سلام علیکم ✨
شبتون بخیرباشه ان شاءالله🌱
دهه فجررو به همه عزیزان تبریک میگم🎉
دوستان اگه این دوسه روزه فعالیتمون خیلیییییییی کمه ب بزرگی خودتوت ببخشید و لف ندید
دوست ادمینمون کنکوری ان براش دعاکنید
برای من حقیرم دعاکنید منم مسابقه دارم برای همین فعالیت کانال خیلی کم شده امیدوارم لف ندید😊🌺
لبتون خندون😃
یاعلی✋🏻
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_43
اول از همه جلوی پدرم گرفتم...از خجالت نگاهم به سمت پایین بود...صدای تحسین مامان امیرعلی بلند شد...پدرشم مثل خودش روحانی بود
پدرش گفت:خوشحالم که پسر دلباخته ی چنین دختری شده
و در آخر شربت ها رو جلوی آقا سید گرفتم یه ممنون گفت و برداشت
بطور وحشتناکی گرمام شده بود
سریع رفتم به طرف آشپزخونه
میترا:چی شده کیانا؟؟؟
-به جون شیطون نمیتونم تحمل کنم...فضا خیلی سنگینه
فاطی:برو دختر..برو اینقدر بهونه نیار.
ماهم باهات میام
و جعبه ی شیرینی رو برداشتن و رفتیم
میترا:شرمنده این خواهر ما یکم...
زدم به ساق پاش و گفتم:ببند عزیزم
شیرینی رو تعارف کردم و نشستم
حالا هی من یه چشمی آقا سیدو نگاه میکردم آقا سیدم منو یه چشمی نگاه میکرد
خندم گرفته بود
کلی حرف زدن تا رسیدن به مبحث زیبای خواستگاری
پدر اقا سید:من از دور دخترتون رو دیدم و خوشحالم که امیرعلی تونسته محجبه ش کنه
لبخندی زدم
مامان:بله؛ما هم کلی خون دل خوردیم تا دخترمونو بزرگ کردیم مخصوصا با شرایط پدرش که مرتب ماموریت بودن
آهسته به میترا گفتم:خواهر نداره؟؟؟
-میترا:نمی دونم
بابا: کیانا دخترم؛اقا سید منتظر شما هستن؛راهنماییش کن اتاق خودت
رو به فاطی گفتم:من یقرا الفاتحه مع الصلواااات
با کلی خجالت آقا سید رو راهنماییش کردم
-خانوم مولایی
-بله؟
-کار دو ساعت پیشتون نقشه بود؟
رفتم تو نقشم و گفتم:من هیچ وقت به اقامون دروغ نمیگم؛
و بعد ادامه دادم:آقا سید؛شما الان تمام زندگی من رو با جزئيات میدونید
امیدوارم اگه جوابم منفی یا مثبت بود درکم کنین
سکوت کرده بود
از علایق هم تو این سه سال با خبر بودیم پس نیازی به صحبت نبود
از زیرتخت طرح کادوشده رو آوردم بیرون و گفتم:این احساس من به شماست اما...
اینجا بازش نکنین...تو خونه؛فقط هم خودتون ببینین
-چشم
میترا اومد تو اتاق و گفت:نگاهشون کنین تو رو خدا...دوتا روحم اینجوری سکوت نمیکنن
گفتم:تمام حرفایی رو که باید بهشون میگفتم رو عرض کردم
و اومدم بیرون
میترا:چرا میترسونیش اینقدر کیانااااا
-مگه شنیدین؟
-آره؛
-فاطمه به جمعمون پیوست و گفت:بهش طرح و دادی
-آره...
و اومدیم نشستیم
-مامان:چقدر زود تموم شد کیانا؟
سکوت کردم که آقا سید با چهره ایی گرفته اومد پایین
باباش تا دیدش گفت:خب؛ما دیگه رفع زحمت میکنیم
امیرعلی میره خونه؛با ناامیدی طرح کادوپیج رو باز میکنه...که
طرح خودشو به زیباترین شکل ممکن میبینه
طرح خودش با عبا و عمامه مشکی و رداءسفید
و در پایین طرح فقط یه جمله نوشته
جمله ایی که تمام وجود امیرعلی رو به آتیش میکشه
-دوستت دارم امیرعلی
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_44
امیرعلی فوری زنگ زد به کیانا...دیگه به خودش اجازه میداد اسمشو صدا کنه:
-الو....؟
-س...لام..کیانا خانوم..اینو...اینو خودت کشیدی؟
کیانا با طنازی خنده ایی کرد و گفت:پس چی...؟خوشگل شده؟
-امیرعلی با آرامش ذاتیش گفت:هر نقشی که از دست نگار ما برآید زیباست
-کیانابا تخسی جواب داد:چشمم روشن...میخوای سر من هوو بیاری؟نگار کیه دیگه؟
امیرعلی گفت:خانوم من غلط بکنم سر همچین جواهری هوو بیارم
-چرا...چرا صداتون میلرزه؟
-آخه...هنوزم باورم نمیشه جوابت مثبت باشه
-کیانا نجوا کنان گفت:مگه میشه کسی آقا سید رو ببینه و دلباخته ش نشه؟
کیانا...دوستم داری واقعا؟
-با صدای کیانا گفتن امیر علی،کیانا آرامش عجیبی گرفت
-آره،دوستت دارم...امیرعلی
و صدای دوستت دارم کیانا در گوشهای امیرعلی میپیچد
-امیرعلی آهسته گفت:منم دوستت دارم
و پا به پای هم گریه میکنن....لیلی و مجنون بالاخره به هم رسیدند...
کیانا:امیرعلی اگه به خانوادت بگی جواب من مثبته دلگیرمیشم .میخوام غافلگیرشون کنم
امیرعلی با شیطنت:بله...با شیطنتهات آشنایی کافی دارم
کیانا:ببخشید،مامانم صدام میزنه ولی بذار یه چیزی بگم بخندی خانوم کیانا مولایی به بخش ظرف شوری و جارو کشی بعد از مهمانی مراجعه فرمایند
خندید
این خنده ها برای کیانا دوست داشتنی بود
-فردا میری شهرکرد؟
-آره...جلسه دارم
-مواظب خودت باش آقا سید
-چشم،شمام مواظب خودت باش،یاعلی
-یا زینب
رفتم پایین و عین یه خانوم خونه دار ظرف ها رو شستم..از روزی که لعبت رفته بود کارای خونه با من بود
فردا صبح:ماماااااااااااااااااان..من لباس ندارم
مامان :حسین نگاش کن دخترتو....اصلا به خودش نمیرسه...من نمیدونم امیرعلی عاشق چیه این دختر شده
بابا چشم غره ایی بهم رفت و گفت:راست میگه مامانت..بیا فعلا این کارت پیشت باشه با امیرعلیم میری خرید
-چشم بابایی
-ستوان مولایی...ستوان مولایی
-بگوشم؟
فردا ماموریت داری...آماده باش
-اطاعت
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_45
یا مثلا یه بار میخواست بره جلسه بعد منم که شیطنتم گل کرده بود عمامشو دزدیدم
-خانمم؟عزیزدلم؟عمامه مو بده،جلسم دیر شد عزیزم
-فوری در اتاقمو قفل کردم و گفتم:حالا چه اشکالی داره دوساعتم سر من باشه؟و خندیدم
امیرعلیم بعد از این که چند بار گفت:خدایا...لطفا سعه ی صدر به من عطا فرما تا از کارای این دختر سکته نکنم،مجبور شد بدون عمامه بره جلسه(خیلی ظالم بودم،نه؟)
-خانومم؟کیانا خانوم؟خانوم سادات؟(امیرعلی میدونست من عاشق پیشوند سید هستم برا همین وقتی میخواست ناز بکشه میگفت خانوم سادات)
-ای وای،دوباره مامان خانوم رفت بیرون
منم آهسته آهسته رفتم پشت سرش و با صدای بلند پخ کردم
بطوری که دومتر پرید بالا و گفت:یا قمر بنی هاشم(ع)،انالله و اناالیه راجعون
گفتم:آقا سید ترسیدی؟
-نه،خندیدم،عزیزم صد بار بهت گفتم قلبم ضعیفه از این شوخیا با من نکن
تخس گفتم:نه خیرم،خودم صدبار بردمت آزمایش،از منم سالم تر بودی آقآ(حالت قهرگونه گرفتمو گفتم:حالا چی میل دارین حضرت عشق؟)
-به افتخار خانومم نسکافعه
جیغی کشیدمو گفتم:جون من؟
خندید و گفت:به جون شیطون
پنج ماه بعد
امیرعلی:خانومم؟
-جان خانومت؟
از مدت عقدمون گذشته،چرا بابات از ماموریت نمیاد؟
با استرس گفتم:نکنه...نکنه..وای خدا من طاقت ندارم
امیرعلی با مهربونی گفت:عه این حرفا چیه میزنی؟این شاخه گلم تقدیم به خانوم سادات
-وااااااااااااااااااااااااای...امیرعلی گل برام خریدی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:یعنی یه شاخه گل اینقدر برات ارزش داره
نجوا کنان گفتم از دست سید امیرعلی علوی؟بعله که ارزش داره
بعد از اینکه تو الاچیق نسکافه خوردیم امیرعلی گفت:نمی دونم چرا اینروزا خودم نیستم،دوست دارم همه اش پیش تو باشم
در همین حین گوشیش زنگ زد:سلام علیکم،در خدمتم؟
...................
چیییییییی؟مانی دلیری؟ستوان مانی دلیری؟بیمارستان؟
جیغی کشیدم و چادرمو برداشتم
با امیرعلی رفتیم بیماربیمارستان الزهرا
دست خودم نبود،اما نگرانش بودم...دلیری کوچک(سهراب)هم بعد از چند دقیقه رسید
رفتیم داخل
مانی با وضع اسفباری رو تخت بود
چشماشو باز کرد و گفت: میشه فقط ...فقط...فقط خانوم...خانوم مولایی بمونه؟
وقتی همه رفتند بیرون مانی گفت:کیانا..امروز میخوام همه چیو برات تعریف کنم،از همون روزی که تو بیماستان بودی عاشقت شدم و روز به روز عشقت تو دلم بیشتر میشد تا اینکه...(با سرفه:)یه روز با خودم گفتم اگه یه وقت بمیری..به کیانا فکر کردی؟..میدونی کیانا؟شغل ما یه شغل پر خطره..ممکنه هر لحظه یه تیر بهمون بخوره و خلاص
اما من دوست داشتم تو سالم باشی و زندگی کنی
بخاطر همین اون حرفها رو بهت گفتم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_46
چندبار اومدم بهت بگم(همه ی این حرفا رو با سرفه میگفت)دروغ گفتم،اما نتونستم...ماموریت که بودم..همش به یادت بودم...تا اینکه...تو این عملیات مجروح شدم...میدونم خوب نمیشم ...واسه همین(گریه امون نمیداد تا حرفش رو به عشق اولش بزنه)
ولی...ولی کیانا به خودت قسم خیلی دوستت داشتم
-نه...نه...نه آقای دلیری...نه ش..ما خوب میشی...
مانی:تبریک منم پذیرا باش...حالا برو به شوهرت بگو بیاد
آقای علوی با همون نورانیتش کنار تخت مانی میشینه و میگه:در خدمتم برادرشهید
-آقا سید....مواظبش باش...نذار زیاد گریه کنه...نذار...
و امیرعلی چقدر جلوی خودش رو گرفت ...به راستی که امیرعلی مرد غیوری بود
تا سخنان مانی تمام میشد شمع زندگی او هم خاموش میشود به همین راحتی...
صدای جیغ های گوش خراش مادر و خواهران مانی دلیری بیمارستان را پر میکند...سهراب حال دیگر مرگ دو عزیزش را با چشمان خود دیده است دو تن از نزدیکانش..
اما با خود فکر میکند چقدر خوب شد کیانا با امیرعلی ازدواج کرد
کیانا در افسردگی مطلق فرو میرود...حال دیگر شوخی ها و حتی حرفهای محبت آمیز امیرعلی و فرید هم نمیتواند حال او را خوب کند،درست است که همدیگر را فراموش کرده بودند اما زمانی شیرین و فرهاد یکدیگر بوده اند
تا اینکه حسین آقا(پدر کیانا)تصمیمی میگیرد...
-کیانا...؟خانومم؟خانوم سادات؟حاج خانومم کجایی؟
در اتاق را باز میکنه که میبینه کیانا در تاریکی مطلق نشسته است
-چرا اینجا نشستی خانومم؟
-آهسته گفتم:خانو..مم؟
-بعله،ابوی محترم کاریتون دارن
سریع از جایم بلند شدم:با...بام؟
-آره..بیا بریم
-چیزی شده بابایی؟
-لبخندی زد و گفت:نمیخوای اون لباس مشکی رو دربیاری؟
-آخه...هنوز چهلم آقای دلیری هم نشده
-مامان با عصبانیت گفت:کیاناااااااااااااااااااااا...مگه مانی شوهرت بوده که اینقدر تو فکرشی؟میدونم..یه زمانی خاطرشو میخواستی اما حالا دیگه امیرعلی رو داری...همونی که روزی صدبار خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردی
حرف مامانو قطع کردم و گفتم:ولی مامان...اون جلو چشمای من جون داد...
امیرعلی با دلخوری گفت:کیانا...فکر منم کردی؟من چه گناهی کردم که باید اشک ها و لاغر شدن عزیزدلمو ببینم؟
(اشکام گوله گوله میومد پایین)
بابا:شیطون این چند وقته خیلی پاشو کرده تو کفش ما...ولی میدونم چیکار کنم باهاش
مامان:حسین آقا کجا میری؟
بابا:چمدونهاتونو آماده کنید برای فردا
روز موعود
-باورم نمیشه...باورم نمیشه که با پارتی بازی بابا(اونم برا اولین بار به خاطر شرایط روحی من)تو هواپیما نشسته باشیم برای سفر به خانه ی خدا
رو به امیرعلی فتم:امیرعلی....داریم میرم مکه؟
-بله...باورت میشه؟
-نه..نه اصلا..
با شیطنت گفت:-خوب کاری میکنی چون منم باورم نمیشه
تو مدینه عروسی کردیم...خیلی غافلگیرکننده بود..برخلاف همه ی حجاج 15 روز تو مدینه اقامت داشتیم 5روز در مکه
بعد از این سوپرایز بزرگ زندگیم به روال عادیش برگشت..دوباره خوشبختی بهم رو کرد
با امیرعلی دوشنبه و سه شنبه میرفتیم سمیرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_47
شاید باورتون نشه اما آقا سید حتی به خاطر خوشحال شدن من حاضر شد بیاد شهربازی
-امیرعلی؟
-جان دل امیرعلی؟
-نگاه کن مردم چه جوری به آقا سیدم نگاه میکنن؟
با مهربونی گفت:ببین خانوم چیکار کردی با دل امیرعلی که حاضره باهات بیاد شهربازی
با دلخوری گفتم:میشنوی...؟میگن اون بچه حزب اللهی هم...
در گوش هایم را گرفت و گفت:بذار مردم هر چی میخوان بگن...فقط تو واسه ی من مهمی
شام پنج شنبه
خانوده امیرعلی خونمون مهمون بودن
امیرعلی:چیکار میکنی خانومم؟
با صدای بلند گفتم:الان میام امیرعلی...شما از مامان بابا پذیرایی کن
کلی به خودم خندیدم....عبا و رداء و عمامه امیرعلی رو پوشیده بودم...
همینطور که از پله ها اومدم پایین گفتم:یا الله...خوش اومدین
بابا و مامان امیرعلی تا منو دیدن بلند بلند شروع کردن به خنده
امیرعلی :لا اله الا الله...دختر لباس منو برا چی پوشیدی آخه...
مامان زهرا:پس بگو:دخترمون در حال شیطنت بوده....
با ذوق گفتم:معرفی میکنم،حجت الاسلام و المسلمین کیانا مولایی
امیرعلی با چشم غره گفت:عمامه رو بردار...
-عه بابا...پسرتون داره به من زور میگه
تا این جمله رو گفتم امیرعلی گذاشت دنبالم و گفت:عه...که من زور میگم نه...؟وایسا وروجک نشونت بدم...وایسا
علی آقا:خدانگم چیکارت کنه کیانا
-بابا علی مگه گناهه؟
-امیرعلی:نه،مستحب موکده.،الان ملائکه میان تشویقت میکنن..بده به من ببینم عمامه مو
با طنازی گفتم:آخه یعنی چی همش رو موهای آقآمون سروری کنه...منم میخوام امتحان کنم
یه قدم دیگه مونده بود که امیرعلی بهم برسه گفت:چشم،عه وایسا...برمیدارم...بخاطر آقا سیدمون برمیدارم
امیرعلی با ناله گفت:الهی العفو....خدایا...این دختر آخرش منو میکشه با این شیطنتاش
-خوش اومدین پدر
-ممنون دخترم
باباعلی:راستش اومدیم که بهتون بگیم:
-امیرعلی:داریم میریم قم
باباعلی:شما از کجا میدونی
امیرعلی با غرور خاصی گفت:ما همیشه آپ دیتم پدر
زنگ رو زدن
-من میرم
سریع رفتم جلو در:آماده ایی؟
-بله
-رفتم تو نقشم و گفتم:الان برمیگردم،لباسا رو آوردی؟
-آره
اومدم داخل و بااضطراب گفتم:آقا سید
امیرعلی:چیزی شده خانومم؟
فرید با چفیه یی که صورتش رو به جز چشماش پوشونده بود اومد داخل
-آقای علویان؟
-بله،بفرمایین؟
-فرید:همسر شما بازداشتن
باباعلی:برای چی؟شما کی هستید؟
فرید در حالیکه چفیه رو باز میکرد:بخاطر اینکه خانوم هنوز افتخار ندادن یه سر به ما بزنن
امیرعلی :کار شما بود کیانا نه؟من بعدا حساب شما رو میرسم
من:مامان زهرا...اینا قاتل من شدن
زهرا خانوم:من که داشتم سکته میکردم
امیرعلی:مادر من...اینا که چیزی نیست...کیانا بدتر از اینا به من شوک وارد کرده
باباعلی:خب،بگو ببینم عروسم چیکارا کرده؟
-امیرعلی جان...الان وقت مناسبی نیست
امیرعلی با شیطنت گفت:اتفاقا...
و بعد شروع به یکی از وحشتناک ترین شیطونیای من کرد...
مامان زهرا:پس کیانا همچین کم رو هم نیست
امیرعلی:مامان جک میگید؟این خانوم ما روزی سه ساعت تخصصی به شیطون درس میده
رو کردم به فرید:داداش چی میل میکنی؟
-چای
چشم،الساعه میارم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_48
به محض اینکه رفتم تو آشپزخونه دیدم یه صداهایی میاد رفتم نزدیکتر:،فرید بود:دادا سید(امیرعلی چندتا لقب داره دقیقا؟)،مامان گفته امیرعلی و کیانا رو برا شام دعوت کنیم..اما کیانا نفهمه،میخوایم غافلگیرش کنیم
علی آقا:سوپرایز..؟
فرید:دقیقا
-بهش نگین مامان کتایون دعوتش کرده
چای رو گذاشتم جلو فریدو گفتم:کی رو دعوت کرده؟
دستپاچه گفت:فاطیما رو دیگه
تو دلم گفتم:ای داداش دروغگو
آخر شب روکردم به امیرعلی و با ناز گفتم:امیرعلی.....؟
-نگاهی کرد وگفت:اینجوری صدام میزنی تضمینی برا سالم بودنت نمیکنما
دوباره با طنازی گفتم:امیرعلی جوووون...؟
-امیرعلی برگشت طرفمو گفت:جان دل امیرعلی خانومم؟
-تو...از ازدواج با من راضی هستی؟
-اوهوم
-اگه...بفهمی نمیتونیم بچه دار بشیم...بازم پیشم میمونی؟
-مگه من بخاطر بچه اومدم خواستگاری شما؟
-اگه...بفهمی سرطان دارم...؟
غرید بهم:لطفا این اصطلاحات رو برا من بکار نبر...طوری شده؟
-نه..
-چرا...چشمات داره داد میزنه من یه چیزیو از امیرعلی دارم پنهون میکنم
-خب...راستش...
گفت:جون به لب کردی امیرعلی رو که...بگو
-سرم...یه مدتیه درد میکنه
نفس راحتی کشید و من به این فکر کردم که چقدر خوب مرد زندگیمو پیچوندم...
-خوب میشی خانومم...حالا رخصت میفرمایی
-با اجازه بزرگترا...بعله
صبح امیرعلی میبینه کیانا برخلاف همیشه برا نماز شب بلند نمیشه...
میره بیدارش کنه که
-یا ابالفضل العباس....کیانا..کیانا پاشو...کیانا اگه دوباره داری شوخی میکنی که...وای چقدر پیشونیش داغه
-الو...الو 115؟خا...نومم..خانومم
دائم پشت در مراقبتهای ویژه راه میرفت و صلوات میفرستاد بالاخره بعد از دوساعت دلنگرانی اومد بیرون...امیرعلی دوید به طرف دکتر:آقا...ی دکتر...خانومم...خانومم؟
دکتر لبخندی زد وگفت:دستپاچه نباش جوون...خانومت تشنج کرده...اما به موقع رسوندیش...خانومتون خیلی بدنشون ضعیفه
-آقای دکتر..خانومم...مشکل دیگه ایی...ندارن؟
-نه آقا..از منم سالمتره خانومت..اما..بنظر میاد یه نگرانی خاصی داره
شاید امیرعلی به او کم محلی کرده بود...اما..اما او سعی کرده بود در هر شرایطی لبخند برلبانش بیاود
به آرامی چشمهایم را باز کردم..فضای سفید پوش بیمارستان را که دیدم فهمیدم بیمارستانم
همون لحظه امیرعلی با لباس روحانیت بدون عمامه وارد شد..تنها فردی بود که بهم آرامش میداد...با تمام وجودش منو دوست داشت
نشست پهلوم:خوبی خانومم؟شما که منو جوون مرگ کردی؟
-با اخم گفتم:یکبار دیگه این واژه رو بکار ببری با تمام احترامی که براتون قائلم میزنمت
وای امیرعلییییییییی
بنده خدا دومتر پرید بالا و گفت:چیه؟
-با خنده گفتم:تاج پادشاهیت کو...؟
-از بس هول بودم جا گذاشتم...همینم به زور پوشیدم...چرا دیشب تب داشتی؟
-*با خجالت گفتم:از گرمای حرفات...تا حالا اینقدر محبت ندیده بودم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام على عليه السلام:
🔸ميوه خودپسندى و غرور، دشمنى و كينه توزى است
🔹ثَمَرَةُ العُجبِ البَغضاءُ
📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه47
eitaa.com/chadooriyam
#ایده ی معنوی
هدف:ظهور حضرت مهدی(عج)
برگرفته از حدیث امام کاظم
جهت ظهور آخرین حجت خدا و بالا بردن سطح معنویت و ایمان و بیشتر نزدیک شدن به خدا,کافیه فقط پانزده دقیقه از شبانه روز را وقت بزارین تا به خدا بیشتر نزدیک و به اهل بیت بیشتر شبیه شین چون در این صورت به حدیث امام کاظم عمل کردین. تازه هرچقدرم گناه ها کمتر بشه دعاهاتون بیشتر مستجاب میشه. فقط کافیه این ایده رو انجام بدین خیلی هم ساده هستش.میتونین برای یک دیگر هم نشر بدین.اجرتون با امام مهدی
التماس دعا
#عاشقانه_مهدوی
هدایت شده از علیرضا پناهیان
تو ظرفیتش رو داری.mp3
2.06M
🎵امتحان بقدر طاقت است!
🔻سختی بیاید تو میتوانی...
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹از کجا بفهمم خدا من رو بخشیده و از من راضی است؟
🔻از کجا بفهمم مشکلاتم، امتحان هستند یا مجازات الهی؟
#تصویری
@Panahian_ir
چادرےام♡°
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
❤ خالی از لطف نیست خوندنش ❤
نمیدانم این احساس منه یا واقعا هست😳 !
اینکه همه ی جوان تر ها کم کم دارن به سمت با حجابی میرن و بی چادر بودن دیگه داره خاطره میشه !
چرا وقتی وارد هر طبقه از مرکز خرید میشدم عمق نگاه های متعجب به من بیشتر میشد انگار که متعلق به جایی دیگرم انگار موجودی ناشناخته ام که پا به دنیای روز گذاشته ام ؟!
خیلی باید خار چشم شده باشم وقتی خانمِ "او" خیلی مستقیم توی مترو به من زل زده و میپرسه: "اذیت نمیشی؟ 😳میخوای چیو ثابت کنی؟😢 گرمت نمیشه؟ 😳چطور میتونی خریداتو انجام بدی؟ دست و پا گیر نیست برات؟"😒
نمی دونم دست یا پا؛
ولی می گفت گیر است
شاید هم هر دو رو می گفت
حالا موندم کدومشان گیرتر بود ؟
اون چیزی که پایش بود یا این چیزی که سرم بود ؟
به هر حال احساس می کردم که پای او بیشتر گیر است تا پا و دست من .
البته از شما چه پنهان, چادرم هم گیر هست☺️
چشم های هرزه در تاروپودش گیر می کند😝
برام سوال شد یعنی تعدادمون اینقدر کم شده ؟؟ اینقدر عجیب هستیم که داریم غریب میشیم ؟
نه واقعا نه ! هنوز کمرنگ نشدیم دارم میبینم هزاران صفحه ی دخترانه در مورد چادر , علاقه ی وصف ناپذیر به چادر, علت چادری شدن, توصیه به حجاب اونم با روش های کاملا دخترانه و مستقل🥰 !
نه مثل بیلبوردهای دولتیِ خیابون که خیلی دستوری مانند نوشتن " حجاب صدفی است برای مروارید" یا " خواهرم حجابت" یا " رعایت حجاب در این مکان الزامی است"
حتی در دایره دوستانم بگردم کلی پروفایل با این مضامین پیدا میکنم که میخوان بگن تو که چادری هستی و چادرت را دوست داری تو تنها نیستی!👌
میخان بگن چادری بودن به معنی نفی روح لطیف دخترانگی و زیبا دوستی نیست! میخوان از لطافت و شادابی و آرامش دنیای چادرشون حرف بزنن!😌
میخوان بگن پوشش یعنی من تعیین میکنم تو چی ببینی!😏
دنبال تبلیغ چادر نیستم اما چادر پرچمِ افراشته یِ یک اندیشه یِ بلند است و نهال اندیشه ایست که خون های زیادی به پایش ریخته شده تا جان بگیرد و سرو بلندی در عالم شود...
من چادرم را دوست دارم
من چادرم را دوست دارم
من و جدا شدن از چادرم ؟ خدانکند.
چادری هستم و این دعای خیر مادر است.
چادرم داده به من وقار را دوستت دارم چادرم با همه سختی هایت!🦋
.
✍ "شیما فرجی"
🔹#نشر پیام صدقه جاریه است.🌸
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
Marzi:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_49
اخم شیرینی کرد و گفت:پس دیگه بهت نمیگم،کیانا؟
-بله؟
-دوست داری یه روز دست پخت آقا سید رو نوش جان کنی،؟
-نیکی و پرسش؟
راستی؟شب بریم بیرون؟برای شام
-من:به شرطی که باهام والیبال بازی کنی
-چشم خانوم
خندیدم
عصر مرخص شدم،تا رسیدم خونه عطر لازانیا روحم رو نوازش میداد
-امیر..علی واقعا..خودت؟
دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:هیس...بیا بریم نوش جان کنیم
سعی میکردم خودم رو شاد نشون بدم،چون یکی از وظایف همسرداری این بود
امیرعلی:خانومم؟
-جانم؟
-تا من میرم مسجد و بیام شمام وسایلو آماده کن بریم بیرون
-چشم آقا سید...مواظب خودت باش
-چشم خانوم
بعد از اینکه نمازمو خوندم یه دستی به سر و روی خونه کشیدم،
-خانوم خونه....؟
نیستش
-کجاست؟
-رفته آماده بشه با آقاشون برن بیرون
یه دفعه دو دست گرم روی شونه هام احساس کردم جیغ کوتاهی کشیدم وبهش گفتم:وای امیرعلی....ترسوندیم
خندید و گفت:واقعا ترسیدی؟
-نه ،برات نقش بازی کردم
*از خانوم شیطون ما هیچ چیز بعید نیست
-عه...دستت درد نکنه..حالا دیگه ما شدیم چوپان دروغگو؟
*اصلا حیف من که میخواستم به خانومم هدیه بدم
-با کنجکاوی پرسیدم:چه هدیه ایی
-با اخم گفت:نمیدم
-امیرعلی جونم
-نمیدم
-عه اینجوریه...؟(و عمامه شو از سرش بر داشتم )و الفرار
-کیانا...صبر کن...آخ
دویدم سمتش
امیرعلی چیزیت شد؟
با شیطنت عمامه شو پس گرفت و گفت:ما شاگرد شماییم تو اینکارا،استاد
-خندیدم:زود بگو...هدیه ت چی بود؟
دستمو گرفت و گفت:گذاشتم و اتاق...بیا بریم
با ناباوری بازش کردم و در کمال تعجب با یه گوشی لمسی مواجه شدم
-ا...میر...علی..من
-خوشت نیومد؟
با چشمانی اشکبار گفتم:چرا...اما...انتظار اینهمه محبت یک جا رو ندارم
-کیانا...با حرفات داری شیدا ترم میکنی ها...کم مونده فردا برم برات ماشین بخرم
خندیدم و گفتم:بریم؟
-بریم خانومم
اونشب خیلی خوش گذشت....امیرعلی با لباس عادی اومد و کلی باهم والیبال بازی کردیم ...مثل رویا بود امیرعلی برام
صبح روز سه شنبه:
امیرعلی طبق معمول تو سمیرم جلسه داشت
صبحانه رو که خوردم به فکر نهار پختن افتادم...چی بپزم؟
زنگ زدم به مامانش
-الو...مامان زهرا؟
-سلام عزیزم،خوبی؟مامان؛ بابا؛ داداشت خوبن؟
-ممنون اونام خوبن سلامتون میرسونن،راستش مامان میخواستم بپرسم امیرعلی از چه غذاهایی بیشتر خوشش میاد؟
-خودش بهت نگفته؟
-نه مامان،من که هر چی بهش میگم میگه هر چی با دستهای خانومم درست بشه خوشمزست
مامان خندید و گفت:حق داره بچم...خب امیرعلی هم مثل مردای دیگه از خورشت سبزی خیلی خوشش میاد..و غذاهایی که با قارچ تهیه شده باشه ماکارونی،مرغ،میگو هم دوست داره
-ممنون،به پدر هم سلام برسونید
-چشم،شمام به پسرم سلام برسون
با خودم گفتم:بح بح... کارم دو برابر شد
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_50
ساعت 12که شروع کردم به پختن غذا ساعت 4آماده شد(خب بار اولم بود)
رفتم از نزدیکترین گل فروشی چهارتا شاخه گل برا امیرعلی گرفتم البته به همراه تنقلات..
سریع سفره رو اماده کردم
برای آخرین بار عطر مورد علاقه ی آقاسید رو زدم که صدای اذان در خانه پیچید
بعد از نماز خوندن رفتم سراغ آیفون...
هنوز خبری از امیرعلی نبود
ساعت از هفت شبم گذشته بود
نگرانش شدم
فورا زنگ زدم بهش؛دیگه داشتم ناامید میشدم که برداشت
:امیرعلی سلام.کجایی؟
-سلام.تو ترافیکم.تا نیم ساعت دیگه میرسم.یاعلی
تو این مدت رفتم سراغ سایت پابوس و چندتا از سخنرانی و مشاوره هاشو دانلود کردم که صدای در اومد
سریع دویدم جلوشو گفتم:سلام علیکم و رحمت الله حاجاقا
خندید و گفت :و علیکم السلام حاج خانومم؛اجازه میدین بیام داخل؟
با طنازی گفتم:با اجازه شوهرم؛بعله
و با عشق بهم نگاه کردیم
امیرعلی بعد از تعویض لباس اومد تو آشپزخونه و گفت:به به
خانوم چی پختی که بوش اینقدر خوشمزس
-حالا شما دستات و بشور و بیا که کلی کار دارم باهات آقآ
با صدای بمش گفت:یاعلی...خدا بخیر کنه
تا اومد در چشماشو گرفتم و گفتم :میخوام سوپرایزت کنم
-کیانا...خانومم الان میفتم که
با خنده گفتم:به هیچ نیرنگی نمیتونی منو از خودت جدا کنی
و بردمش داخل آشپزخونه
دستمو از روی چشماش برداشتم با دهن باز چنددقیقه نگاه کرد و گفت:اینا رو...شما درست کردی؟
اخم ساختگی کردمو گفتم:خوشت نمیاد؟
-فکر نمیکردم اینقدر هنرمند باشی
-بفرمایین؛شام آمادست
در حالی که غذا میخورد پرسید:میدونستی؟
-اوهوم؛از مامان زهرا پرسیدم
-وای که چقدر خوشمزه درست کردی
-با ذوق گفتم:این گل ها هم مخصوص آقا سیده
-ممنون خانوم هنرمندم
یه دفعه صدا گوشیش بلند شد
-نمیخوای ببینی کیه؟
-نه؛برام مهم نیست
بعد از اینکه ظرفا رو شستم همراه با سینی چایی رفتم طرفش که دیدم داره پیامک میده...پیش خودم گفتم حتما دوستشه
-بفرمایین؛اینم چایی مخصوص اقا سیدم
امشب آوای باران رو نمیذاره؟
جواب دادم:چرا...
قسمت آخرشم هست..ایناها شروع شد
تلفنش زنگ زد
-سلام علیکم...
در خدمتم
و پاشد رفت تو اتاق
از این رفتارش بدم میومد..از اینکه فقط دو روز در هفته خونه بود
بعد از اینکه اومد بهش گفتم:فردا میرم خونه مامانم.پنج شنبه بر میگردم
با تعجب گفت:چرا...؟
-داد زدم و گفتم:چراااااا....؟پدر و مادر گرامی که در قم تشریف دارن
خودتونم که پنج روز هفته یا جلسه ایی یا مشاوره داری
منم اینجا زندانی...
روبروم نشست و با مهربونی گفت:کیانا...چیکار کنم؟میخوای جلسامو کنسل کنم کامل در اختیار شما باشم؟
-نه؛میخوام برم چند روز خونمون بمونم
شمام پس فردا بیا
آهی کشید و گفت:چشم؛اگه تو اینجوری دوست داری من حرفی ندارم
با گفتن:من برم تنقلات بیارم رفتم تو آشپزخونه و با تمام وجودم آهسته گریه کردم...نمیدونم چرا امیرعلی رو فقط برای خودم میخواستم
اونکه مثل پروانه دورم میگشت..پس من چی به سرم اومده بود؟
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_51
تو آینه نگاه کردم
زیر چشمام گود رفته بود
آبی به صورت زدم و همره با تنقلات اومدم بیرون
آقا سیدم ساکت بود
تظاهر به شادی کردم و گفتم:عشق من چرا ساکته؟
با صدای بم حزن آلودش جواب داد:برای اینکه دل خانومشو خون کرده
دستمو بردم پشت گردنش و گفتم:فدای اون مهربونیت؛نبینم ناراحت باشی ها
و با صدای لرزون گفتم:و گرنه گریه میکنم
بعد از چندثانیه مکث گفتم:بستنی خریدم...بیا بخوریم
فردا صبح به مامانم زنگ زدن و گفتم عصر میام خونه و بعدش مثل یه خانوم خونه دار افتادم به جون خونه
بالاخره ساعت 12کار خونه تموم شد
بعدش خوراک مرغ با قارچ رو آماده کردم البته همراه با فلفل زیاد(آخه من و امیرعلی غذای پر از فلفل تند رو خیلی دوست داریم) بعد از آماده شدن گذاشتم روی میز تا آقا سید هر وقت اومد نوش جان کنن
ساعت 15بعد از ظهر بود که پیاده به سمت خونه ی پدریم راه افتادم
-سلام فرید...تو هنوز نرفتی سرکار؟
*سلام خواهری
-خواهری و مرگ صدبار بهت گفتم نگو خواهرم خواهرم؛اسم دارم خیر سرم
مامان اومد در خونه و گفت:خواهر و برادر محترم
تو کوچه زشته
تا رفتیم فرید با شیطنت گفت:مامان میدونستی داری مامان بزرگ میشی؟
مامان با جیغ گفت:آره کیانا؟
گفتم:مامان؛آخه ما یک ماهه عروسی کردیم؛بچه کجا بود
مامان:نهار خوردی؟
-بله؛ خوراک مرغ و قارچ داشتیم
-مامانم چیکار داری بیام کمکت؟
فرید:لعبت هست،بیا کاریت دارم
تا خود شب با داداشم از هر دری حرف زدیم
فرید:الان دلخوری از دستش؟
-نه؛فقط یه احساس غم تو وجودمه
-کیانا؛نذار عشقت تبدیل به خاکستر بشه...نذار احساساتت سرد بشه...تو هنوزم همون دختری هستی که برا یه نگاه امیرعلی جون میدادی...
شب که بابا اومد پریدم بغلش و بوسش کردم
بابا:نگاش کن...انگار یه قرنه منو ندیده
-دقیقا درست میگین پدرم
فرید:میبینی بابا؟نتونسته دوریتونو تحمل کنه اومده اینجا
مامان:شبم میمونی؟
جواب دادم-امیرعلی جلسه داره فردا عصر میرسه خونه؛من تنها بمونم تو خونه چیکار؟
مامان:راست میگه کیانا
بابا:صبر کنین من زنگ بزنم از خود امیرعلی جان بپرسم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_52
-الو...؟سلام سیدجان
-سلام پدرجان خوبین الحمدالله؟(گوشی رو اسپیکر بود)
*امیرعلی جان شما تا فردا جلسه داری؟
-امیرعلی با تردید پرسید:چطور؟
-کیانا میگه شما تا فردا عصر خونه نیستی
-بله پدر جان...چندتا جلسه پشت سر هم دارم
-بسیار خب...پنج شنبه عصر منتظرتیم
-چشم جناب،یاعلی
-خدانگهدار
از اینکه امیرعلی اینقدر هوامو داشت نفس آسوده ایی کشیدم
و با خاطری آسوده به بابا گفتم:بابا از پرونده هاتون بگین برامون
بابا حسین با گفتن:جای شجاعتت تو پرونده ی سیما256خالی بود شروع به تعریف کردن کرد
ساعت ده بود که دیدم صدا همهمه میاد...بعله..خانواده مولایینااومده بودن خونمون
خیلی خوش گذشت...فاطیما هم اومده بود
سهراب:خانوم سادات...از زندگیت راضی هستی؟
-الحمدالله..شنیدم نامزد کردی
با تعجب گفت:خبرا چه زود میپیچه
-چی فکر کردی داداشی...ما همیشه آپ دیتیم
دخترعموم ،شادی،اومد جلو و گفت:شما دوتا هم وقت گیر آوردینا...پاشید بیاین شام میل کنید
سر سفره:
زندایی:کیانا حاجاقا خوبن؟
-ممنون...سلامتون میرسونند
دایی:کیانا از شوهرت بپرس سیگار کشیدن حرامه یا نه
-عه دایی...شوهرم مرجع تقلید نیس که...آقا سید مشاور و سخنران مطرح کشوره
مادربزرگ:ان شاء الله به زودی 4تا بچه گیرتون بیاد
لقمه پرید به گلوم...چه خبره..چهارتا...؟
وقتی مهمونا رفتن با مامان رفتیم تو اتاق
مامان:نخوابیدی هنوز؟
-خوابم نمیبره....مامانم..؟
-جان دلم؟
-فکر میکنی امیرعلی منو دوست داره؟
*قربونش برم دامادمو...آخه کی به اندازه ی اون به تو محبت میکنه؟
-آخه اون فقط سه روز در هفته تو خونس که اونم مشاوره میده
-کیانا...دخترم؟تو وقتی بله گفتی یعنی به همه ی این سختیا بله گفتی...حالا نباید بزنی زیر عهد و پیمانت...
-آخه مامان...داشت با یکی میگفت و میخندید
-خب شاید یه همکاراش بوده و گرنه مرد محترم و غیوری مثل امیرعلی که با مخاطباش شوخی نمیکنه
-میدونم،اما میترسم امیرعلی ازم دلسرد بشه
-تو فقط باید بهش محبت کنی...
-ممنون مامان
و خوابیدیم
از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برای زندگیمون تمام تلاشمو بکنم
حتی نقشه کشیدم اگه اجازه داد تو چندتا کلاس شرکت کنم و تو خونه تنها نمونم
عصر دقیقا سر ساعت 6بود که زنگ آیفون روشن شد
-مامان:دومادمه
-زیر لب گفتم:چقدر آن تایمه
اومد داخل...با نگاهش کارخونه قند رو تو دلم آب کردن چه قد رعنایی داشت شوهرم
-سلام علیکم خانوم ساداتم
رفتم تو آغوشش و گفتم:دلم برات تنگ شده بود آقا سیدم
-نفس آرومی کشید و گفت:چه جمله ی آرام بخشیه
-داری گریه میکنی کیانا؟ شونه هامو گرفت
با هق هق گفتم:بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت زنگی با شما رو ندارم،فکر میکنم خیلیا بهتر از من میتونستن زندگی بهتری رو برات بسازن
اشکامو پاک کرد و در گوشم گفت:ما دوتا از اول برای هم آفریده شده بودیم...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]