چادرےام♡°
بسم الله الرحمن الرحیم ♥•°
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰاهْ ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامعلےبنموسےالرضا (ع)❤️
کَرم و لطفِ شما، قلب مرا عاشق کرد
دستِ من نیست اگر اینهمه
وابسته شدمـــ ...
#امام_رضای
eitaa.com/chadooriyam
هدایت شده از صلوات🎀
پیج عڪس نوشته ے سیاسے 🇮🇷•°
با ۲۳k فالوور توسط #اینستاگرام
بسته شد ❌•••
(قبل از این هم به طرق مختلف این پیج محدود میشد )
رفقای انقلابـے #حمایتڪنید 🔰
#وقتعملرسیده 💪 جنگ نرمه
سرباز مولا باش 😍
پیج جدید ما با آدرس
https://www.instagram.com/p/B7yYyTTglbX/?igshid=3oy6uh3eauiu
🌐 { Axneveshtehsiyasi }
#نشرحداکثرے
ارزش #چادرم را زمانی فهمیدم...
که راننده تاکسی...
مرا #خانم صدا زد...
و دیگری را #خانمی..
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
eitaa.com/chadooriyam
#چـــادرانــہ🎈
:~بـــانو🧕
:~دستانت بوے نجابت مےگیرند وقتے😌
:~در انبوه نگاه نامحرمان
:~مرتب مےڪنے
:~چـــادرت را...:)
#چــادرمــ_را_عاشقمـ💓
eitaa.com/chadooriyam
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_25
با بغض گفتم(من کلا بازیگرم..خیلیم تا حالا پیشنهاد بازیگری داشتماااا
دستپاچه گفت:کیانا...گریه میکنی؟
-پ ن پ،دارم میخندم
زد زیر خنده
-ستوان دلیری(بچه ها کیانا هنوز نمیدونه مانی پلیسه)
مانی گفت:خیلی خب،من باید برم
-باشه،برو،خدافظ
جواب داد:یه کاریت داشتم ولی بهت پی ام میدم
با خوش اخلاقی گفتم:چشم،برو تا دیرت نشده
خدافظ
خدافظ
گوشی دادم به بابا و گفتم:بابا....؟
-بله؟
-خیلی برام عجیبه... همین آقایی که صبح برام تنقلات خریده بودا
-خب...؟
-حالا که داشتم باهاش حرف میزدم یکی تو بلندگو صداش زد،کجا میتونه باشه؟
بابا با شیطنت جواب داد:میخوای یه تحقیقی برات بکنم
-سرخ شدم....:بابا..هنوز که خبری نیس
-بابا جواب داد:پس زنگم نباید بهش بزنی
صبح شنبه
وارد کلاس شدم
میترا؟فاطی؟زینب؟بچه هااااااااااااااااا تا دیدم هیچ کس جوابمو نمیده یه جیغ سرشون زدم
که باعث شد تموم افراد حاضر در کلاس گوشاشونو بگیرند
بابا جیغ گفتم:کجاند پس...؟
آقای حمیدی با لکنت جواب داد:بابا...رف..تند برف باز..ی
با گفتن:میمردین زودتر جواب بدید رفتم(بچم دو روز تو بیمارستان بوده بی اعصاب شده)
پیداشون کردم
میترا:سلااااااااام آقا کیان
-کیان و مرض،خداوکیلی بزنی میزنمت
-اه اه وضعیت قرمزه
سمیرا:علیک سلام کیانا...اینا چیه دستت
پخش کردم بینشونو گفتم:برا سلامتی منه،نذریه
همگی با هم:شاهزاده خانوم سلامت باشند
و زدیم زیرخنده
بالاخره سهرابم بعد از چند روز پیداش شد
فاطی زیر گوشم گفت:کیانا مژده بده
با ذوق گفتم:محفوظه،بگو
-سهراب،با سمیرا داره ازدواج میکنه
جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم:چییییییییییییییییی
فاطی:بابا آرووم تر،سهراب و سمیرا دارن باهم ازدواج میکنن،دیروزم رفتن محضر عقد کردن
رو به سهراب گفتم:بچه ها راست میگن؟بالاخره سرت به سنگ خورد...؟
سمیرا:دیدی...از بس گفتم،شوهرم اومد از خاستگاری کرد
سهراب آهسته گفت:کیانا بیا کاریت دارم و رفت
رفتیم نزدیک سلف
سهراب...داری گریه میکنی؟چرا...؟
سهراب:دوست داری علتشو بدونی...؟
-آره
دستشو گذاشت رو قلبشو ❤️گفت:به سمیرا نگو..باشه؟
-خیالت راحت
-من قلبم❤️ برا یکی دیگه میپتپه اما
با عصبانیت گفتم:سهراب میگی یا بزنمت؟
-سمیرا...سمیرا سرطان خون داره تا یک سال و نیم دیگه بیشتر زنده نمیمونه...(با بغض)باباش،کیانا باباش اومد به پام افتاد...باورت میشه؟باباش ازم خواهش کرد آخرین آرزو دخترشو برآورده کنم...کیانا من دارم ازدواج میکنم ولی با کسی که اصلا دوستش ندارم...ولی دلم براش میسوزه
هضم موضوع یکم برام سخت بود
گفتم:تو...تو چرا باید کاری کنی سهراب..؟
سهراب-سمیرا اونقدرام بد نیست اما من..
-کیانااااااااااااااااااااااااااااااا فاطی بود
کیانا،قول دادی به کسی نگیا
اشکامو پاک کردم و گفتم:قول داداش سهراب
کیانا؟
-بله؟
-سهراب:داداشم عاشقت شده،بهم گفت که دوستت داره..مانی..بعد از سه سال قلب یخیش گرم شده و من نمیتونم جلو گرم شدن قلبشو بگیرم( و من اونجا بسی خجالت کشیدم ) در حالیکه به اکیپمون رسیدیم لبخندی به سمیرا زدم و گفتم:مبارکتون باشه،هوا این پسر خجالتیه مارم داشته باش
سمیرا:سهراب بهشون گفتی قراره برا ماه عسل بریم آلمان..؟
میترا و فاطی:قبول نیس...ما رو هم باید ببری
سمیرا ادامه داد:3شنبه همین هفته جشن خداحافظی داریم
من:پس عروسی...؟
سهراب با صدای آهسته ایی جواب داد:دو روز بعدش عروسیمونه
خدایی سهراب در حقم برادری کرده بود،همیشه تا میدید ناراحتم سعی میکرد از دلم در بیاره
با صدای فاطی که میگفت مانی رو دیدم به خودم اومدم(ستوان دلیری...؟ایا ممکنه خود مانی باشه؟)
میترا:کیانا،دلبندم،از هپروت بیا بیرون عزیزم
-ها؟
بچه ها زدن زیر خنده:بح..خانوم تازه میگن لیلی زن بود یا مرد
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam💓💫