🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_60
#قسمت_آخر
باباعلی:باید بریم دکتر
با بی حالی گفتم:نمیام
-دختر از اسب شیطون بیا پایین نمیام چیه؟
-شیرین:کیانا...؟بذار جلو پیشترفتش بگیریم
-نه
-شیرین با عصبانیت گفت:گناه بچه ها چیه؟
-با تلخ خندی گفتم:نگران بچه هایین نه؟نترسید...بدنیا میارمشون بعد میمیرم..حلالتون
باباعلی:شیرین منظورش..
-تند به پدر گفتم:باباجون اونیو که باید میفهمیدمو فهمیدم،نمیخواد اصلاحش کنید
شیرین آهسته گفت:کیانا من...
-حق داری نگران باشی،آخه عمه شونی دیگه
صدای زنگ اومد
-مامان زهرا:همسرته
-رو به همه شون کردم و گفتم:جون کیانا بهش نگین،به همین بچه هایی که اینقدر براتون عزیزن بهش چیزی نگین
امیرعلی اومد داخل
دید همه ماتم زده نشستند،با تعجب گفت:طوری شده؟
من:نه امیرجان،پدرجان داشتند خاطرات دوران نامزدیشون رو تعریف میکردند،نه پدرجان؟
-بابا علی به سختی گفت:البته،بقیش باشه برای یه وقت مناسب و با گفتن:میرم برا ظهر نهار بگیرم، ما رو ترک کرد
مامان و شیرین هم به بهانه ی رفتند و من موندم
-کجا بودی؟
-رفته بودم برا خانومم یه هدیه ی شایسته پیدا کنم
-که پیدا نشد؟
-چرا،بفرمایین،وقتی دید دست نمیزنم گفت:از رفتار دیشبم ناراحتی؟معذرت میخوام
صورمو به سمت مخالف برگردوندمو گفتم:میشه در این مورد دیگه حرف نزنیم؟
-کیانا؟
-ناراحت نشدم،هدیتم قبول میکنم،همین که اومد حرفی بزنه حالم بهم خورد و تو کاسه ایی که پیشم بود بالا آوردم
-کیانا...خوبی؟
-ظرف رواونطرف گذاشتمو فتم:کمکم میکنی برم دست شویی؟
-آره
روزها میگذشت و من بی اشتهاتر میشدم،همچنان خون بالا می آوردم و امیرعلی به حساب حاملگی میگذاشت
گذشت
گذشت
گذشت
و
گذشت تا به هشت ماهگی رسیدم
اونروز شوم رو به خوبی به یاد دارم
داشتم به کمک امیرعلی راه میرفتم که روی پیراهنش بالا آوردم،خیلی غلیظ بود
-امیرعلی :کیانا...چی..چت شد؟
-خوبم خوبم آقایی
-خون بالا آوردی و میگی خوبم؟
آقا تاکسی...دربست؟
-امیر چیکار میکنی؟
-باید ببرمت دکتر،من نفهم رو بگو که تو این چندماه فکر میکردم بخاطر حاملگیه
(بعد از چند آزمایش وقتی دکتر نتیجه رو دید گفت:)
-دکتر...دکتر همسرم چه مشکلی داره؟
-دکتر:جلوی خودتون بگم خانوم مولایی؟
-با صدای ضعیفی گفتم:میدونم،سل یا سرطان سینه دارم
امیر دیوانه شده بود....نمیدانست باید چه خاکی به سر کند
-س...رطان؟چی؟ر..یه؟نمیفهمم کیانا؟
دکتر-بله،متاسفانه همینجوریه که خودشون میگویند
-دک..تر قرصی،دارویی؟
-نه...میخوام بچه ها سالم بمونند،به خانوادت قول دادم اونا رو زنده بدنیا بیارم
-خانواده من به......تو مهمی برام کیانا...بببین،ما بعداهم..ما میتونیم بچه دار بشیم
-من راضی نیستم
-کیاناااااااااااااااااااااااا
-با حالت تهاجمی گفتم:سر من داد نکشا،گوشام حساس شده،سوت میکشه.
دیگه خسته شدم
از زندگی با مهربون ترین سید دنیا خسته شدم..میفهمی امیرعلی
-امیرعلی:تو...تو حق نداری منو تنها بذاری...نمیتونی با من اینکارو بکنی
-دکتر:خانوم مولایی شما متاسفانه تا یک ماه دیگه بیشتر فرصت ندارید
امیرعلی :آقای دکتر...
-با صدای ضعیفی گفتم:امیرعلی پاشو کمک کن بریم،میخوام وصیت نامم رو بنویسم
تمام شب و روز امیرعلی شده بود مثل پروانه گشتن دور کیانا و صد البته التماس به خدا برای زنده موندن خانومش
خانواده ی مولایی هم بالاخره متوجه شدند و خون به پا کردند
امیرعلی،چندبار بطور جدی و توسط علمای مجرب توسل پیدا کرد اما انگار سرنوشت چیز دیری میخواست..
سرانجام
کیانا مولایی،فرزند سرهنگ حسین مولایی در زمستانی سرد در سال 1390پس از زایمان دوقلوی دختر و پسربر اثر بیماری سل از دنیا رحلت کرد
و همسرش را در سن 28سالگی تنها گذاشت
و حال،هر دوشنبه و پنج شنبه،امیرعلی به همراه فاطمه زهرا سادات و سید عباس به خانه ی ابدی مادر و همسرشان میروند
والسلام علیکم و رحمةالله وبرکاته
eitaa.com/chadooriyam 💓💫