eitaa logo
چادرےام♡°
2.9هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
227 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
[انرژیـ مثبتـ🌱] گفتم:اصلابی خیال!توکلت علی الله.... گفتی:إِنَّ آللّٰهَ یُحِبُّ آلْمُتَوَکِّلِینَ. (خدااونایی روکه توکل میکنن دوست داره"آل عمران/۱۵۹" ) 💚 🚫 °|• @chadooriyam •|°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان مانی:فکر نکنم این موش کوچولو جرات درافتادن با گربه رو داشته باشه منم نامردی نکردمو محتویات آیس پک رو با شدت هر چه تمام تر کوبوندم تو صورتش یعنی چهرش دیدنی شده بوداااا بچه ها خیلی ترسیده بودن سهرابم داشت میخندید مانی یه سنگ برداشت و دوید دنبالم میتونم ادعا کنم سه دور کامل این حیاط300متری دانشگاه رو دویدیم رفتم رو پشت بوم میدونید؟از اینکه با پسرا دعوا کنم باکی نداشتم ولی مشکل از اونجا شروع شد که مانی رو گمش کردم به هر طرف نگاه میکردم نبود از پشت بوم اومدم بیام پایین که... مانی با اون چهره ی ترسناکش پیداش شد هر چی من عقب تر میرفتم اون جلوتر میومد(خود کشی کامل) -کیاناااااااااااااااااااااا صدای فریاد و جیغای فاطی و زینب و سمیرا بود دوتا عرض شونه مو گرفت و تو چشمام نفوذ کرد و با لحن وحشتناکی گفت:یه قدم تا سقوطت فاصله نداری...سعی کن با من شوخی نکنی خانوم کوچولو و گرنه بدجوری تلافیشو میبینی رفتم پایین...هنوز مات و مبهوت بودم -کیانا...کیانا حالت خوبه؟ دختر داشتی خودتو به کشتن میدادی (پس تعبیر خوابی که مامان گفت این بود...؟) آهسته گفتم:چند دقیقه تا شروع کلاس بعدی مونده؟ فاطمه:15دقیقه..چطور؟ -میخوام برم پیش مشاور سمیرا:رمانپور -آره..نه...میرم کتابخونه..اونجا بهتره شیما:کیانا حالت خوبه؟صورتت عین گچ شده ..برم آب قند بیارم واست بچه ها میشه تنهام بذارید؟ میترا:بچه ها بیاین بریم..احتیاج به تنهایی داره رفتم تو کتابخونه آرووم گفتم:حاجی اجازه هست؟ -بفرمایید خانوم مولایی رفتم یه گوشه نشستم و بلند گفتم:تا حالا یه پسر اینجوری خوردم نکرده بود..مگه..مگه من چیکارش کرده بودم؟شاید نباید با سهراب اینقدر صمیمی میشدم.. با لحن بمی گفت:کیانا خانوم...حالت خوبه؟صورتت مث گچ شده سرمو گذاشتم رو میز و خودمو خالی کردم..چند لحظه بعد صدای هق هقم بود که سکوت کتابخونه رو میشکست -چی شده؟(با نگرانی)دختر تو که اول صبحیه شاد و سر حال بودی؛از حرفا من ناراحت شدی؟معذرت میخوام با هق هق گفتم:حاجی...یه غمی رو دلم سنگینی میکنه...بدجوریم سنگینی میکنه -بگو..میشنوم -یکی..خوردم کرده..خیلی راحت غرورمو خورد کرد ...بهم دست زد..میخواست منو پرتم کنه پایین ..تهدیدم کرد(از همونجا هم میشد دستای مشت شده ی حاجی رو دید) شما که منو سهرابو میشناسین؟عین...خواهر...برادریم اونوقت آقآاااا اومده میگه:با برادر من اینکارو نکن و... دستمالی بهم داد و گفت:گریه نکن عزیزم...(لرزیدم..عزیزم..؟خدایا چرا اینهمه شوک...؟) -نمیتونم..من... در با صدای بلندی باز شد.سهراب بود مثل این بچه های بی پناه پشت حاجی پناه گرفتم حاجی در اوج عصبانیت:چیکارش داری؟ سهراب:میشه چندلحظه باهاش حرف بزنم؟ -خیر سهراب:خواهش میکنم استاد آیا حجت الاسلام رمانپور به سهراب اجازه میده که با کیانایی که بهش پناه آورده حرف بزنه؟ ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫