چادرےام♡°
[انرژیـ مثبتـ🌱] گفتم:اصلابی خیال!توکلت علی الله.... گفتی:إِنَّ آللّٰهَ یُحِبُّ آلْمُتَوَکِّلِینَ.
[انرژیـ مثبتـ🌱]
گفتم:خیلی چاکریم!
ولی این بار،انگارگفتی:حواست روخوب جمع کن یادت باشه که:
وَمِنَ آلْنَّاسِ مَن یَعْبُدُآللَّهَ عَلَیٰ حَرْفٍ فَإِنْ أصَابَهُ خَیْرٌآطْمَأَنَّ بِهِے.
(بعضی ازمردم خداروفقط به زبون عبادت میکنن؛اگه خیری بهشون برسه،امن وآرامش پیدامی کنن واگه بلایی سرشون بیادتاامتحان شن،روگردون میشن..خودشون تودنیاوآخرت ضررمیکنن"حج/۱۱" )
#خدایا_ماروتو_خیلی_حساب_کردیم💚
#قسمت_9⃣
#Copi🚫
°|• @chadooriyam •|°
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_9
حاجاقا:پس در حضور من حرف بزنید
سهراب:باشه حاجی
نشستیم
-کیانا من معذرت میخوام
(اشکام سرازیر شد..)
سهراب با لحن غمگینی گفت:تقصیر منه...اگه از همون روز اول رابطه خواهر برادریمونو بهش گفته بودم امروز اینکارو باهات نمیکرد
بی توجه به نگاه های مضطر حاجی داد زدم:میدونییییییی
میخواست منو بندازه پایین...میفهمی سهراب...؟
سرمو گذاشتم رو میز
-کیانا گریه نکن ...خواهش میکنم..داری داغونم میکنی با اشکات
استاد شما یه چیزی بگین
حاجی:من حق رو به کیانا میدم
سهراب :کیانا سرتو بلند کن میخوام یه رازی رو بهت بگم
تو چشماش نگاه کردم که حاجی زیر لب گفت:نگاش کن چه به روزش آورده...چشماش از گریه پف کرده و قرمز شده
(به نظر شمام حاجاقا مشکوک میزنه؟؟؟)
سهراب:کیانا....مانی..به خاطر شغلشه که اینقدر خشنه
و کاش میفهمیدم شغل مانی چیه تا....(خانوم خودتو کنترل کن داری ماجرا رو لو میدیااا)
با پرخاشگری گفتم:به من چه ربطی داره که داداشتوون چیکارن مگه من بهش گفتم بره اینکاره شه؟چرا همه عقده هاشو سر من خالی میکنه؟ (بچه ها حال کیانا خوب نیس چرت و پرت میگه؛شغل مانی یه شغل خطرناکه)
سهراب (دقیقا اینجوری):شما به خانومی خودت ببخش
تخس تو چشماش ذل زدمو گفتم:نه سهراب،به جون خودم قسم تا وقتی نگه معذرت میخوام یه کلمه م باهات حرف نمیزنم که هیچچچ تو جفت چشماتم نیگا نمیکنم
سهراب(با ناباوری):کیانااا
بغض زده گفتم:آره سهراب،من اهل انتقام نبودم ولی امروز شدم چون اون بلا رو سرم آورد چون غرور دخترونمو شکست
و رفتم به سمت آبخوری
چندتا آب به صورتم زدم و رفتم تو سالن ورزش دانشگاه
خداروشکر تازه داشتن معرفی میکردن هم دیگه رو
با صدای گرفته به فاطی گفتم
:استاد ایرانی که نفهمید من نیستم؟؟
فاطی:بهتر شدی کیانا؟
-اوهوم
زینب:نه بابا تازه داشتیم خودمونو معرفی میکردیمخ
-آقای ایرانیییی(با لفظ پسرعمه زا خوانده شود) استاد:بلهههه
-میشه یه لحظه تشریف بیارین؟
-البته؛بچه ها شما خودتونو گرم کنین تا من بیام
سمیرا رو به شیما:عخشم بیا گرمت کنم
هدیه:خدایا...شفا نمیدی که
فاطی:رمانپوره؟
یه نگاه انداختمو گفتم:آره
شیما:چی بهش گفتی کیان؟
-زهر شترمرغو کیان من چیزی نگفتم خودم براش برنامه دارم
زینب:من یقرا الفاتحة مع الصلوات
دخترا با جدیت:اللهم صل علی محمد و آل محمد
تو دلم گفتم:خدایا اینا دانشجوئن یا بچه دبستانی
آن طرف ماجرا به روایت گوشای تیز نویسنده:
رمانپور:مثل اینکه.....
ایرانی:که اینطور..
رمانپور:حالا اگه میشه یه مسابقه بذارین تا خانوم مولایی....(دقیقا همه متوجه شدن گفتگو اینارو)
زمانی:خب بچه ها من همیشه جلسه اول رو با یه مسابقه شروع میکنم
مسابقه برای زور آزمایی دخترا و پسرا
خب شماره ی 17و25تشریف بیارن
فاطی رو به زینب:به اشکان بگو فردا تشیع جنازه دلیری هاس
زینب:حقشونه
مانی با خودش زمزمه کرد:نگاش کن...چقدر چشماش پف کرده
-مانی با توئه استاد برو دیگه
-مانی:چی؟مننننن؟
-آره؛نه با عمه نادیاسبرو
رفتیم جلو استاد
-خب یار کشی کنید
کیانا:فاطی زینب و کل دخترا
مانی:کل پسرا(این دیگه خعلی بیحاله ها)
استاد:مسابقه دوران مهدکودک و دبستانتون...طناب کشی
رو به استاد گفتم:استاد میشه مشورت کنیم؟
-البته
رو به اکیپمون گفتم:اگه بردیم همگی پیتزا مهمون من
همه دخترا:ما پشتیم تا آخرین قطره خون..(یه لحظه فکر کردم جنگه)
فاطمه:ببینید دوستان خل و چلم فکر کنید داریدعشقاتونو بغل میکنید بعد اونا هی میخوان فرار کنن(یه امر محال)چه جوری میگیریشون؟همونکارو بکنید
1..2..3-یاعلی
صدای یاعلی مدد ازمون بلند شد
سهراب:بازی بدون شرط؟؟؟
میترا:راست میگه کیانا شرط بذار
با نفوذ زیاد بهش(مانی) نگاه کردم و گفتم:اگه من بردم فاتحت خوندس
نیشخندی زد و گفت:کی دیده جوجه ها ببرن؟
بعد ادامه داد:باشه قبول..اما اگه من بردم باید 19دور کولی بدی بهم اونم دور حیاط
شیما:اُه اُه اوضاع خطرناکه
با سوت استاد مسابقه شروع شد
وسط بازے میترا داد میزد:بچه ها عشقاتون و بچه هام محکمتر میکشیدن
استاد ایرانی هم شاهد این بازے بود و صد البته حاجاقا رمانپور...
سهراب:عجب نیرویی دارناااا
مانے:عشقاتون؟عشقاشون کیان؟
شایان:عشق زینب خانوم که منم
زیر لب گفتم:بچه ها یه یاعلے بگیم و شکستشون بدیم
۱...۲...۳یاعلے
افتادند رو زمین
لبخندے پیروزمندانه و صد البته شیطانی زدمو گفتم:آخے.آقاے مانے دلیرے الوعده وفا
استاد ایرانی کف زنان اومد جلو و گفت:فکر نمیکردم از پسرا ببرید
گفتم:آتش خشم خیلی کارا میکنه استاد
-استاد:امیدوارم هیچ وقتح دیگه گرفتارش نشید
رو به دوتا از آقایون کردمو گفتم:بچه ها آقا گربهه رو بگیرین
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫