eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
422 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
‏پشت نیسان بابام بودیم که پلیس نگهمون داشت گفت آقا مگه نمیدونی حمل مسافر پشت وانت ممنوعه؟ بابام گفت
باجناق بابام یه ویلایی داره تو زعفرانیه، دوتا شرکت تو دبی و سه تا ماشین لوکس، اونوقت بابام جلوش خربزه قاچ کرده میگه هروقت تونستی یه همچین خربزه‌ای بخری بیا با من صحبت کن 😂😂😂😂😂
📿 -• رو خودتون جوری کار کنید که‍ اگر یک گناه هم کردید گریتون بگیره :) 🌾
🌿 مےگفت: یه‌کاری‌کن‌من‌برم‌سپاھ بهش‌گفتم: امیدجان‌شما‌ماشاء‌الله برقکاری‌وفنے‌ت‌خوبھ چرامیخوا‌ی‌بری!؟ گفت: آخه‌تواین‌لباس‌زودترمیشه به‌آرزوی‌شهادت‌رسید.. -شھید‌امید‌اڪبری
. نه تنها شـب ، که ظهر هم شروع دلتنـگیست ، اگر معشـوق ، حسـین باشد :) :)
من از کودکی عاشقت بوده‌ام قبولم نما ؛ گرچه آلوده‌ام .. :) حسین(ع)
چشم‌هـٰای‌یڪ‌شھید، حتـےازپشت‌قابِ‌شیشـھ‌ای؛ خیره‌خیره‌دنبـٰال‌توست ، ڪھ‌بـھ‌گـناه‌آلوده‌نشوی..:)♥️ بـھ‌چشم‌هایش‌قَسم . . ابراهیم‌تورامـےبیند !🖐🏿🌱'
برو پایین🖤 پایین تر🖤 ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣶⣤⣤⡆ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢉⣽⡿⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⠀⢀⣤⣴⣾⠟⠉⢀⡄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣶⣶⣾⣿⣿⡿⠛⠉⠀⠀⠀⣼⡇ ⠀⢀⡦⠀⢠⣶⡄⠀⠀⣿⠏⠁⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠁ ⠀⣾⠁⠀⢿⣿⠇⠀⢠⡿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⠀⣠ ⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣾⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⡏ ⢸⣿⣷⣶⣶⣶⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠋ ⠀⠙⠿⠿⠿⠛⠉⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⡷⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⣿⠇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁ هرچقدر که امام حسین【ع】رو دوست داری پخشش کن تا هزاران نفر با دیدن این پیام حداقل یکبار بگن یا حـــسینـ... 💔✋🏻
•°|بِـ‌ســـۡــ‌م‌ِرَب‌ِّمـــَــ‌ھ‌ۡدِے‌ٓمـ‌ُۅ؏ـــُـۅدْ|°• <🔔💛> • • وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه😒مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید😩:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»🙁 حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود.👀 عباس یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶🏻‍♂💦همه تعجب کردن.😳 عباس وضوگرفت و رفت به چادر.🚶🏻‍♂ دل فرمانده لرزید.💔 فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿 آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید👀 که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟😐 پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت🙄: «حال کی یو؟» عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده🔥از جا جهید و نعره زد😲: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕 چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم.😣 حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم.😓 منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم.😴 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.😯😅 بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی.😁😅 یا الله آماده شو بریم.»🙂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.☺️😍 الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»🙃 بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😂😂🖐🏿 • • ✉🔗͜͡📒¦↫ ツ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ l」
‹✨💛› ‌ •° جــورۍ‌زندگۍ‌ڪنیم‌ ڪھ‌دیدنمون‌نگن‌حیف‌شھدا‌ڪھ‌براۍ‌امثال‌اینــا‌ رفتن . .꧇) •° ✨💛¦⇢ ✨💛¦⇢
من دختری15ساله هستم☺️پدرمن قرار است به سوریه برود😢😍من هم مثل همه دختران که به پدرشان وابسته هستند وابسته هستم🙃😘ودوست ندارند از پیش شان بروند هستم ولی به خاطر اینکه حرم حضرت زینب (س)را خراب نکند به پدرم اجازه می دهم برود😊 ساعت شش از خواب بلند میشوم پدرم به اتاقم می آید ومیگوید:)زینب دخترم بلندشو دست وصورتت را بشور بیا صبحانه بخور منم به حرب پدرم گوش می دهم ☺️😍ومیروم دست وصورتم را میشویم وبه آشپز خانه میروم🙃روی سفره وسط پدرومادرم می نشینم درحال صبحانه خوردن هستیم که پدرم میگوید: زینب جان دخترم می دانی میخواهم به سوریه بروم در جوابش بله میگویم پدرم میگوید شاید اخرین باری باشد درکنار شما باشم😔مواظب مادرت باش دخترم من هم به پدرم میگویم خدانکنه ان شاءالله سایتان بالای سرمان است😔 چشم مواظبش هستم😊 ساعت شش ونیم است نمی دانم چرا!امروز ثانیه ها،دقیقه ها،ساعت ها زودتر ازهمه روزها میگذرد من احساس میکنم به خاطر این است که پدرم میخواهد به سوریه برود ولی نمی دانم چرا امروز ثانیه ها...وزودتر میگذرد هربار پدرم به سوریه می رفت این قدر زود نمی گذرد😔ولی تمروز مثل قبل نیست😔 ده دقیقه دیگر مانده که پدرم راهی سفر شود که به خاطر غیرتی که دارد نمی تواند بگذارد به حرم بی بی صدمه بزنند😔☺️ درحال فکر کردن هستم که مادرم میگوید:زینب جان دخترم این آب راباخودت بیار درجواب مادرم میگویم چشم مادرم میگوید چشمت به جمال اقا دخترم لبخندی☺️😍 به حرف مادرم میزنم واب را برمی دارم وبه حیاط میبرم پدرم درحال بستن چکمه هایش است وقتی چکمه هایش را میبنددبه در حیاط میرود وما هم به همراهش میرویم جلوی در که میرسیم پدرم صورتم را میبوسد ومیگوید:دخترم اول مواظب چادرت بعد خودت ومادرت باش😔😊 باگریه میگویم:باشه چشم☺️ باز صورتم رامیبوسدوکنار مادرم میرود ومیگوید شما هم مواظب خودتان باش مادرم فقط گریه میکنم 😔چیزی نمیگوید😔پدرم از زیر قرانی که مادرم گرفته رد میشود ولبخند به ما میزندومیگوید خدا نگهدار وسوارماشین میشود ومن پشت ماشین اب را میریزم😔آن اخرین باری بود که لبخند زیبای پدرم را دیدم دیگر لبخندش را ندیدم😔بله پدر من شهید شده است 😔من الان 18سال دارم 3سال از سالی که پدرم را برای اخرین بار دیده ام میگذرد😔واز آن روز به بعد پدرم را ندیدم😭 پدرم شهید شده است درست روزی که میخواست به خانه بیاید شهید شده است😭💔همیشه مادرم به من میگوید زینب جان پدرت شهید نشده است زنده است ولی در اسمانها است ☺️😔وچقدر حرف مادرم درست است😔 داستان تخیلی است وواقعیت ندارد☺️😊 ☺️ ((با یاد مدافعان حرم))
..🌹📜 ⭕️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!! 🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : ❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!. 🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده. 🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید. 🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه‌ وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن.. پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن !! شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد. فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت. توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟ لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید. دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟ وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !! دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد: وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !! همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید.. اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر .. 🌹 https://eitaa.com/chadoraneh113