🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_44
امیرعلی فوری زنگ زد به کیانا...دیگه به خودش اجازه میداد اسمشو صدا کنه:
-الو....؟
-س...لام..کیانا خانوم..اینو...اینو خودت کشیدی؟
کیانا با طنازی خنده ایی کرد و گفت:پس چی...؟خوشگل شده؟
-امیرعلی با آرامش ذاتیش گفت:هر نقشی که از دست نگار ما برآید زیباست
-کیانابا تخسی جواب داد:چشمم روشن...میخوای سر من هوو بیاری؟نگار کیه دیگه؟
امیرعلی گفت:خانوم من غلط بکنم سر همچین جواهری هوو بیارم
-چرا...چرا صداتون میلرزه؟
-آخه...هنوزم باورم نمیشه جوابت مثبت باشه
-کیانا نجوا کنان گفت:مگه میشه کسی آقا سید رو ببینه و دلباخته ش نشه؟
کیانا...دوستم داری واقعا؟
-با صدای کیانا گفتن امیر علی،کیانا آرامش عجیبی گرفت
-آره،دوستت دارم...امیرعلی
و صدای دوستت دارم کیانا در گوشهای امیرعلی میپیچد
-امیرعلی آهسته گفت:منم دوستت دارم
و پا به پای هم گریه میکنن....لیلی و مجنون بالاخره به هم رسیدند...
کیانا:امیرعلی اگه به خانوادت بگی جواب من مثبته دلگیرمیشم .میخوام غافلگیرشون کنم
امیرعلی با شیطنت:بله...با شیطنتهات آشنایی کافی دارم
کیانا:ببخشید،مامانم صدام میزنه ولی بذار یه چیزی بگم بخندی خانوم کیانا مولایی به بخش ظرف شوری و جارو کشی بعد از مهمانی مراجعه فرمایند
خندید
این خنده ها برای کیانا دوست داشتنی بود
-فردا میری شهرکرد؟
-آره...جلسه دارم
-مواظب خودت باش آقا سید
-چشم،شمام مواظب خودت باش،یاعلی
-یا زینب
رفتم پایین و عین یه خانوم خونه دار ظرف ها رو شستم..از روزی که لعبت رفته بود کارای خونه با من بود
فردا صبح:ماماااااااااااااااااان..من لباس ندارم
مامان :حسین نگاش کن دخترتو....اصلا به خودش نمیرسه...من نمیدونم امیرعلی عاشق چیه این دختر شده
بابا چشم غره ایی بهم رفت و گفت:راست میگه مامانت..بیا فعلا این کارت پیشت باشه با امیرعلیم میری خرید
-چشم بابایی
-ستوان مولایی...ستوان مولایی
-بگوشم؟
فردا ماموریت داری...آماده باش
-اطاعت
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫