چادرےام♡°
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتم وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت: -زودتر می گفتی
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نهم
با دلخوری گفتم:
- منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟
- کنجکاو شدم فقط همین، دوست نداري نگو!
- آره مـن اعتـراف مــی کـنم اون جــوري کـه فکــر مـی کــردم نیســت. امـا بهــت بگــم موافــق زنــدگی
کردن اون ها هـم بـه این مـدل نیسـتم . تمـام درهـاي خوشـی را بـه روي خودشـون بسـتن، نـه هیجـانی نـه لـذتی... نـه مـاهواره اي، نـه دوسـت پسـري، نـه دوسـت دختـري، نـه مهمـونی درسـت حسـابی اي!
مــثلاً همــین پســردایی تــوي ایــن یــه مــاه دو کلمــه نتونســتم مثــل آدم باهــاش حــرف بــزنم . تمــام جوابــاش کوتــاه و مختصــره ! خیلــی گــرم نمــی گیــره تــوي همــون مکالمــه کوچیــک تمــام مــدت چشماش همه جا هست الا به من! اصلاً نگام نمی کنه!
اینها حرف هاي زبانم بود اما حرف هاي دلم چیز دیگري بود.
«آره جــون خــودت، خــودتم خــوب مــی دونــی آرامشــی کـه تــوي زنــدگی اینــا هســت تــوي خونــه مــا نبود. اگه اینا یک خـانواده بی بنـد بـار بـودن حتـی یـک لحظـه هـم نمـی تونسـتم اونجـا بمـونم . در ایـن
یک ماه که توي احوالات پسـردا ییم دقیـق شـدم حتـی یکبـار هـم بـه مـن خیـره نشـده بـود، مگـر بطـور اتفاقی نگاهمون با هم تلاقـی مـی شـد، زمـانی کـه تنهـا بـودیم هـر جـور شـده مـی رفـت بیـرون، چقـدر
مؤدبانـه و سـنگین بـا مـن رفتـار مـی کـرد. رفتـارش زمـین تـا آسـمون بـا رفتـار رهـام، پسـرعموم کـه همیشه حرف ها و شوخی هاي مبتذل با من می کرد فرق داشت.
- کجا رفتی سهیلا؟
- داشتم به پسرداییم فکر می کردم.
با شیطنت لبخند زد و گفت:
- عع ...نکنه خبریه کلک؟
براي اینکه دستش بندازم با هیجان گفتم:
- اتفاقـاً طـرف دکتـره، متخصـص زنـان و زایمـان، دیوونـه ام کـرده المیـرا، قـد صـد و نـود، چهارشـانه، سـبزه نمکـی، ابروهـا ي مشـکی بـا چشـما ي قهـوه ا ي، بـا یـه ریـش پرفسـوري، اگـه ببینـی عاشـقش مـیشی!
المیرا با ناباوري نگاهم کرد و گفت:
- تا اونجا که می دونم تخصص زنان و زایمان را به مردا نمی دن!
- چرا دوباره جدیداً می دن😐
- ولی من مطمئنم!
ظاهراً گند زدم. باید سریع ماست مالی میکردم.
-آره اما علیرضا مدرکش رو از سوئیس گرفته.
المیرا چشمانش گرد شد و گفت:
- پس وضعشون خوبه؟
المیرا هم حسـابی گیـرداده بـود ! از حـالاتش مشـخص بـود بـد جـور ي شـک کـرده ! آخـه قـبلاً در مـورد دایی با هم حرف زده بودیم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#داستــان_دنبــــاله_دار📚 داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_هشتم مارو بردن یه
💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_نهم
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......
اروند رود راه افتادیم
یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
خودشون میگفتن پل که روش راه میرید
شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود
با خودم زمزمه کردم
ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست
چرا اومدی ؟😐😐
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم
تو نخلستان میدویدم
و گریه میکردم
انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
بلند شدم و شروع کردم به دویدن
به لب جاده خاکی که رسیدم
تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم
تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود
ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم
غافل از اینکه امشب چه خواهد شد
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن ...............
#ادامه_دارد
.
.
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•