eitaa logo
چادرانه🖤🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
177 ویدیو
20 فایل
💞 اشتباه نکنید! این یک کانال حجاب نیست! 🔸فروشگاه چادرانه: @Chadorane_ir 🔸خاکریز: @khakriz_chadorane 🔸تبلیغات: @tab_alzahra 🔸نظرات شما: @chadorane_135 کاری از: @zovvaralzahra استفاده تجاری از پوسترها بدون هماهنگی شرعا و قانونا جایز نیست!
مشاهده در ایتا
دانلود
🚷 کرونومید و سه مبارزه ی تو در تو 💊 با سه مقوله طرفیم، واقعیت، تصور ما از واقعیت و احساس و اراده ما نسبت به واقعیت. در واقعیت ویروس شکی نیست. اما تصویر ذهنی اجتماعی و آنچه احساس ما را در مورد این موضوع در بر میگیرد ماجرا متفاوت است. درحقیقت ما در سه جبهه در حال مبارزه هستیم. یک ویروس کرونا، دو تصور اجتماعی از جوانب آن و سه احساس عمومی اجتماعی از این شرایط: 💊 1. مبارزه با ویروس کرونا،‌ یک مبارزه زیستی و تجربی است که توسط کادر پزشکی کشور و وزارت بهداشت و مراقبت های مردمی در حال انجام است . 💊 2. اما اجتماعی از ویروس کرونا و اطراف آن، از داده های خبری تأثیر می پذیرد. این که چه معنایی در اذهان شکل بگیرد، محصول تقابل رسانه هاست. از همینجا مبارزه دوم آغاز میشود. نهادهای اطلاع رسانی با گزارشی که از مبارزه اول، به دست می دهند در ساخت ذهنیت ها، بزرگنمایی و یا واقع نمایی میکنند. این که ویروس چقدر باید ضریب بخورد و چقدر در صدر اخبار باشد، این که این ویروس چقدر خطرناک و کشنده تصویر شود، این که تاکنون در کشور چه میزان مبتلا و فوت شده داریم، این که اصلا آیا وضعیت بحرانی است یا خیر، مناسبات همین جنگ ذهنیت هاست. رسانه های معاند سعی در بزرگنمایی و ضریب دادن به اخبار کرونا و بحرانی نشان دادن این پدیده دارند. بازار شایعات و رسانه های غیر رسمی در این مبارزه داغ می شود. لذا 900 گزارش بخش فارسی بی بی سی را در مقابل نیمی از همین آمار در مورد سایر بخش ها و کشورها، در همین زمینه مفهومی تحلیل کنید. 💊مراجع رسانه ای داخلی هم علیرغم این که به ویژه در روزهای ابتدایی، با تکثر به میدان آماده بودند اما به نظر میرسد این روزها بهتر توانسته مدیریت افکار را دست بگیرد. هرچند رسانه های دلسوز غیر رسمی هم در مدیریت ذهنیت ها و ترسیم واقع نقش به سزایی داشتند. 💊 3. اما نتایج جنگ دوم به جنگ سوم سرریز میشود. جنگ سوم، جنگ گرایش هاست، جنگ سوم جنگ تصمیم هاست، جنگ بیم و امید است. احساس اجتماعی نسبت به این موضوع چیست؟ فارغ از واقعیت و قطع نظر از میزان بزرگنمایی از واقعیت،‌ احساس عمومی یک جامعه میتواند امیدوارانه و همدلانه یا نومیدانه و همراه با ترس باشد. در جنگ سوم علاوه بر رسانه ها، های افراد هم نقش آفرین است. جنگ سوم،‌ در دلها شکل میگیرد و مرزبندی ها را من این گونه می ببنم: گفتمانِ «» در برابرِ‌ گفتمانِ «ایران جای ماندن نیست» 💊 بخشی از بدنه ی اجتماعی تصمیم گرفته همدلانه را به سطح جامعه و اعماق دلها تزریق کند. کادر پزشکی و پرستارها گزارشهای امیدوارانه شان را از جامعه دریغ نمیکنند. تصویر لبخند دانشجوی مبتلا و ژست امیدوارانه پرستاران دست به دست میشود و طلاب جهادی به یاری بیماران و پرستاران عازم بیمارستانها می شوند. 💊 در طرف مقابل، تصویری بحرانی از شرایط نشان داده می شود، تبعیض، ناکارآمدی مسئولین و ایجاد بی اعتمادی به آمارهای داخلی، ضریب می خورد. شخصیت های دینی، گزاره های علمی را نفی میکنند و سوژه تمسخر رسانه ها می شوند و جمهوری اسلامی به و غیرعلمی بودن متهم می گردد. اخبار احتکار و گرانی و ماسک و اقلام بهداشتی ترند می شود. و ما این گونه، علاوه بر ویروس کرونا، در معرض کرونومیدها هستیم. کرونای ناامید کننده. 📌 بیایید به سهم خود،‌ در هر سه عرصه مبارزه کنیم! 囧 @Segerme
هدایت شده از توییتگرام
‏چه حس خوبی داره این تصویر... ‎ *علیرضا وهاب زاده* @OfficialTwitTelegram
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 ~• قسمت دوم •~ مامان، زنگ در و می زنند باز کنیم؟ باباعه حتمااا تصویر خسته اما خندان پدرشان را در قابِ در تصور می‌کنم _نه مامان جان، بدویید برید تو خونه چادری هاتون. از صبح با بالشت ها و چادرهای رنگی با هزار ترفند برایشان خانه درست کردم . می‌روم پشت در از چشمی بیرون را نگاه می‌کنم، کسی نیست، میپرسم کیه؟ صدایی نمی آید، نیمه ی در را باز میکنم کاسه ی سفالی آش رشته را روی زمین می بینم. نیم ساعت پیش آفاق خانوم همسایه بالایی مان زنگ زد و گفت: آش نذری درست کردم. نذر امام رضا... به نیت سلامتی شوهرت و همکاراش، از صبح پای قابلمه توسل خواندم و عاشورا. میگم امیر نوه ام برات بیاره. امیر آورده بود، منتها در را دیر باز کردیم، کاسه را گذاشت و رفته. کاسه را برمی‌دارم لبخند میزنم، می گویم تو به نیت امام رضا پخته شدی اشک به چشمانم می‌دود. چقدر دلم تنگ است برایتان امام رئوفمان، کاش زودتر تمام شود این روزها و یک دلِ سیر بی قراری بیاورم و حالاحالاها هم برنگردم از کنارتان. کاسه را می‌برم آشپزخانه در کاسه های کوچکی می‌ریزم و می‌برم جلوی خانه‌هایشان _دینگ دینگ... از طرف امام رضا براتون آش‌رشته آوردم بفرمایید، قبلا حساب شده... با قیافه های خندان بیرون می‌آیند. _آخ جون ماماان کشکم ریختی ،برای باباهم نگه دار، گفتی زود میاد دیگه، بابا آشی که امام رضا فرستاده رو خیلی دوست داره. چشمانم کمی تر شده می‌روم که نبینند چشمانم را تا باز سوال پیچم کنند. حسابی مشغول آش اند و حواسشان به رفتن من نیست. می‌نشینم پشت میز شروع می‌کنم به خواندن کتابی که باید خلاصه کنم.تلفن خانه زنگ می‌زند، برمی‌دارم. رضا ست... _سلام خوبیی؟ماخوبیم شکرِخدا توخوبیی؟؟ حال اون پسرجوونی که نوشتی چطور شد؟ داری سرفه می‌کنی ؟خوبیی؟ حواسم نیست که بارِ چندم است که خوبی را تکرار می‌کنم، زینب و علی هم خوبند... دارن آش نذری امام رضا می‌خورن برای تو هم نگه می‌داریم ... چشمان بچه ها سمت من می‌چرخد و می‌فهمند با پدرشان حرف می‌زنم می‌دوند سمت من، زینب می‌رود روی صندلی که قدش به تلفن در دست من برسد و مدام بابا بابا می‌گوید، علی کنارم ایستاده و مدام تکرار می‌کند بابا عکس هیولاهارو بفرستیا... رضا را مدام صدا می زنند در بیمارستان... _پرستارحق جو، icu ...خداحافظی گفته نگفته قطع میکند. بچه ها می‌روند سراغ آش شان، می نشینم روی صندلی چشمانم را می‌بندم آیت الکرسی می‌خوانم علی نگاهم میکند: _مامان، حمد؟ لبخند می‌زنم... _شماحمد بخونید.☺️ 💛 چادر یک سبک زندگی است... 🇮🇷 . @Chadorane
💎 بسم الله الرحمن الرحیم 💎 ~• قسمت سوم •~ دوتایی ایستادند در قاب آشپزخانه باهم می‌گویند: _ماامااان. نگاهشان می‌کنم، زینب می‌گوید: ما گشنه مونه سفره‌ی نهار و میدی بریم پهن کنیم بعد تو غذارو بیاری؟ به اجاق گاز خالی نگاه می‌کنم، _بچه ‌ها هنوز که نهار آماده نیست، میوه پوست می‌کنم بخورید تا نهار. ساعت را نگاه می‌کنم نزدیک ۱ است و هنوز کاری نکردم، ۲روز است که از رضا خبری ندارم، تلفن را از روی میز برمیدارم، شماره بیمارستان را می‌گیرم سلام خسته نباشید، با پرستار حق جو کار داشتم، بله رضاحق جو... من همسرشون هستم! نیستن؟ حالشون خوبه؟ سِرُم؟... انگار یک سطل پارچ آب یخ خالی می‌شود روی سرم می‌نشینم روی صندلی از خستگی؟مطمئن اید؟ ببخشید من نمی‌تونم باهاشون تماس بگیرم، می‌گید با خونه تماس بگیرند، ممنون خداحافظی پرستار را نمی‌شنوم دیگر.‌ علی تلفن را از دستم می‌گیرد، مامان از تو حال سه بار صدات کردیما. تلفن را می‌برد نزدیک گوشش. متعجب نگاهم می‌کند این که فقط بوق می‌زنه با کی حرف میزدی مامان، میوه‌ ندادیا مامان ولی ما برنج می‌خواییم. زینب سریع پشت‌بندش می‌گوید: خودت میدونی که برنج چقدر برای بچه ها مفیده. می‌روم سر یخچال، زنگ می‌زند تا شب زنگ می‌زند حتما زنگ می‌زند، صلوات می‌فرستم، سیب و خیار را برمی‌دارم می‌شورم، صلوات می‌فرستم، حتما از خستگی زیاد فشارش افتاده، نه خواب دارد نه غذا، صلوات می‌فرستم. همین طور که دارند از خواص برنج می‌گویند خم می‌شوم میوه را می‌دهم دستشان،حتما میدونید که میوه خیلی مفیدتر از برنج برای بچه ها و همه. علی به میوه ها نگاه می‌کند: مامان صلوات میفرستادی که میوه‌ها خوشمزه تر شن؟؟ می‌خندم ازکجا فهمیدی؟ حوالی عصر شد، خورشید نورش کم‌رنگ تر و من دست به چانه ،منتظر پشت میز نشسته ام و تلفن را نگاه می‌کنم. بچه ها تلوزیون را روشن می‌کنند و طبق عادتشان صدایش را زیاد مامان قصه که نخوندی امروز، کارتون ببینیم؟ به تلوزیون نگاه می‌کنم که روی شبکه خبر مانده منتظر من که اجازه‌ی کارتون صادر شود و کانال را عوض کنند، صدای گوینده اخبار در خانه می‌پیچد: _طبق اعلام وزارت بهداشت تاکنون ۶۲نفر مبتلا به ویروس کرونا شده‌اند. علی می‌گوید:_مامان، کرونا همونه که بابا قرار عکسشو بفرسته؟ کلافه شبکه را عوض می‌کنم، نگاهشان می‌کنم:فقط یک ساعت باشه؟ بعدش آبرنگ می‌یارم باهم نقاشی می‌کشیم. کرونا را فراموش می‌کنند و با ذوق به تلوزیون نگاه می‌کنند. روی صندلی انتظارم می‌نشینم، این بی قراری نشسته به انتظار را دوست ندارم شروع می‌کنم به حدیث کسا خواندن. حدیث کسا را تمام کرده ام که تلفن زنگ می‌زند به ثانیه نکشیده بی آن که شمارا را ببینم جواب می‌دهم: __سلام رضا خوبی؟... آفاق خانوم است با کلی تعارف و ببخشیدگویان و دعاگویان میگوید که می‌توانم برایش خرید کنم یا نه .خودم چند روز پیش به سفارش رضا به آفاق خانوم زنگ زدم و خواستم اگر کاری خریدی داشتند حتما به من بگوید که کنار خریدهای خودمان برای آنها هم خرید کنم. رضا گفته بود: خدا خیرت بده نرگس جان سنی ازشان گذشته و دیابت دارند بیرون نروند این روزها بهتر است. آفاق خانوم چندباری صدایم می‌کند، معذرت خواهی می‌کنم و چشمی می‌گویم. می‌گوید که علی و زینب بروند خانه شان که تنها نمانند. تلفن را که قطع می‌کنم بچه ها را آماده می‌کنم و میفرستم بالا. بعد از حدیث کسا مطمئن تر شده‌ام که حالش خوب است، اما کاش خبری می‌داد. چادرم را سر می‌کنم و می‌روم. غروب است که برمی‌گردم و صدای اذان در کوچه پیچیده، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم، کیسه‌های خرید را می‌گذارم دم در که جدایشان کنم. خانه تاریک است و ساکت، چشمم می‌خورد به چراغ چشمک زن پیغام‌گیر تلفن، دکمه اش را می‌زنم. صدای رضا در خانه می‌پیچد: _اهالی خونه نیستین؟؟ کجا رفتین؟ صدایش گرفته است. من حالم خوبه و معذرت خواهی خودم را اعلام می‌دارم که نتونستم زنگ بزنم، سرمون خیلی شلوغ بود. سر نمازا حمد میخونید دیگه، بله؟ علی آقا عکس آقای هیولارو برای مامان فرستادم نگاش کن، ما به امید خدا ایشونو شکست می‌دیم حتما(می‌خندد)، همچنان مراقب خودتون باشید، یاعلی... نور چراغی از کوچه از راه پنجره جا بازکرده در خانه و افتاده روی میز میان کاغذهایم، چشمم می‌افتد به نوشته ی ریزی که بالای کاغذ نوشتم: _فقل حسبی الله.... ❤️ چادر یک سبک زندگی ست... داستانک 😍@chadorane