eitaa logo
چادرےام♡°
2.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتــی زنــدگی پــر زرق و بــرق گذشــته ام را بــرا یم فـراهم کنـد؟ یـا علیرضـایی کـه بـا دسـت خـالی خـودش را بـه یکـی از بهتـرین درجـات علمـی رسـانده بود و آینده ي درخشانی داشت اما در حال حاضر سرمایه اي نداشت. سـکوت بـی سـابقه اي در سـر سـفره شـام بـه وجـود آمـده بـود . علیرضـا نبـود، دایـی و زن دایـی هـم کسل و بی حوصله تر از آن بودند که تمایلی به شکستن آن داشته باشند. بــا بلنــد شـدن ناگهــانی صــداي زنــگ موبــایلم هــر دو نگاهشــان بــه مــن معطــوف شــد . شــماره بهــزاد روي صـفحه مـانیتور خـود نمـایی مـی کـرد جـرأت نداشـتم جـواب بـدهم. خجالـت مـی کشـیدم، حـس آدمــی را داشــتم کــه بــه عزیــزانش خیانــت کــرده اســت. بــا قطــع شــدن صــدا ي زنــگ نفــس راحتــی کشیدم. دایی لبخند کوچکی زد و گفت: - چرا جوابش را ندادي؟ بنده ي خدا زنگ زده صداي تو را بشنوه! موبایلم را خاموش کردم نمی دانم چرا در آن لحظه تمایلی نداشتم با بهزاد حرف بزنم! **** از خواب بلنـد شـدم از تشـنگی زیـاد گلـو یم مـی سـوخت . نگـاهی بـه پـارچ خـالی کـردم. بـا خسـتگی از تخت پایین آمـدم . بـا نبـود علیرضـا لزومـی نمـی دیـدم. لباسـها ي خـوابم را عـوض کـنم و بـا همانهـا بـه طبقــه پــایین و یــک راســت بــه آشــپزخانه رفــتم. خانــه در ســکوت مطلــق بــود . آشــپزخانه بــا لامــپ هـالوژنی سـبز رنگـی بـا نـور ضـعیفی روشـن بـود. بـه طـرف یخچـال رفـتم. امـا احسـاس کـردم فـرد دیگــري هــم در آشــپزخانه حضــور دارد . آب دهــانم را قــورت دادم و بــا تــرس بــه طــرف راهــرو ي کـوچکی کـه در انتهـاي آشـپزخانه قـرار داشـت رفـتم درکمـال تعجـب علیرضـا را دیـدم بـه شـوفاژ لـم داده و غرق در مطالعه بود. نمی دانم کـی بـه خانـه بازگشـته بـود؟ ناگهـان متوجـه لباسـها ي نـاجورم شـدم . تـاپ سـفید بـا شـلوارك قرمــز ! لــبم را گــاز گــرفتم و تصــمیم گــرفتم قبـل از اینکـه متوجـه مـن شـود آنجـا را بـه آرامـی تـرك کـنم. امـا دیگـر دیـر شـده بـود چـون خیلـی ناگهـا نی سـرش را بـالا کـرد و متوجـه حضـورم شـد دیگـر کـار از کـار گذشـته بـود. جیـغ کـوچکی زدم و گفتم: - تو رو خدا چشماتون رو ببندین! علیرضا که از این صحنه آنقدر گیج و شوکه شده بود دستپاچه گفت: - چشم چشم چشم. - خب حالا برید بیرون دیگه! با چشمان بسته بلند شد و دستش را به دیوار گرفت با من من گفت: - نمی تونم این جوري برم بیرون می شه راهنمایی کنید؟ - باشه من راهنمایتون می کنم! - اول راســت بریــد نــه نــه اون جــا میــز... افتــادن صــندلی و متعاقــب آن ســر خــوردن علیرضــا و ولــو شــدنش کــف آشــپزخانه و البتــه شکســتن گلــدان کر یســتال روي میــز صــداي ناهنجــاري را تولیــد کرد. - آخ... با نگرانی گفتم: - علیرضا خان طوریتون شد؟ بیچـاره چشــمانش هنــوز بسـته بـود ! هنــوز جـوابم را نــداده بــود کـه یکــی از چــراغ هـا روشــن شــد و سـپس زن دایـی سراسـیمه بـا چهـره خـواب آلـود و چشــمانی نیمـه بـاز بـه آشـپزخانه آمـد بـا د یــدن علیرضا که کف آشپرخانه ولو شده بود چشمانش باز و هوشیار شد و با تعجب گفت: - وا، مادر چرا این جوري شدي؟ قبــل اینکــه علیرضــا توضــیحی بدهــد، زن دایــی ســرش را بــالا آورد و تــازه متوجــه مــن بــا آن ســر و وضع شد! چشمانش از تعجب از حدقه بیرون زد با دستش روي گونه اش زد و گفت: - خدا مرگم اینجا چه خبره؟ ** @chadooriyam 💞✨