✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت:
- من دوست دارم و براي بدست آوردنت هر کاري می کنم!
نـزدیکم شـد و بـه چشـمانم خیـره شـد. نـوع نگـاهش رنـگ دیگـري گرفتـه بـود. چشـمانش غصـه دار شده بود.
- باورم کن!
بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:
- بهزاد این عشق یک طرفه راه بجایی نداره ما به بن بست می رسیم!
- یک طرفه نیست من می دونم تو هنوزم دوستم داري وگرنه تا حالا ازدواج میکردي؟!
نمی دانم چه کاري درست بـود . از طرفـی خیـانتی کـه بـه مـن کـرده بـود و
در بـی خبـري تـرکم کـرده بـود را نمـی تونسـتم بـه راحتـی بپـذیرم. از طرفـی وقتـی مـی دیـدم اینگونـه عاجزانـه بـه هـر دري مـیزند تـا رضـایتم را بـرا ي ازدواج جلـب کنـد و حاضـر بـود بـه خـاطر مـن هـر شـرطی را قبـول کنـد، دلـم بــرایش مــی ســوخت. شــاید بــا یــه فرصــت دوبــاره، زنــدگی روي خوشــش را بــار دیگــر بــه مــن و او نشـان مـی داد. دلـم را بـه دریـا زدم دیـدن اشـکهاي ایـن مـرد مغـرور بـرایم خیلـی سـخت بـود بایـد کنارش می ماندم.
- باشه، یک بار دیگه بهت اعتماد می کنم.
با ذوقی کودکانه اي گفت:
- مرسی خانم خوشگل خودم. دیدي بـالاخره دلـت نـرم شـد . امشـب بـه مامـانم مـیگـم زنـگ بزنـه بـا داییت هماهنگ کنه.
- چرا این همه عجله من هنوز آمادگی ندارم. به دایی هنوز چیزي نگفتم.
- خب امروز که رفتی خونه بهشون بگو.
- بهـزاد مـن سـهیلاي چهـار سـال پـیش نیسـتم. هیچـی نـدارم جـز یـه حسـاب بـانکی کـه اون هـم از صدقه سر عمه فروغمه، خودمم و لباس تنم، دیگه هیچی ندارم.
- چـرا خـودت رو لـوس مـی کنـی، مـن از تـو جهزیـه و حسـاب بـانکی، ملـک و امـلاك خواسـتم؟ بابـام اینقــدر داره تــا آخــر عمــر در رفــاه کامــل زنــدگی کنــیم. مــن فقــط از تــو یــک دل عاشــق مــی خــوام.
خوب دیگه چه بهانه اي داري؟
- بهزاد قول میدي به من وفادار باشی؟
- به خدا همون دو سال پیش بهت وفادار بود اگه...
حرفهایش را ناتمام گذاشت.
- بریم شیرینی بخریم بین همکلاسی هات پخش کنیم!
- الان؟! به چه مناسبت؟
- به مناسبت جواب مثبت سهیلا جون به آقا بهزاد افروز!
- نه بهزاد! من خجالت می کشم بذار بعد از عقدمون، هنوز که اتفاقی نیافتاده.
- عزیزم من و تو از الان زن و شوهریم، حالا این ورا قنادي پیدا می شه؟
هرچه اصـرار کـردم بـی فایـده بـود . بهـزاد کـار خـودش را کـرد و شـیرینی گرفـت و بـا مـن بـه طـرف کـلاس راه افتـاد. بچــه هـا بـا دیـدن مــن و بهـزاد و شــیرینی در دسـتمان ســر و صـدا کردنــد و بـه مـا تبریک گفتند. امـا المیـرا بـا د یـدن مـا وارفـت و بهـت زده بـه مـا نگـاه کـرد . لبخنـد کـوچکی بـه او زدم اما او سرش را به حالت تأسف تکان داد و از کلاس خارج شد؛ به دنبالش دویدم.
- المیرا، المیرا جان کجا میري؟
- میرم خونه.
- کلاس داریم.
- حالم خوب نیست تنهام بذار.
سرعتم را بیشتر کردم و راهش را سد کردم.
- از من ناراحتی؟
با دلخوري نگاهم کرد و گفت:
- تو من ر و مسخره کردي سهیلا؟
- می دونم از دستم ناراحتی، اما بهزاد خیلی پشیمونه حاضره بخاطر من هر کاري بکنه.
- تو خودتم نمی دونی چی می خوایی.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨