چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_43
اول از همه جلوی پدرم گرفتم...از خجالت نگاهم به سمت پایین بود...صدای تحسین مامان امیرعلی بلند شد...پدرشم مثل خودش روحانی بود
پدرش گفت:خوشحالم که پسر دلباخته ی چنین دختری شده
و در آخر شربت ها رو جلوی آقا سید گرفتم یه ممنون گفت و برداشت
بطور وحشتناکی گرمام شده بود
سریع رفتم به طرف آشپزخونه
میترا:چی شده کیانا؟؟؟
-به جون شیطون نمیتونم تحمل کنم...فضا خیلی سنگینه
فاطی:برو دختر..برو اینقدر بهونه نیار.
ماهم باهات میام
و جعبه ی شیرینی رو برداشتن و رفتیم
میترا:شرمنده این خواهر ما یکم...
زدم به ساق پاش و گفتم:ببند عزیزم
شیرینی رو تعارف کردم و نشستم
حالا هی من یه چشمی آقا سیدو نگاه میکردم آقا سیدم منو یه چشمی نگاه میکرد
خندم گرفته بود
کلی حرف زدن تا رسیدن به مبحث زیبای خواستگاری
پدر اقا سید:من از دور دخترتون رو دیدم و خوشحالم که امیرعلی تونسته محجبه ش کنه
لبخندی زدم
مامان:بله؛ما هم کلی خون دل خوردیم تا دخترمونو بزرگ کردیم مخصوصا با شرایط پدرش که مرتب ماموریت بودن
آهسته به میترا گفتم:خواهر نداره؟؟؟
-میترا:نمی دونم
بابا: کیانا دخترم؛اقا سید منتظر شما هستن؛راهنماییش کن اتاق خودت
رو به فاطی گفتم:من یقرا الفاتحه مع الصلواااات
با کلی خجالت آقا سید رو راهنماییش کردم
-خانوم مولایی
-بله؟
-کار دو ساعت پیشتون نقشه بود؟
رفتم تو نقشم و گفتم:من هیچ وقت به اقامون دروغ نمیگم؛
و بعد ادامه دادم:آقا سید؛شما الان تمام زندگی من رو با جزئيات میدونید
امیدوارم اگه جوابم منفی یا مثبت بود درکم کنین
سکوت کرده بود
از علایق هم تو این سه سال با خبر بودیم پس نیازی به صحبت نبود
از زیرتخت طرح کادوشده رو آوردم بیرون و گفتم:این احساس من به شماست اما...
اینجا بازش نکنین...تو خونه؛فقط هم خودتون ببینین
-چشم
میترا اومد تو اتاق و گفت:نگاهشون کنین تو رو خدا...دوتا روحم اینجوری سکوت نمیکنن
گفتم:تمام حرفایی رو که باید بهشون میگفتم رو عرض کردم
و اومدم بیرون
میترا:چرا میترسونیش اینقدر کیانااااا
-مگه شنیدین؟
-آره؛
-فاطمه به جمعمون پیوست و گفت:بهش طرح و دادی
-آره...
و اومدیم نشستیم
-مامان:چقدر زود تموم شد کیانا؟
سکوت کردم که آقا سید با چهره ایی گرفته اومد پایین
باباش تا دیدش گفت:خب؛ما دیگه رفع زحمت میکنیم
امیرعلی میره خونه؛با ناامیدی طرح کادوپیج رو باز میکنه...که
طرح خودشو به زیباترین شکل ممکن میبینه
طرح خودش با عبا و عمامه مشکی و رداءسفید
و در پایین طرح فقط یه جمله نوشته
جمله ایی که تمام وجود امیرعلی رو به آتیش میکشه
-دوستت دارم امیرعلی
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫