🌿••
#شهیدانه✨.•
.
°•❀شهید
نگاههایت
گاهی
نگران است
گاهی ناراحت
شاید هم
دلگیر🖤
اما هرچه هست!
هیچگاه سایه چشمهایت را
از سرم بر ندار
نگاهم کن؛
گاهی نگاهی🎈
.
⇲❄️🌈🌟
eitaa.com/chadooriyam
نيت كن:
✋اللهم صلِّ عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضيٰ،
الاِمامِ التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقِ الاَرض و مَن تَحتَ الثَّريٰ، الصِّديقِ الشَّهيد، صَلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفهً، كَأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك.
#پروفایل
چادرت بال پرواز توست
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
یک مقآم بلند پآیه ی آمریکآیی میگوید...
دیگر زمآنی نیست که دآنشجویآن رآ به خیآبآن بیآوریم...
برآی سرنگون کردن جمهوری اِسلامی...
کآفیست [چآدر] رآ اَز سر زنآنشان بردآشت...
وَسیلِه ای بَرآی پیش بُرد اَهدآف دُشمَنآن نَبآش بآنو ..
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
💞بسم رب العشق💞
رمان زیبای #سجده_عشق
نویسنده:عذرا خوئينی
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت:بیست وهفتم لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاص
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
قسمت_بیست وهشتم
باصدای لیلابه خودم اومدم نگاهی بهم انداخت وگفت:_چرا اینقدرتوخودتی؟ ازدفعه قبلی که دیدمت لاغرترشدی.بغض سنگینی گلوم روفشردولی لبخندی چاشنی چهرم کردم نمی خواستم ازخودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم دادکوه غروری که سعی درحفظش داشتم ازبین رفت!خودش هم به گریه افتاد_اون ازحال وروز محسن،اینم ازتو.حالاهم بارفتنش....!بقیه حرفش روخورد رنگش پرید دستموروشقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد.احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد باهمون حال گفتم:_پس بلاخره رفتنی شدامیدوارم بتونه همه چیزروفراموش کنه.خواست چیزی بگه امامنصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سیدازاول هم موندنی نبود، تمام تلاشش روکردتارضایت خانوادم روجلب کنه نبایددلخورمیشدم به حرمت پدرم پارودلش گذاشت.این برام باارزشه...
تاخودصبح پلک روهم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟البته اینطوری برای من بهتربود چون هیچ وقت ازخداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی وبی قراریم بی موردبود بایدتسلیم خواسته خدامی شدم حتماقسمت هم نبودیم وشایدحکمتی داشت که من ازدرکش عاجزبودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خداهمچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پرازخوبی ومهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب توخطرباشه همین عشق باعث شدراه درست روپیداکنم ونوری توقلبم ایجادشدکه همه تاریکی هاروازبین برد...
بعدازنمازصبح یاداشتی برای لیلاگذاشتم واومدم بیرون.همیشه فکرمی کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اماحالازنده بودم !بادخنک به صورتم خوردوروحم روجلاداد خداروشکرکردم بابت صبروطاقتی که بهم داد..
مامانم رومبل خوابش برده بود ازدردزیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطورشدکه یهوبیدارشد ازقرمزی چشماش می شدحدس زدکه مثل من تاصبح بیداربوده کنارش نشستم دستموگرفت وگفت:_همش تقصیرمن وباباته باخودخواهیمون نابودت کردیم ،دیشب کلی فکرکردم بعدش ازخداخواستم اگه صحیح وسلامت برگردی دیگه بااین ازدواج مخالفت نکنم،بااینکه سیدوصله مانیست اماقبول دارم مردزندگیه وصاف وصادقه.
اشک چشمام روپاک کردم وبادلخوری بلندشدم _خیلی دیربه این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟مگه چی شده؟
بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خوادمدافع حرم بشه شایدهم هیچ وقت برنگرده😔.ازسکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
عاشق ترینم من کجاوحضرت زینب؟
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن😔
ادامه دارد...
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت بیست ونهم.
پای کامپیوترنشسته بودم که مامانم اومدکنارم،لیوان آب پرتغال روروی میزگذاشت_حسابی مشغولی ماروفراموش کردیا!. _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم وکمترفکروخیال می کنم.
_آخرش که چی؟فرارازواقعیت چیزی رودرست می کنه؟برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی توخودت !خوب یه کلمه بگوکه ازمادلخوری!مثل گذشته دادوفریادکن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته ازکارروزندگی بشی! سربلندکردم وباحیرت نگاهش کردم لبخندتلخی رولبش بود.
_عشق وعاشقی برای سالهای اول زندگیه بعدیه مدت عادی میشه همه چیزیادت میره وزندگیت سردویکنواخت میشه درست مثل من وبابات! هرکدوم باکارروسفرسرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیادسرهم غربزنیم!تموم حرف من این بودکه تواین اشتباه روتکرارنکنی وعاقلانه شریک زندگیت روانتخاب کنی..
_مامان توکه باعشق ازدواج کردی چرااینومیگی! مشکلات توزندگی همه هست بلاخره یکی بایدکوتاه بیاد والاتاابدحل نمیشه. اگه به من اعتمادداشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچنددیگه همه چیزتموم شدگفتنش دردی رودوانمی کنه......
بعدازجلسه سخنرانی رفتیم خونه مادرشهید.سالگردپسرش بود هرکدوم گوشه ای ازکارروگرفتیم تامجلس خوب وآبرومندانه برگزاربشه
مسئول پذیرایی ازمهمون هابودم مادرشهیدهمش دعامون می کرد بااینکه خونشون کوچیک بود اماخیلی هااومده بودند .
خانم عباسی سینی چایی روازم گرفت وگفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد توبجاش می خونی؟! خیلی ثواب داره!.توعمل انجام شده قرارگرفتم نمی دونستم چی کارکنم هول کرده بودم امابه حرمت مادرشهیدقبول کردم
پایین مجلس جایی برای نشستن پیداکردم نگاهم به عکس شهیدافتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:_ تازه دکتراش روگرفته بودکه راهی سوریه شد!بهترین دوستش که شهیدشد دیگه نمی تونست بمونه. تنهابچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خداازت راضی باشه من روپیش جدم روسفیدکردی..
باچندبیت شعرشروع کردم ازخداخواستم تااخرمجلس کمکم کنه کارسختی بود
ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
ادامه دارد....
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
4_5769382452925564222.mp3
6.12M
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع)🎈.•
.
°•↺مولانا تاج رو سرم تویے
.
دلبرم تویے✨•°
#سید_رضا_نریمانے➿.•
.
🌙❄️🌱^°
eitaa.com/chadooriyam
🌺جهت کسب اطلاعات و ثبت نام روی لینک زیر کلیک کنید.
https://eitaa.com/Hefz_majazyi
🌿••
#چادرانہ.•
.
در این آشوب تهران چادرت عطر خدا دارد .
هزاران دلبر زیبا چنین عطری کجا دارد؟
.
🌟🌸🕸••
eitaa.com/chadooriyam ❄️.•
چادرےام♡°
🌿•• #چادرانہ.• . در این آشوب تهران چادرت عطر خدا دارد . هزاران دلبر زیبا چنین عطری کجا دارد؟ . 🌟🌸🕸•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
animation.gif
235.4K
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
ولادت امام محمد باقر"علیهالسلام" مبارک
eitaa.com/chadooriyam 🌸🌿
#رهبـرانہ.•
•.❀حضرٺ مُسلـم تلاش مےکرد
کہ شرایـط ڪوفہ رابہ گونہاۍ آماده ڪند
کہ زمان رسیـدن امام زمانش
حکومٺ اسلامےرابہ ایشـان تقدیم ڪند.
یعنے حکومتے تشڪیل شود کہ منجربہ ظهـورمعصوم و براۍ اهل بیٺ باشد.
پـس
.
°•❥ بیعٺ با مسلم زمانمـان رانشڪنیم تا
مولایمـان ظهـورڪند.•🎈
.
↷🦋🕸••
eitaa.com/chadooriyam .•
💞بسم رب العشق💞
رمان زیبای #سجده_عشق
نویسنده:عذرا خوئينی
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت بیست ونهم. پای کامپیوترنشسته بودم که مامان
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت:سی ام
صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کارپیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم...
به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه هارودوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد
داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم....
سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.صورتش روبوسیدم وگفتم:_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:_مبارکت باشه.راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس.
_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم.بیشترشون دوستای مامانم بودند.چندروزبعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند.زودباش دیگه.
خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!!
ادامه دارد....
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت:سی ویکم
واردپذیرایی که شدم خشکم زد سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند؟! باچشمانی گردودهانی بازخیره شده بودم یک لحظه نگاهش به من افتادلبخندی گوشه لبش نشست.مدام بادستمال عرق پیشانیش روپاک می کرد، تک تک چهره هاروازنظرگذروندم.بابام با قیافه عبوس وگرفته کنارمامانم نشسته بود.دایی وزن دایی سیدهم اومده بودند.کبری خانم باسینی چایی اومدداخل!مات ومبهوت موندم.فاطمه خانم تک سرفه ای کردوگفت:_اگه اجازه بدیدقبل ازاینکه صیغه محرمیت خونده بشه این دوتاجوون حرف هاشون روبزنند!.نگاه هاسمت بابام چرخید فضای عجیبی بودانگارخواب می دیدم بالحن سردی گفت:_اشکالی نداره!!.تعجبم دوبرابرشد داشتم پس می افتادم...
تودلم صلوات فرستادم تابتونم به استرسم غلبه کنم.دستی به محاسنش کشید مثل من فکرش درگیربود اماآرامش خاصی داشت.
_من کاملاگیج شدم اصلافکرنمی کردم شمارواینجاببینم!باورم نمیشه خانوادم راضی شده باشند! علتش رومی دونید؟.حالت چهره اش جدی بوداماچشماش می خندید!
_ مادرتون صبح زنگ زدوبرای شب دعوتمون کرد!.منم نمی دونم چطوری راضی شدند.
_پس سفرتون چی میشه؟._تاچندروزدیگه میرم.جداازاین حرف ها می خواستم بگم شایدرفتن من برگشتی نداشته باشه بازهم قبول می کنید؟یاشایدهم طول بکشه اگه مجروح شدم چی؟.
آب دهنم روقورت دادم اشک ازچشمام جاری شد._توزندگیم هیچ وقت مثل الان اینقدرمطمئن نبودم انتظارخیلی سخته اماامیدبه وصال شیرینش می کنه.این بارنگاهش روازم نگرفت.نفسی تازه کردوگفت:_ان شاالله اگه برگشتم بهترین زندگی روبراتون درست می کنم.....
لیلا رو سرمون گل ونقل می پاشید فاطمه خانم صورتم روبوسیدوالنگوی قشنگی تودستم انداخت.همه هدیه هاشون رودادند.بابام این بارنقاب لبخندبه چهره اش زده بود برام آرزوی خوشبختی کرد .ولی مامانم خوشحال بود این روازنگاهش می فهمیدم .هرچندهنوزکلی سوال توذهنم بودبایدسرفرصت ازشون می پرسیدم.
سیدبرای اولین باربامحبت اسمم روصداکرد._گلاره جان. اروم زیرلب گفتم:_جانم.نگاهمون درهم گره خورد قلبم توسینه بی قرای می کرد.دستم روکه گرفت نمی تونستم لرزشش رومهارکنم انگشترظریف وزیبایی تودستم خودنمایی می کرد....
چنددقیقه ای ازرفتنشون می گذشت اماهنوزبه درخیره شده بودم گوشیم که زنگ خوردبه خودم اومدم.چه زوددلش تنگ شد._سلام چیزی جاگذاشتی؟!.
_علیک سلام خانم. اره بخاطرهمین زنگ زدم.اخمام رفت توهم_یعنی اینقدرمهمه؟!.
_بله که مهمه می خواستم بگم مواظبش باشی!._یعنی چی؟.
صدای خندش تو گوشم پیچید:_بابامنظورم قلبمه، جاگذاشتم!.منم به خنده افتادم اصلابااون ادم سابق قابل مقایسه نبود .خدایا من تحمل دوریش روندارم😔
ادامه دارد..
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ ♥ خوبین ڪہ الحمدالله ؟ یه ختم #صلوات , #حدیثشریفکساء اذکار #یاجوادالائمهادرکنی
اینم یه ختم چهارده روزه اس جا نمونین🍃
پیامهاے قبلیتون جواب داده میشه..
یکم سرم شلوغه 🌹
ممنون رفقاے جاݧ
#ڪمۍتفڪر💭.•
.
ــ شازده ڪوچولو گُـفت :
بَعضے ڪارا بعضے حرفـٰا بدجور دلِ
آدمُ آشوب میڪنه...!
+ گُل گفت: مِثل چے؟
ــ مثل وَقتے ڪه میدونے،
دلم بَـرات بیقراره و ڪاری نِمیڪنے..
.
#دلخوشےامهستےمیانتمامدلمردگےها♥️
#دلدادگۍ
.
❆..🌵↷
eitaa.com/chadooriyam .•
#چادرانہ🎈.•
.
وقتۍ دخترڪ بدحجاب شهر
چشمهـارابه دنبال خودمۍڪشاند
.
چــاڋرم را عاشقانہ تر مۍپوشم...
.
چـــاڋر یعنۍ من آرامش مۍخواهم✨
.
🕸🌵➿••
eitaa.com/chadooriyam .•
🍃🌸 #دوست_خوب
یک روزی،
یک جایی،
آدمهای هم فرکانس،
همدیگر را پیدا میکنند!
می شوند دوست، رفیق.
آرام میگیری با حرفهایشان؛
و بعد فکر میکنی کاش زودتر پیدا میشد!
حضور هیچکس در زندگی اتفاقی نیست...
.
.
#رفیق_چادری😍
••↯♡•°
eitaa.com/chadooriyam 💞✨