🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_46
چندبار اومدم بهت بگم(همه ی این حرفا رو با سرفه میگفت)دروغ گفتم،اما نتونستم...ماموریت که بودم..همش به یادت بودم...تا اینکه...تو این عملیات مجروح شدم...میدونم خوب نمیشم ...واسه همین(گریه امون نمیداد تا حرفش رو به عشق اولش بزنه)
ولی...ولی کیانا به خودت قسم خیلی دوستت داشتم
-نه...نه...نه آقای دلیری...نه ش..ما خوب میشی...
مانی:تبریک منم پذیرا باش...حالا برو به شوهرت بگو بیاد
آقای علوی با همون نورانیتش کنار تخت مانی میشینه و میگه:در خدمتم برادرشهید
-آقا سید....مواظبش باش...نذار زیاد گریه کنه...نذار...
و امیرعلی چقدر جلوی خودش رو گرفت ...به راستی که امیرعلی مرد غیوری بود
تا سخنان مانی تمام میشد شمع زندگی او هم خاموش میشود به همین راحتی...
صدای جیغ های گوش خراش مادر و خواهران مانی دلیری بیمارستان را پر میکند...سهراب حال دیگر مرگ دو عزیزش را با چشمان خود دیده است دو تن از نزدیکانش..
اما با خود فکر میکند چقدر خوب شد کیانا با امیرعلی ازدواج کرد
کیانا در افسردگی مطلق فرو میرود...حال دیگر شوخی ها و حتی حرفهای محبت آمیز امیرعلی و فرید هم نمیتواند حال او را خوب کند،درست است که همدیگر را فراموش کرده بودند اما زمانی شیرین و فرهاد یکدیگر بوده اند
تا اینکه حسین آقا(پدر کیانا)تصمیمی میگیرد...
-کیانا...؟خانومم؟خانوم سادات؟حاج خانومم کجایی؟
در اتاق را باز میکنه که میبینه کیانا در تاریکی مطلق نشسته است
-چرا اینجا نشستی خانومم؟
-آهسته گفتم:خانو..مم؟
-بعله،ابوی محترم کاریتون دارن
سریع از جایم بلند شدم:با...بام؟
-آره..بیا بریم
-چیزی شده بابایی؟
-لبخندی زد و گفت:نمیخوای اون لباس مشکی رو دربیاری؟
-آخه...هنوز چهلم آقای دلیری هم نشده
-مامان با عصبانیت گفت:کیاناااااااااااااااااااااا...مگه مانی شوهرت بوده که اینقدر تو فکرشی؟میدونم..یه زمانی خاطرشو میخواستی اما حالا دیگه امیرعلی رو داری...همونی که روزی صدبار خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردی
حرف مامانو قطع کردم و گفتم:ولی مامان...اون جلو چشمای من جون داد...
امیرعلی با دلخوری گفت:کیانا...فکر منم کردی؟من چه گناهی کردم که باید اشک ها و لاغر شدن عزیزدلمو ببینم؟
(اشکام گوله گوله میومد پایین)
بابا:شیطون این چند وقته خیلی پاشو کرده تو کفش ما...ولی میدونم چیکار کنم باهاش
مامان:حسین آقا کجا میری؟
بابا:چمدونهاتونو آماده کنید برای فردا
روز موعود
-باورم نمیشه...باورم نمیشه که با پارتی بازی بابا(اونم برا اولین بار به خاطر شرایط روحی من)تو هواپیما نشسته باشیم برای سفر به خانه ی خدا
رو به امیرعلی فتم:امیرعلی....داریم میرم مکه؟
-بله...باورت میشه؟
-نه..نه اصلا..
با شیطنت گفت:-خوب کاری میکنی چون منم باورم نمیشه
تو مدینه عروسی کردیم...خیلی غافلگیرکننده بود..برخلاف همه ی حجاج 15 روز تو مدینه اقامت داشتیم 5روز در مکه
بعد از این سوپرایز بزرگ زندگیم به روال عادیش برگشت..دوباره خوشبختی بهم رو کرد
با امیرعلی دوشنبه و سه شنبه میرفتیم سمیرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_47
شاید باورتون نشه اما آقا سید حتی به خاطر خوشحال شدن من حاضر شد بیاد شهربازی
-امیرعلی؟
-جان دل امیرعلی؟
-نگاه کن مردم چه جوری به آقا سیدم نگاه میکنن؟
با مهربونی گفت:ببین خانوم چیکار کردی با دل امیرعلی که حاضره باهات بیاد شهربازی
با دلخوری گفتم:میشنوی...؟میگن اون بچه حزب اللهی هم...
در گوش هایم را گرفت و گفت:بذار مردم هر چی میخوان بگن...فقط تو واسه ی من مهمی
شام پنج شنبه
خانوده امیرعلی خونمون مهمون بودن
امیرعلی:چیکار میکنی خانومم؟
با صدای بلند گفتم:الان میام امیرعلی...شما از مامان بابا پذیرایی کن
کلی به خودم خندیدم....عبا و رداء و عمامه امیرعلی رو پوشیده بودم...
همینطور که از پله ها اومدم پایین گفتم:یا الله...خوش اومدین
بابا و مامان امیرعلی تا منو دیدن بلند بلند شروع کردن به خنده
امیرعلی :لا اله الا الله...دختر لباس منو برا چی پوشیدی آخه...
مامان زهرا:پس بگو:دخترمون در حال شیطنت بوده....
با ذوق گفتم:معرفی میکنم،حجت الاسلام و المسلمین کیانا مولایی
امیرعلی با چشم غره گفت:عمامه رو بردار...
-عه بابا...پسرتون داره به من زور میگه
تا این جمله رو گفتم امیرعلی گذاشت دنبالم و گفت:عه...که من زور میگم نه...؟وایسا وروجک نشونت بدم...وایسا
علی آقا:خدانگم چیکارت کنه کیانا
-بابا علی مگه گناهه؟
-امیرعلی:نه،مستحب موکده.،الان ملائکه میان تشویقت میکنن..بده به من ببینم عمامه مو
با طنازی گفتم:آخه یعنی چی همش رو موهای آقآمون سروری کنه...منم میخوام امتحان کنم
یه قدم دیگه مونده بود که امیرعلی بهم برسه گفت:چشم،عه وایسا...برمیدارم...بخاطر آقا سیدمون برمیدارم
امیرعلی با ناله گفت:الهی العفو....خدایا...این دختر آخرش منو میکشه با این شیطنتاش
-خوش اومدین پدر
-ممنون دخترم
باباعلی:راستش اومدیم که بهتون بگیم:
-امیرعلی:داریم میریم قم
باباعلی:شما از کجا میدونی
امیرعلی با غرور خاصی گفت:ما همیشه آپ دیتم پدر
زنگ رو زدن
-من میرم
سریع رفتم جلو در:آماده ایی؟
-بله
-رفتم تو نقشم و گفتم:الان برمیگردم،لباسا رو آوردی؟
-آره
اومدم داخل و بااضطراب گفتم:آقا سید
امیرعلی:چیزی شده خانومم؟
فرید با چفیه یی که صورتش رو به جز چشماش پوشونده بود اومد داخل
-آقای علویان؟
-بله،بفرمایین؟
-فرید:همسر شما بازداشتن
باباعلی:برای چی؟شما کی هستید؟
فرید در حالیکه چفیه رو باز میکرد:بخاطر اینکه خانوم هنوز افتخار ندادن یه سر به ما بزنن
امیرعلی :کار شما بود کیانا نه؟من بعدا حساب شما رو میرسم
من:مامان زهرا...اینا قاتل من شدن
زهرا خانوم:من که داشتم سکته میکردم
امیرعلی:مادر من...اینا که چیزی نیست...کیانا بدتر از اینا به من شوک وارد کرده
باباعلی:خب،بگو ببینم عروسم چیکارا کرده؟
-امیرعلی جان...الان وقت مناسبی نیست
امیرعلی با شیطنت گفت:اتفاقا...
و بعد شروع به یکی از وحشتناک ترین شیطونیای من کرد...
مامان زهرا:پس کیانا همچین کم رو هم نیست
امیرعلی:مامان جک میگید؟این خانوم ما روزی سه ساعت تخصصی به شیطون درس میده
رو کردم به فرید:داداش چی میل میکنی؟
-چای
چشم،الساعه میارم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_48
به محض اینکه رفتم تو آشپزخونه دیدم یه صداهایی میاد رفتم نزدیکتر:،فرید بود:دادا سید(امیرعلی چندتا لقب داره دقیقا؟)،مامان گفته امیرعلی و کیانا رو برا شام دعوت کنیم..اما کیانا نفهمه،میخوایم غافلگیرش کنیم
علی آقا:سوپرایز..؟
فرید:دقیقا
-بهش نگین مامان کتایون دعوتش کرده
چای رو گذاشتم جلو فریدو گفتم:کی رو دعوت کرده؟
دستپاچه گفت:فاطیما رو دیگه
تو دلم گفتم:ای داداش دروغگو
آخر شب روکردم به امیرعلی و با ناز گفتم:امیرعلی.....؟
-نگاهی کرد وگفت:اینجوری صدام میزنی تضمینی برا سالم بودنت نمیکنما
دوباره با طنازی گفتم:امیرعلی جوووون...؟
-امیرعلی برگشت طرفمو گفت:جان دل امیرعلی خانومم؟
-تو...از ازدواج با من راضی هستی؟
-اوهوم
-اگه...بفهمی نمیتونیم بچه دار بشیم...بازم پیشم میمونی؟
-مگه من بخاطر بچه اومدم خواستگاری شما؟
-اگه...بفهمی سرطان دارم...؟
غرید بهم:لطفا این اصطلاحات رو برا من بکار نبر...طوری شده؟
-نه..
-چرا...چشمات داره داد میزنه من یه چیزیو از امیرعلی دارم پنهون میکنم
-خب...راستش...
گفت:جون به لب کردی امیرعلی رو که...بگو
-سرم...یه مدتیه درد میکنه
نفس راحتی کشید و من به این فکر کردم که چقدر خوب مرد زندگیمو پیچوندم...
-خوب میشی خانومم...حالا رخصت میفرمایی
-با اجازه بزرگترا...بعله
صبح امیرعلی میبینه کیانا برخلاف همیشه برا نماز شب بلند نمیشه...
میره بیدارش کنه که
-یا ابالفضل العباس....کیانا..کیانا پاشو...کیانا اگه دوباره داری شوخی میکنی که...وای چقدر پیشونیش داغه
-الو...الو 115؟خا...نومم..خانومم
دائم پشت در مراقبتهای ویژه راه میرفت و صلوات میفرستاد بالاخره بعد از دوساعت دلنگرانی اومد بیرون...امیرعلی دوید به طرف دکتر:آقا...ی دکتر...خانومم...خانومم؟
دکتر لبخندی زد وگفت:دستپاچه نباش جوون...خانومت تشنج کرده...اما به موقع رسوندیش...خانومتون خیلی بدنشون ضعیفه
-آقای دکتر..خانومم...مشکل دیگه ایی...ندارن؟
-نه آقا..از منم سالمتره خانومت..اما..بنظر میاد یه نگرانی خاصی داره
شاید امیرعلی به او کم محلی کرده بود...اما..اما او سعی کرده بود در هر شرایطی لبخند برلبانش بیاود
به آرامی چشمهایم را باز کردم..فضای سفید پوش بیمارستان را که دیدم فهمیدم بیمارستانم
همون لحظه امیرعلی با لباس روحانیت بدون عمامه وارد شد..تنها فردی بود که بهم آرامش میداد...با تمام وجودش منو دوست داشت
نشست پهلوم:خوبی خانومم؟شما که منو جوون مرگ کردی؟
-با اخم گفتم:یکبار دیگه این واژه رو بکار ببری با تمام احترامی که براتون قائلم میزنمت
وای امیرعلییییییییی
بنده خدا دومتر پرید بالا و گفت:چیه؟
-با خنده گفتم:تاج پادشاهیت کو...؟
-از بس هول بودم جا گذاشتم...همینم به زور پوشیدم...چرا دیشب تب داشتی؟
-*با خجالت گفتم:از گرمای حرفات...تا حالا اینقدر محبت ندیده بودم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام على عليه السلام:
🔸ميوه خودپسندى و غرور، دشمنى و كينه توزى است
🔹ثَمَرَةُ العُجبِ البَغضاءُ
📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه47
eitaa.com/chadooriyam
#ایده ی معنوی
هدف:ظهور حضرت مهدی(عج)
برگرفته از حدیث امام کاظم
جهت ظهور آخرین حجت خدا و بالا بردن سطح معنویت و ایمان و بیشتر نزدیک شدن به خدا,کافیه فقط پانزده دقیقه از شبانه روز را وقت بزارین تا به خدا بیشتر نزدیک و به اهل بیت بیشتر شبیه شین چون در این صورت به حدیث امام کاظم عمل کردین. تازه هرچقدرم گناه ها کمتر بشه دعاهاتون بیشتر مستجاب میشه. فقط کافیه این ایده رو انجام بدین خیلی هم ساده هستش.میتونین برای یک دیگر هم نشر بدین.اجرتون با امام مهدی
التماس دعا
#عاشقانه_مهدوی
هدایت شده از علیرضا پناهیان
تو ظرفیتش رو داری.mp3
2.06M
🎵امتحان بقدر طاقت است!
🔻سختی بیاید تو میتوانی...
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹از کجا بفهمم خدا من رو بخشیده و از من راضی است؟
🔻از کجا بفهمم مشکلاتم، امتحان هستند یا مجازات الهی؟
#تصویری
@Panahian_ir
چادرےام♡°
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
❤ خالی از لطف نیست خوندنش ❤
نمیدانم این احساس منه یا واقعا هست😳 !
اینکه همه ی جوان تر ها کم کم دارن به سمت با حجابی میرن و بی چادر بودن دیگه داره خاطره میشه !
چرا وقتی وارد هر طبقه از مرکز خرید میشدم عمق نگاه های متعجب به من بیشتر میشد انگار که متعلق به جایی دیگرم انگار موجودی ناشناخته ام که پا به دنیای روز گذاشته ام ؟!
خیلی باید خار چشم شده باشم وقتی خانمِ "او" خیلی مستقیم توی مترو به من زل زده و میپرسه: "اذیت نمیشی؟ 😳میخوای چیو ثابت کنی؟😢 گرمت نمیشه؟ 😳چطور میتونی خریداتو انجام بدی؟ دست و پا گیر نیست برات؟"😒
نمی دونم دست یا پا؛
ولی می گفت گیر است
شاید هم هر دو رو می گفت
حالا موندم کدومشان گیرتر بود ؟
اون چیزی که پایش بود یا این چیزی که سرم بود ؟
به هر حال احساس می کردم که پای او بیشتر گیر است تا پا و دست من .
البته از شما چه پنهان, چادرم هم گیر هست☺️
چشم های هرزه در تاروپودش گیر می کند😝
برام سوال شد یعنی تعدادمون اینقدر کم شده ؟؟ اینقدر عجیب هستیم که داریم غریب میشیم ؟
نه واقعا نه ! هنوز کمرنگ نشدیم دارم میبینم هزاران صفحه ی دخترانه در مورد چادر , علاقه ی وصف ناپذیر به چادر, علت چادری شدن, توصیه به حجاب اونم با روش های کاملا دخترانه و مستقل🥰 !
نه مثل بیلبوردهای دولتیِ خیابون که خیلی دستوری مانند نوشتن " حجاب صدفی است برای مروارید" یا " خواهرم حجابت" یا " رعایت حجاب در این مکان الزامی است"
حتی در دایره دوستانم بگردم کلی پروفایل با این مضامین پیدا میکنم که میخوان بگن تو که چادری هستی و چادرت را دوست داری تو تنها نیستی!👌
میخان بگن چادری بودن به معنی نفی روح لطیف دخترانگی و زیبا دوستی نیست! میخوان از لطافت و شادابی و آرامش دنیای چادرشون حرف بزنن!😌
میخوان بگن پوشش یعنی من تعیین میکنم تو چی ببینی!😏
دنبال تبلیغ چادر نیستم اما چادر پرچمِ افراشته یِ یک اندیشه یِ بلند است و نهال اندیشه ایست که خون های زیادی به پایش ریخته شده تا جان بگیرد و سرو بلندی در عالم شود...
من چادرم را دوست دارم
من چادرم را دوست دارم
من و جدا شدن از چادرم ؟ خدانکند.
چادری هستم و این دعای خیر مادر است.
چادرم داده به من وقار را دوستت دارم چادرم با همه سختی هایت!🦋
.
✍ "شیما فرجی"
🔹#نشر پیام صدقه جاریه است.🌸
eitaa.com/chadooriyam 💓💫