✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت
لبخندي زدم و از ته دل گفتم:
- امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی.
ساناز لبخند دلنشینی زد و گفت:
- متشکرم تو هم همین طور.
با بلند شدن زنگ موبایل ساناز، ساناز چشمکی به من زد و با شیطنت گفت:
- خودشه، چه حلال زادست.
بـا تمـام احسـاس موبـایلش را جـواب داد و همـان طورکـه دور مـی شـد بـا تکـان دادن دسـتش از مـن خداحافظی کرد.
بـراي لحظـه اي بـه سـاناز کـه از شـنیدن صـداي شـوهرش در پشـت تلفـن بـه وجـد آمـده بـود غبطـه خـوردم . چـرا مـن از صـداي بهـزاد خوشـحال نشـدم؟ قـرار بـود بـه زود ي بـه همسـري بهـزاد دربیـایم.
پس چرا حتی حوصله شنیدن صدایش را نداشتم! گوشـی را روشـن کـردم. فقـط یـک پیامـک از طـرف بهـزاد بـود کـه خبـر فـوت ناگهـان ی پـدربزرگش را بــه مــن داده بــود بــا خوانــدن پیــام از اینکــه اجــازه نــداده بــودم حــرفش را بزنــد و گوشــی را قطــع کـرده بـودم از خـودم بـدم آمـد هـر چنـد بهـزاد هـم بـی تقصـیر نبـود امـا بـالاخره فـوت پـدربزرگش روي اخلاق او هم تأثیر گذاشته بود. درصدد دلجویی از بهزاد برآمدم و زنگ زدم.
- بله؟
سعی کردم تمام حسم را در صدایم بریزم.
- سلام بهزاد جونم.
- سلام.
لحن صدایش آنقدر سرد و خشک بود که دلسرد شدم.
- بهزاد جان تسلیت می گم کی فوت کردند؟
- چه عجب بالاخره گوشی تو نگاه کردي! دیشب فوت کرد.
بی اعتنا به کنایه اش گفتم:
- خب چرا دیشب به من نگفتی؟
داد زد و گفت:
- مــنِ خــر، از دیشــب دارم بهــت زنــگ مــی زنــم امــا جنابعــالی گوشــی لعنتــی ات رو برنمــی داشــتی،وامروزم که اینجوري کردي!
تا حدي بهش حق می دادم ولی داد زدنش برایم غیرقابل تحمل بود، با بغض گفتم:
- ببخشید حق با توئه.
- خیلی خب، منم شرمنده ام که داد زدم.
آرامتر شده بود. بهزاد مثل دریا بود گاهی مواج و خشمگین و گاهی آرام و ساکت!
- صبح چیکارم داشتی؟
- با این اوضاع چند روزي تاریخ خواستگاري و عقد را باید عقب بندازیم نظرت چیه؟
- براي من فرقی نداره هر چی تو بگی.
- مـن کـه از خدامـه هرچـه زودتـر تکلیف مـن و تـو معلـوم بشـه امـا خـانواده ام راضـی نیسـتند گفتنـد بهتره کمی صبر کنیم.
- من مشکلی ندارم. این جوري بیشتر فکر میکنم.
مشکوکانه پرسید:
- چه فکري؟
دستپاچه گفتم:
- هیچی، فکر عقد و مراسم و لباس و از این چیزا دیگه!
- آهــان! تمــام کارهــا را بســپار بــه مــن، کــو تــا عروســی و عقــد، حــالا بگــذار اول بیــایم خواســتگاري چقدر هولی سهیلا!
لجم گرفت دوست داشتم داد بزنم؛ نخیر آقا! فکر درباره ي تجدید نظر در ازدواج با شما!
- راستی زمان و مکان مراسم ختم را برام پیامک کن.
- اگه پیامکهاي نامزدت برات مهمه، چشم!
- بهزاد!
- جان بهزاد.
- من که عذرخواهی کردم.
- آخه جیگرم، تو نمی گی دل بهزاد براي صداي قشنگت یک ذره شده؟
- پس اون چهار سال چیکار می کردي بدون صداي من؟
- باز شروع کردي سهیلا، من و تو نمی تونیم یک گفتگوي بدون دعوا داشته باشیم؟!
حوصله جر و بحث نداشتم بار دیگه من کوتاه آمدم و خداحافظی کردم.
یـک مـاه از فـوت پـدربزرگ بهـزاد مـیگذشـت. اوضـاع روحـی ام اصـلاً تعریـف نداشـت. قـرار شـده بـود خـانواده بهـزاد بعـد از مراسـم چهلـم بـرا ي تعیـین زمـان عقـد بـه خانـه دایـی بیاینـد. در ایـن یـک مـاه چنـد بـاري بـا بهـزاد بیـرون رفتـه بـودم هـر بـار بـر سـر مسـئله کـوچکی بـا هـم جـر و بحـث مـی کـرد یم و بـا اوقـات تلخـی از هـم جـدا مـی شـدیم. روحیـات بهـزاد نسـبت بـه قبـل خیلـی عـوض شـده بــود. کــم حوصــله شــده بــود و بــا کــوچکتر ین حرفــی از کــوره درمــی رفــت و پرخــاش مــی کــرد.
بهـزاد ي کـه مـن مـی شـناختم آرام و صـبور بـود امـا ا یـن بهـزاد چیـزِ دیگـري بـود، از رفتارهـا یش سـر در نمی آوردم بعضی مواقع مهربان و دوست داشتنی و گاهی کلافه،پریشان و عصبی!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨