، تو این صبر و متانت رو از کی به ارث بردي؟
- مشکلات زندگی من رو صبور کرده! می شه دستم رو ول کنی، مچم شکست!
- ببخشید عزیـزم، ناچـار بـودم وگرنـه بـازم فـرار مـی کـردي، همـون طـور کـه تـو ایـن چنـد سـاعت از نگاه کردن به من فرار کردي! آخه بی انصاف حتی لیاقت یه نگاه رو نداشتم؟
- من چی بهزاد؟ لیاقت من چی بود؟ یه نامه، یه حلقه و یه تأسف؟ همین!؟
- می گم! همه چـی را مـی گـم، امـا اینجـا نمـی شـه، فـردا یـه قـرار تـوي همـون کـافی شـاپ همیشـگی بذاریم؟
- نمی تونستی این قرار را زودتر بگذاري؟
- نبـودم کـه بخـوام توضــیح بــدم! اصـلاً ایــران نبــودم بـه خــدا تـازه اومـدم هنــوز دو هفتـه نشــده کــه برگشتم. با تعجب گفتم: - یعنی چی ایران نبودي؟
- گفتم که همه چی را فردا می گم البته اگه قبول کنی بیاي؟
درمانده بودم. ایـران نبـود؟ چـرا رفتـه بـود؟ کـی رفتـه بـود؟ تـا فـردا مـن طاقـت نـدارم . صـدا ي گریـه
دانیال حواسم را پرت کرد.
- واي دانیال بیدار شده، حتماً از تنهایی ترسیده!
بهزاد جلویم را گرفت و با لحن تهدیدآمیز ساختگی گفت:
- اول اشکات رو پا کن و یه لبخند به بهزاد بزن، بعد برو.
به تلخی گفتم:
- اگه اشکام برات مهم بود...
هنوز جمله ام تموم نشد که با دلخوري گفت:
- سهیلا بازم شروع کردي؟
- بهم حق بده آخه...
با کلافگی گفت:
- باشه باشه، تو حق داري حالا برو، بچه مرد از بس گریه کرد! بـه طـرف ماشـین رفـتم و دانیـال بـدبخت را کـه دیگـر بـه هـق هـق کـردن افتـاده بـود بغـل کـردم و سـعی کـردم آرامـش کـنم، بهـزاد هـم داخـل ماشـین آمـد بـا شـیرینی بچگانـه اي رو بـه دانیـال کـرد و گفت:
- اگه به بابا فرزین نگی تو ماشین تنها بودي و ترسیدي، یه جایزه پیش عمو بهزاد داري؟
دانیال با ناباوري به بهزاد نگاه کرد و مظلومانه گفت:
- باشه قول میدم، بریم الان بخریم؟
- باشه الان می ریم، به شرطی که قولت یادت نره وگرنه جایزه ات رو ازت می گیرم!
- قول می دم هیچی به پاپا نگم، حالا بریم توپ و بستنی و بادکنک بخریم.
بهزاد رو به من کرد و با خنده گفت:
- چه خوش اشتها هم هسـت، راسـت مـیگـن اروپـایی هـا خیلـی پـررو هسـتن، هـا ! همـین یـه پسـر رو داره؟
یاد حرف المیرا درباره همسرهاي فرزین افتادم، خنده ام گرفت. گفتم:
- نــه بابــا، دانیــال از زن دوم فرزینــه، مــادر دانیــال یــک فرانســوي دو رگــه اس، پــدرش ایرانــی و مــادرش فرانســوي. پســر بــزرگ فــرزین کــه اســمش مهبــده، امــروز پـیش مادرشــه، بـراي همــین نیست. زن سومش هم که الان شش ماهه قهر کرده و فرانسه مونده!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#سجاده_صبر🌺
#قسمت_سی_و_ششم
°•○●﷽●○•°
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا
بہ قلمِ🖊
#ز_میم 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
eitaa.com/chadooriyam 💓💫