#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_هفتم 🌈
-ریحانه خانم؟
آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم
-چرا؟
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
-چرا؟!
-چی چرا؟؟
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
سرم رو پایین انداختم
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی
ندارم… حس کردم سبک شدم…
جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم
داشتم به سمت یه باغی
حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد…
صدای خنده سید ابراهیم،
صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم
رو گرفت… نگاش کردم و
گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و
برگردونینش… یهو از اون
حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا
خواستید شهید نشم؟! آخه من
تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت…
اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
– آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت
برسی ولی من رو با یه عمر
حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش
کنین. من دیگه اون اقا سید
نیستم…
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق
کرده؟!!
-نمی بینید؟؟من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم… حتی نمیتونم دو رکعت
نماز ایستاده بخونم!
نمیتونم رانندگی کنم. برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از
من می خواین مرد زندگی و
تکیه گاه باشم؟!
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست، نظر شما هم برای خودتون
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره …
عین، شین، قاف…
-لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن
اولین بار صدای پسرش رو
شنید از شدت گریه بغلش کرد… من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو
پذیرایی خونشون. بعد یه ربع
مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
-مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان
زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به
خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده
بود
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه
-دیگه دیگه
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم
همون دقیقه برم بیرون ولی
فضا خیلی سنگین بود
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده
بود یک کلمه با ما حرف نزد،
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_هشتم🌈
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه
چشمم اشک بود یه چشمم
خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که
برگشت
-خدا رو شکر
…
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم
کم داشت با شرایط جدیدش
عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی
خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل
رفتنم فقط دوتا گزینه برا
خودم تصور میکردم، اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو
ذهنم نبود… شما هم دخترید و
با کلی آرزو، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم
بدویید، ولی من… بهتره بیشتر از
این اینجا نمونید
-نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط
احساسی یه نامه نوشتید و
هیچ حسی به من نداشتید.
-نه اینجور نیست، لا اله الا الله…
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید
هیچ وقت با احساسات یه
دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
-من حرفهام رو زدم، خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده
بودم و رو تختم دراز کشیده
بودم .نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت
که مامان اروم در اتاق رو زد و
اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟.
-اره مامان
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم
دانشگاهیتونه
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی
-چییی؟ علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
-چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم،
یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم
باشه. تو همین فکرها بودم
که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که
خواستگار آقا سیده.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
-ای بابا…
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید. دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم
و هم یه جوری استرس
شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون
میدن؟! یعنی سید خودش چیکار
میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله
هیچ کاری نداشتم و دوست
داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره
چی میخونه؟؟ وضعشون
چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک
تر میشد ضربان قلب منم
بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم. خلاصه شب شد و همه
چیز آماده بود که زنگ در صدا
خورد…
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم، اول مادر سید که یه خانم میانسال با
چادر مشکی بود وارد شد و
بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم
سید روی ویلچر نشسته و زهرا
که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت
داد به سمت داخل. با
دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم
آیندت خوش اومدی! بعد
اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه
و با یه قیافه متعجبانه
گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا
نیومدن؟!
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس
هستن دیگه…
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم
دقیق ببینمش ولی با لحن
خاصی گفت شوخی میکنید؟!
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد
اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم
بابام از جاش بلند شد و
صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل
من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی
محل نمیکنه، اونوقت شما با
پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر
سید اروم با صدای گرفته ای
گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در…
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار
زار گریه کنم… پاهام سست
شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم
بیرون… پدر و مادر سید از در
خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و
آروم به زور صدام در اومد و
سلام گفتم…
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم… زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش
رو بالا اورد و باهام چشم تو
چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد
#رمان_مذهبی #رمان
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سی_ام🌈
و تا روی ریشش اومد… سرش رو پایین
انداخت و آروم به زهرا گفت بریم… و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد
این که رفتن و در رو بستن
من فقط گریه میکردم. بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد… مسخرش رو در
آوردن، یه کاره پا شدن اومدن
خونه ما خواستگاری. و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه
-حالا هرچی… فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته
یعنی یه آدم عادی نیست!
-بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت
من و شما…
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با
الانش؟! در ضمن این پسر
و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان
که…
می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی
در اتاق رو بستم بغضم
ترکید… صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار
دوباره دنیا خراب میشد
روی سرم… دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه… ای کاش اتفاقات امشب فقط یه
کابوس بود. تا صبح فقط
گریه می کردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود.
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا…
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان… دلم می خواد همین الان دنیا تمام بشه
.-من حال تورو نمیدونم؟! ههه.. .من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم
-یعنی چی مامان؟!
-یعنی اینکه… .هیچی… ولی دخترم دنیا تموم نشده. کلی خواستگار قراره برات بیاد،
با کلی افکار و قیافه مختلف،
نمی گم کیو انتخاب کن و کیو نکن، نمیگم مذهبی باشه یا نباشه. ولی کسی رو
انتخاب کن که ارزشتو بدونه و
بتونه خوشبختت کنه
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم، اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و
خیال. صبح شد و دلم
گرفته بود، دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش…
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم،
یاد حرف زهرا افتادم که هر وقت دلش می گیره میره مزار شهدا. لباسم رو پوشیدم
و به سمت شهدای گمنام راه
افتادم. نزدیک مزار که شدم… اااا…. اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه
خودشه… حالا چیکار کنم؟!
آروم جلو رفتم..
-سلام
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
-دلم گرفته بود…اومده بودم باهاشون درد دل کنم… تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت می خواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد.
-زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم. به خدا منم نمیخواستم…
-این چه حرفیه ریحانه. من درکت میکنم
آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم، صدای سید میومد وکم کم
واضح تر میشد. آروم آروم رفتم
و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم. دیدم با بغض داره درد
دل میکنه
-شهدا چی شد؟! مگه قرار نبود منم بیام پیشتون؟! الان زنده موندم که چی بشه؟!
که هر روز یه زخم زبون
بشنوم…؟! بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن…
دلم خیلی براش می سوخت… منم گریم گرفته بود، ولی نمیتونستم گریه کنم. آروم
رفتم پشت سرش. نمی
دونستم چی بگم و چیکار کنم، فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
#رمان_مذهبی #رمان
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سی_و_یکم🌈
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:
زهراااا، مگه نگفتم کسی اومد
خبرم کن…
-آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه… لااله الا الله
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟! من رو تا وسط میدون آوردید و حالا
میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی
حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون
چی؟!این شهدا اینطوری پای
حرفاشون وایمیستادن؟!
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
-چه جوابی؟! چه دفاعی؟! مگه دروغ می گفت؟! من فلجم… حتی خودمو نمی تونم
نگه دارم چه برسه شما
رو…کجای حرفهاش غلط بود؟!
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست، ولی الان با این حرفاتون دارم
میفهمم نه! این اتوبان همیشه
یه طرفه بوده. شما فکر می کنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید
فکر کنید، چون عاشق نشدید
تا حالا، و نمیدونید عشق یعنی چی… خداحافظ.
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت:
ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد)… این اتوبان همیشه دوطرفه
بوده، ولی وقتی کوه ریزش کنه
دیگه راهی باقی نمی مونه
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه،
باید وایساد و جاده رو باز کرد
نه اینکه… خداحافظ
و از محوطه بیرون اومدم، چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم.روزها
برام تکراری و بیخود
میگذشت، فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد. دلم می خواست
یه کاری کنم ولی کاری از
دستم بر نمیومد، هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد. تا
اینکه یه شب، نزدیک صبح دیدم
صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت
نشسته داره گریه میکنه
-چی شده مامان؟!
-ریحانه…ریحانه… این پسره اسمش چیه؟؟
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
-عههه… همین که اومده بود خواستگاریت
– آها… اسمشون سید محمد مهدی هست
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد…
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
-خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد
داده بود). با همون چادری که
همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم، دیدم در باز شد اومد تو ولی به من
هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت
بود. گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی… گفتم
چرا؟! گفت خانم میگه برای
خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین… گفت به دخترت بگو تو
که می ترسی محمد مهدی
نتونه از دخترت مراقب کنه، این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده، چطور از
مراقبت دختر تو برنمیاد… خانم
جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت.
که بابام گفت: این حرفها چیه زن… حتما غذای سنگین خورده بودی
#رمان_مذهبی #رمان
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سی_و_دوم 🌈
که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتها
اومده تو خوابم و از من دلگیر
بود. ما بد کردیم… نباید بیرونشون میکردیم.
-ولمون کن خانم…میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
-از اونجا تو جامعه به اون آقا نه کار میدن، نه پست اجتماعی میدن، نه میتونه
رانندگی کنه نه میتونه گلیم
خودشو از آب بکشه بیرون… بازم بگم؟!
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم
باشه، چه تو خرابه باشین چه
تو کاخ.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه… وقتی قسط بانک و اجاره خونه و
اسباب کشی و در به دری شروع
شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه!
یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود، و هم حرف زدنم.
و فقط غصه میخوردم.
مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم… یه روز
صبح دیدم بعد مدتها از
مینا برام یه پی ام اومد.
-سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم. میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
-ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟
-می شناسیش
-می شناسم؟ کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
-آره
-کدومشون؟!
-آقا احسان
-احسان؟!
-آره… چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط…
-نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو
بهونه کرده بود که باهام حرف
بزنه. می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده
خواستگاریت و کلی دعا کرده
که تو جواب رد بدی!
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
-اولا آقا احسان، و دوما آره
-به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون.
-ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه
ویلا تو شمال به نامم زدن…
-چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم،
ولی می دونم الان هرچی بگم
با یه چشم دیگه ای منو میبینی. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
-ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر
هفته
-مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام
-حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم
دلم برای مینا می سوخت. می خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می
دونستم الان فکر میکنه شاید از
حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه. آخه خیلی
دختر مهربون و پاکیه و فقط
یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و…
نیست. و اصل کاری اون آرامشیه
که باید حس بشه
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و
گفت از وقتی سید ماجرا رو
شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. تا اینکه یه روز
صبح که بابا داشت از خونه
بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته…
-سلام علیکم
-سلام…بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم
-من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظر
هیچ کسی به جز ایشون
برای من مهم نیست
-ببین آقا پسر، اون دفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین، ولی این
دفعه اگه مزاحم بشین دیگه
احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
-لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی
جرم باشه. نمیدونم… ولی
آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم،
صحبت درباره این چیزها جاش
توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف
بزنم، آقای تهرانی من حق
میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که
عشق اول من جهاد و شهادته و
همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم
هم که عشق زندگیم حساب
میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای
#رمان #رمان_مذهبی