چادرےام♡°
[انرژیـ مثبتـ🌱] گفتم:أناعبدک الضعیف الذلیل..اصلاچطوردلت میاد؟.... گفتی:إِنَّ آللّٰهَ بِآلنَّاسِ
[انرژیـ مثبتـ🌱]
گفتم:دلم گرفته.....
گفتی:بِفَضْلِ آللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِے فَبِذٰ لِکَ فَلْیَفْرَحُواْ.
(”مردم به چی دلخوش کردن؟!“ بایدبه فضل ورحمت خداشادباشن"یونس/۵۸" )
#خدایا_ماروتو_خیلی_حساب_کردیم💚
#قسمت_7⃣
#Copi🚫
°|• @chadooriyam •|°
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_7
تخس تو چشمای حاجاقا ذل زدمو گفتم:حاجی احیانا نسکافه ایی؛کاپوچینویی چیزی میل ندارین؟تو رو خدا اگه یه وقت پشتی یا پتویی هم احتیاج دارین بگین اصلااااااا تعارف نکنید
استاد خندید و گفت:تا تو باشی دیگه به بچه ها نگی رمانپور همسر داره
با لب و لوچه ی آویزون خواستم برم که دیدم میترا عین جلادا داره نیگام میکنه
میترا:کیانا خانووووووم من بعدا حساب شما رو میرسم
شکلکی براش دراوردم و فرار کردم
طبق دستور حاجاقا رفتم دم کلاسا و بچه ها رو صدا زدم تا رسیدم به کلاسی که ساعت بعد کلاس داشتیم...
-ا مای گاااااد فاطی و زینبم که گفته
رفتم وسط کلاس و گفتم:اینایی که میگم برن اتاق مشاور پیش استاد رمانپور
:خانم ها:فاطمه حجازی،زینب حاج طالبی؛هاجر فهیمه نگار(حسش نبود فامیلاشونو بگم)
آقایان:شایان حکمت،حمید حق طلب،نوید فدوی و(با بدجنسی گفتم:آقایان دوقلوی بداخلاق)
خودشونم خندشون گرفته بودولی من اصلا نگاهشون نکردم
برگشتم به کتابخونه و داد زدم :میتراااااااااااااااااااااااااااااااااا زنده ایییی ان شاء الله یا حلواتو درست کنم؟
میترام داد زد:تا کفنت نکنم حلوامو نمیدم
(ببخشین اینا یکم زیادی راحتن)
-بیام کمک؟
میترا:اگه دلت کتک میخواد نیا
خداروشکر پنج دقیقه قبل از شروع کلاس تموم شد و گرنه استاد راهمون نمیداد
استاد لهراسبی همونجور که انتظار داشتیم امتحان گرفت
تا استاد رفت رو کردم به اکیپمونو گفتم:دوستان بریم بستنی بگیریم؟
فاطی:دلبندم آخه تو زمستون؟
-میچسبه بیاین بریم
-بزن بریم
-سلام حاجی
حاجی-سلام به دخترای گلم
-5تا آیس پک کاکائویی
چقدر میشه
-30تومن بابا
حساب کردمو رفتیم پیش بچه ها
بیاین بچه ها
همه شون باهم:اوممم چه خوشمزه س کیان
-مرگ و کیان میدونستم میچسبه
-خانومی...به ما نمیدی؟
سهراب بود...دوباره شیطون شده بود
رومو کردم اونطرف
سهراب:منم بستنی میخوااااام
سکوت کردم
-حالا ما دیروز یه چیزی گفتیم شما که نازک نارنجی نبودیییییی
سکوت
-کیانا
-اسم منو به زبون نیار آقای دلیری
-به خاطر منه؟
باز این درخت بید اومد
با عصبانیت رو به مانی گفتم:نذار این آیس پک رو بخوابونم تو صورتت جناب دلیری
مانی:جرات داری
eitaa.com/chadooriyam 💓💫