✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_دوم
- میترسی، خب حق هم داري خونه خالی، من و تو تنها!
- تو از اینکه من رو آزار بدي لذت می بري نه؟!
- بدست آوردن تو براي من کاري نداره
از کوره در رفتم و با خشم به او پریدم:
- بس کن دیگه هر چی من چیزي نمی گم پرروتر می شه.
بــا بلنــد شــدن زنــگ آ یفــون گفــت و گویمــان ناتمــام مانــد. رنــگ رهــام پریــد و متعجــب بــا خــودش زمزمه کرد: «چقدر زود اومد!» و به طرف آیفون رفت...
مطمـئن شـدم منتظـر کسـی اسـت و آن شـخص زودتـر از موعـد مقـرر آمـده اسـت، از فکـر ایـن کـه مهمـانش پسـر باشـد قلـبم فـرو ریخـت، امـا بـه خـودم دلـداري دادم: «رهـام همچـین کـاري را بـا مـن
نمی کنه هر چند آدم بی اخلاقیه اما بهر حال من ناموسش هستم!»
- کیه؟
... -
- همین جاست! شما؟
... -
- چندلحظه.
رهام رو به من کرد و با تعجب گفت:
- پسرداییته!
سپس در حالی که عصبانی شده بود ادامه داد:
- این پسرداییت آژانس شخصی تو شده؟! قرار بود بیاد دنبالت؟ا
خشکم زد و با ناباوري گفتم:
- نه، یعنی نمی دونم!
رهام با خشم نگاهم کرد و گفت:
- مسخره، من رو دست میندازي؟ بیا باهات کار داره!
هنوز بـاورم نمـی شـد . بـا برداشـتن آ یفـون و شـنیدن صـدا ي علیرضـا مطمـئن شـدم کـه خـودش اسـت !
باور کردنی نبود او کجا اینجا کجا؟ بـا تنهـا بـودن مـن و رهـام بـه هـیچ وجـه صـلاح نبـود بـه داخـل بـاغ دعوتشــان کــنم. بنــابراین حتــی یــه تعــارف خشــک و خــالی هــم نکــردم. بـه ســرعت بــه بــالا رفــتم و
لباســهایم را پوشــیدم و بــا خوشــحالی پلــه هــا را دو تــا یکــی پــایین آمــدم، قیافــه وارفتــه رهــام کــه سردرگم و کلافه کنـار آ یفـون ایسـتاده و بـه فکـر فرورفتـه بـود، خنـده دار بـود . بـا دیدن مـن خـودش
را جمع و جور کرد. موقع خداحافظی، فاتحانه گفتم:
- این همون وردي بود که زیر لب خوندم
رهام با حرص نگاهم کرد و بدون خداحافظی به طرف آشپزخانه رفت.
با دیدن ماشین علیرضا نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی سوار شدم.
- سلام شما این جا چیکار می کنین؟
زن دایی با خوشرویی گفت:
- سلام، ما هم اینجا اومدیم سیزده بدر! فکر کردي فقط خودت بلدي بري باغ؟
با تعجب گفتم:
- واقعاً!
دایی از صندلی جلو برگشت به طرف عقب و گفت:
- بعـد از اینکـه شـما رفتـین دوسـت علیرضـا زنـگ زد و مـا رو بـه باغشـون کـه همـین اطرافـه دعـوت کرد ما هم که نه باغ داشتیم و نه ویلا و نه جایی مد نظر داشتیم از خدا خواسته قبول کردیم.
- چه جوري شد اومدین دنبال من؟
- اونو دیگه از دکترمون بپرس؟
علیرضا نگاهی گذرا از آیینه به من کرد و گفت:
- با خودم گفتم؛ شـب کـه قـراره بیاین خونـه مـا، بهتـره شـما هـم مـزاحم اقـوام نشـین، و مـا خودمـون بیایم دنبالتون!
در دلـم خندیـدم. منظـور علیرضـا از ایـن جملـه کـه «مـزاحم اقـوام نشـم» ایـن بـود کـه حـق نـداري بـا اون پسراي فامیلتون کـه تـو عـالم هپـروت سـیر مـیکـن تنهـا بیاي خونـه، سـرجات بشـین حتـی شـده بـوق سـگ هـم خـودم میـام دنبالـت و میارمـت! از اینکـه ایـن قـدر بـه فکـر مـن بـود، خوشـحال شـدم. حس برادر بزرگتري برایم داشت.
از فکـر ملاقـات فـردا لبخنـد ي گوشـه لـبم نقـش بسـت کـه از چشـم زن دایـی دور نمانـد. بـه خانـه کـه رسیدیم من در حیاط ماندم تا درآوردن وسایل به علیرضا کمک کنم.
- شما زحمت نکشین، من خودم میارم.
- وسایل زیاده اگه با هم ببریم زودتر تموم میشه.
- متشکرم. ببخشید سهیلا خانم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- بله، بفرمایین؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨