📙رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
_جانم مامان کجایی؟
+سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست .
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش.مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام. ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم.
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد
دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم
پول حلقه ها رو حساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد
ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند.
مامان رفت سمت ماشینش و
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردم و
_نه! کجا ؟
مامان بهم تنه زد و
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم !
خجالت کشیدم .محمد گفت
+نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم.
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم.
محمد لبخند زد و
+خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم.
رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شما بمونید ما میرسونیمتون
از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت
+زود بیا خونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت
+یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام.
سرم و تکون دادم.
دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه.
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟
+اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم!
دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟
فراموشی رسم ما نبود!
در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم
دلیل رفتارش و نفهمیدم.
دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه
+وا؟این چه وضعشه؟
با برگشتن مصطفی منم برگشتم.
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم و از جاش کند
مصطفی برگشت سمتم و
+فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم!
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت.
حس کردم پاهام شل شده.
عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم.
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد.
همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود!
همه چی دور سرم میچرخید.
محمد دست مصطفی رو گرفت
+چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد و اومد کنار من. حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو.
فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟
نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی !مصطفی بهش یه پوزخند زد.
ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم.
محمد جلو میرفت و ماهم پشتش.
رسیدیم به ماشینش.
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره.
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد.
ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم.
میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم.ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون ح
#ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آقا محم...
نزاشت حرفم تموم شه،
+هیس
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه.
صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد
گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت
+فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت!
مگه من مُردم که اینطوری اشک...
نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم
_میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم!
دستم و محکم فشرد .
+هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم.
دستم و ول کرد و
+فاطمه من...!
ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده.
دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد.
آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم.
چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت
+برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم
_نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد
+برسونمت خونه؟
با تردید گفتم
_نمیدونم ...
دیگه چیزی نگفت
به خیابون خیره شدم
قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم.
میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم.
باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه.
بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو
+پیاده شو.
_من؟
خندیدو
+جز شماکسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت
+میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم
سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد
+اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن.
+ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و
_نه!ایشون خانوم من هستن.
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم.
من...!خانومش؟
_
محمد
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم.
از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم.
احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد
وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم
_حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد:
+با شما حال دلم خوبه!
_فاطمه؟
+جانم؟
با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم.
دلم میخواست از همچی براش بگم.
بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!
خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش.
نوشتم :
+بادلم، چیکار کردی؟
_آقا محمد،چیزی شده؟
+آره
_چیشده ؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش
+یه دلی سخت گرفتار شما شده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم
چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت.
نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم.
یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود
(محمد از بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟
میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم.
قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد.
✍ #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دا
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون رو پاک نکرده باشه با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکسو باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن عکسو روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بود مطمئن بودم اطرفم دختریو به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودمم از فکرم خندم گرفت اصلا من دختری و اطرافام جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم فرم لبخندش نوع نگاهش طرز ایستادنش عکسو فرستادم تو گوشیم لپ تابمو خاموش کردمو به عکسش زل زدم.
فاطمه:
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدمو برای بار هزارم چندتا جمله ای که بِهَم گفتیمو میخوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم نگفته بود ولی حرفش همون معنیو میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...
نمازمون رو خوندیمو وسایلمون رو جمع کردیم لباس های عقدمو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم روسریمو مرتب کردمو با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرا راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شد با دقت به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شد و به پدرم دست داد مامانم گفت:فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت ولی من سر جام ایستادمو نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد با لبخند جوابشو دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد...
هندزفریمو تو گوشم گذاشتمو سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم
مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه نمیگیرتتا!
با تعجب چشممو باز کردمو به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم:کجاییم؟
مامان:بیا پایین همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده
فاطمه:وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
مامان:میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا.
گوشیمو برداشتمو به خودم نگاه کردم چشمم پف کرده بود و روسریم داغون بود گفتم:واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
مامان:بیا برو دستشویی صورتتو آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم:واییی نه یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتمو میشورم.
مامان:من نمیارم میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره.
در ماشین رو بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریمو درست کردمو از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشوییو پرسیدمو رفتم صورتمو آب زدمو روسریمو از نو بستم وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت:سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من رو ندید.
فاطمه:سلام صبح بخیر
باهام هم قدم شد و رفتیم داخل رستوران سلام کردمو به گرمی جوابمو دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم:ریحانه و مامانم کجان؟
شمیم:میان الان
دیگه چیزی نگفتمو چایی رو برداشتمو خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد رو حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن و علی و نوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم از رستوران رفتم بیرون و به ماشین تکیه دادم مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد بابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمد تنها شده بود دلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت:فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما.
فاطمه:چرا برم پایین؟!
مامان:محمد منتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون داد و گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش برو.
با ذوق لبخند زدمو گفتم:باشه پس خداحافظ.
از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد ازش خجالت میکشیدم لبخند زد و تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارشو باز کردمو نشستم برگشتم سمتش...
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/16610834165314
نظرات،انتقادات و پیشنهاداتتون رو در مورد رمان#ناحله در لینک بالا ارسال فرمایید:)✨
#نظـراتـون
#نـاشنـاس
وایی ممنون ازت خیلی میچچچچچچچچچتینیکقخقمصمصنسنصدیدبدبد🤭🧕🤤ته ذوق😂
.
.خواهش میکنم.🌸
چه خوش ذوق!😂😂
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشق رمانتم حيف جاى حساس تمام شد
.
.
خداروشکر راضی اید..🌸
این.رمان جای حساس زیاد داره😍☺️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام حمایت میکنید :)))) @..
.
.
.سلام.بله..
رفقا!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام رمان تون خیلی قشنگ وزیبا هست
.
.
.سلام.خیلی ممنونم لطف دارین!🌺🦋
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام #فاطمه#🍃 هستم. خوب هستید میشه لطفاً لیست رمان ها رو دوباره سنجاق کنید؟ ممنون میشم🙏🏻🥰💙
.
.سلام ممنون.🌸
چشم.سنجاق شد.❤️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بیشتر بیشتر بیشتر بزارین امشبم بزارین🤭😝🤗عالیه دستتون طلا
.
.
هرشب میزاریم..دیگه بیشتراز این نمیشه شرمندتونم!🌺
خواهش میکنم🌱🦋
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بی نظیر جذاب عاااالی😍😍😍خیلی رمانت قشنگهههههه🥺🥺🥺😍
.
.
وآیۍ..😍!ممنونم..🥺
خوشحالم راضی هستید❤️🌸
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پـٰایـاݩ
سلان رفقا
دیشبم که چلمون تموم شد🥺
انشالله هر حاجتی که دارید برآورده بشه🌱♥️
خیلی ممنونم که با ما بودین امروز هم آخرین روز چله زیارتعاشورامونه....
انشالله صاحب همین روزها حاجتتون رو برآورده کنن🤲🏻🤲🏻🤲🏻
من هم ازتون التماس دعا دارم:)
راستی دیدید آخرین دعای توسلمون شد سهشنبه
شب دهم صفر🖤
#چهلمین_دعای_توسل_چلمون
#چله_دعای_توسل
یادتون نره رفقا👋🏽
پ.ن:تموم شد♥️🥺
دیشب نشد بزارم
#امام_حسین
#ماه_محرم
#محرم
روز دهم صفر🖤
#چهلمین_زیارت_عاشورا_چلمون
پ.ن:تموم شد🥺♥️
حاجت روا بشید🤲🏻💚
#چله_زیارت_عاشورا
یادتون نره رفقا👋🏽
#ماه_محرم
#محرم
#امام_حسین