『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_ششم 🌈 از زبان مینا . دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_هفتم🌈
.حتی پدرم
اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون...
دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...
از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...
اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم.
یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم:
-فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشیدلا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد
با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم
-خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره عشق چیه؟
نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم:
به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن
.
-تعریفتون قشنگ ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم.
به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه
-با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد مجید افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو.
و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد:
آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره
.
-خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟
.
-خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن
عقاید محسن برام جدید و جالب بود.تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود
از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری دلیلی میخواست
.
محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت:
-همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده
مینا من دوستت دارم
-با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم
اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای
با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_هفتم🌈 .حتی پدرم اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون..
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری...
آخر سر محسن بلند شد و گفت ببخشید وقتتو گرفتم...هرجا میری میرسونمت..بفرما
سریع گفتم:
نه...ممنونم ازتون...با شیوا اومدم و با هم میریم.
در حال صحبت کردن بودم که شیوا اومد جلو و گفت من و بابک با هم میریم دور بزنیم...بچه ها شما هم با همین دیگه؟
.
که اقا محسن با چشم اشاره مثبتی زد و و شیوا هم سریع خداحافظی کرد و رفت
دلم میخواست به شیوا فحش بدم...اصن نمیدونستم باید چیکار کنم
پشت سر اقا محسن حرکت کردم و به سمت ماشینش رفتیم
ماشینش از این خارجیا بود که اسمش هم خوب نمیدونم...
در عقب رو باز کردم که بشینم که محسن گفت:
-خانم ما آژانس نیستیما
-نه...قصد جسارت نداشتم...فقط گفتم شاید کسی مارو ببینه
-نه خیالتون جمع...شیشه ها دودیه...بفرمایین جلو
-با تردید رفتم جلو نشستم و تا سر کوچمون محسن حرف میزد و من تایید میکردم
ازش خواهش کردم که سر کوچه پیادم کنه تا همسایه ها نبینن مارو و سو تفاهمی پیش نیاد
رفتم خونه و سریع زنگ زدم به شیوا و با عصبانیت گفتم
-شیواااااا...این قرارمون بود؟
-چی شده مینا؟
-چرا وسط کافه ول کردی ما رو رفتی؟
-آوووو...حالا فک کردم چیشده ها...حالا مگه مثلا با محسن اومدی چی شد؟؟ تو رو خورد؟
-صحبت این حرفها نیست...اگه کسی میدیدمون چی؟؟
-من نمیدونم...بیا و خوبی کن...اصن از این به بعد به من ربط نداره به محسنم میگم ازش خوشت نیومده و همه چی تموم بشه...تو هم بشین تو خونه تا کسی نبیندت
-نه شیوا...منظورم این نبود...آخه...
-دیگه آخه نداره که...به قول شاعر جگر شیر نداری طلب یار نکن یا یه چیزی تو همین مایه ها...نترس
.
از زبان مجید
با اصرار فراوان به مامان و بابا ازشون خواستم که یه ماشین پراید برام بخرن و رفتم برای گواهینامه ثبت نام کردم
حتما مینا خوشحال میشد وقتی بفهمه که گواهینانه و ماشین گرفتم...
اصلا میتونستم در بست در خدمتش باشم و مسیر دانشگاه تا خونه برسونمش و اینجوری بیشتر هم فرصت حرف زدن پیدا میکنیم
همین هدف ها باعث میشد سخت بچسپم به گرفتن گواهینامه و حتی روزی دو جلسه آموزش میرفتم و امتحان آبین نامه هم قبول شده بودم و تونستم امتحان شهر رو هم اولین بار قبول بشم...
خیلی ذوق داشتم ک از همونجا به مامانم زنگ زدم و خبر دادم
بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم
تو ذهنم گفتم میبرمشون پارک براشون بستنی میخرم بعد بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ولی مشغول شدن
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بهد از ظهر بریم دور بزنیم...
با خودم گفتم امروز میبرمشون پارک و براشون بستنی میخرم بعدش میریم بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم امروز
بعد از ظهر شد و دل تو دلم نبود اول رفتم آرایشگاه و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا...
یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلشگ اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون...
خیلی استرس داشتم...
نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم
نکنه سوتی بدم و آبروم بره
یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم(سبحان الذی سخرلنا هذا و...)
خلاصه آماده شدیم و همه چیز آمده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود...
با مامان رفتیم جلو در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان...
تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم..
در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای دروازه یهو من رو به خودم اورد...
خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست
راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت:
-منتظر چیزی هستین؟ -مامانم گفت: مینا جون مگه نمیاد؟
-نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره...
-بدجور تو ذوقم خورد...
-دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم...
دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه...
حتی حوصله نداشتم اهنگها رو هم بزارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم...
.
.
از زبان مینا
روز به روز رابطم با محسن صمیمی تر میشد و علاقم هم بهش بیشتر...
یه جورایی بهش داشتم وابسته میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم
بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچمون میرسوند...
وقتایی هم که تو خونه بودیم دایم باهاش چت میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم...
حتی به بارکه مجید بهم جوی فرستاده بود و خوشم اومده بود و جک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم...
و همین باعث شده بود احساس
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_نهم 🌈 بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفت
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_سی_ام 🌈
از زبان مینا
.
اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای حرف نزنی..با دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا...بزدگ تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که دوستش دارم و این برام مهمه...
چند ماهی همین جوری گذشت تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد خواستگاریم.
ازم خواسته بودبا مجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
از زبان مجید
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم
میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...
گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون مهم نیستم.
تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم
اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میارزید.
فکری به سرم زد.
همه متن رو پاک کردم
باید حضوری باهاش حرف بزنم...چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...
.
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://harfeto.timefriend.net/16341389638625
نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان#دستوپاچلفتی دراین لینک ارسال فرمایید
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
فداکاری حسین فهمیده درتاریخ پرشکوه سرافرازی های ایران ثبت شدوجاودانه ماند.
اکنون هرنوجوان ایرانی ،محمدحسین فهمیده راجاودانه ای می داندکه سبب افتخار هر ایرانی است.🌱
سلام و عرض ادب 😍
در نظر دارم که اسم کانال رو عوض کنم 😊
خواستم از شما ممبر های عزیز هم نظر بخوام 🧡💛
از بین اسم های زیر کدوم رو واسه اسم کانال انتخاب کنیم؟؟
1: 『 سآحݪخـدآ 』
2: 『 بَࢪباݪِایمآݩ 』
3: 『 حݩیفٰـا 』
اسم مورد نظرتون رو به آیدی زیر ارسال کنید ⇩⇩
@khadem_shohaada_313
یا هم در لینک ناشناس بگین 😊⇩
https://harfeto.timefriend.net/16315643035734
همچنین اگر خودتون اسمی درنظر دارید میتونید پیشنهاد بدین 😍❤️
توصیه میکنم حتما بخونید👇👇👇
#داستان_کوتاه_پند_آموز👌
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک #دختر_و_مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا #تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعداز ساعتى ميروند.
🔵عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان #گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس #سنگين است شما براى شمارش بيايید.
🔴عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين #گناه نزد خداوند بروى؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...
چون آن دو زن #همسر_و_دختر عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.📚
اى مرد آنچه ديدى #واقعيت داشت اما #حقيقت نداشت همانند تو که در واقعيت مومنی اما در حقيقت #شيطان.
@chadoraneh113