#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سی_و_یکم🌈
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:
زهراااا، مگه نگفتم کسی اومد
خبرم کن…
-آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه… لااله الا الله
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟! من رو تا وسط میدون آوردید و حالا
میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی
حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون
چی؟!این شهدا اینطوری پای
حرفاشون وایمیستادن؟!
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
-چه جوابی؟! چه دفاعی؟! مگه دروغ می گفت؟! من فلجم… حتی خودمو نمی تونم
نگه دارم چه برسه شما
رو…کجای حرفهاش غلط بود؟!
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست، ولی الان با این حرفاتون دارم
میفهمم نه! این اتوبان همیشه
یه طرفه بوده. شما فکر می کنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید
فکر کنید، چون عاشق نشدید
تا حالا، و نمیدونید عشق یعنی چی… خداحافظ.
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت:
ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد)… این اتوبان همیشه دوطرفه
بوده، ولی وقتی کوه ریزش کنه
دیگه راهی باقی نمی مونه
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه،
باید وایساد و جاده رو باز کرد
نه اینکه… خداحافظ
و از محوطه بیرون اومدم، چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم.روزها
برام تکراری و بیخود
میگذشت، فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد. دلم می خواست
یه کاری کنم ولی کاری از
دستم بر نمیومد، هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد. تا
اینکه یه شب، نزدیک صبح دیدم
صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت
نشسته داره گریه میکنه
-چی شده مامان؟!
-ریحانه…ریحانه… این پسره اسمش چیه؟؟
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
-عههه… همین که اومده بود خواستگاریت
– آها… اسمشون سید محمد مهدی هست
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد…
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
-خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد
داده بود). با همون چادری که
همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم، دیدم در باز شد اومد تو ولی به من
هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت
بود. گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی… گفتم
چرا؟! گفت خانم میگه برای
خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین… گفت به دخترت بگو تو
که می ترسی محمد مهدی
نتونه از دخترت مراقب کنه، این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده، چطور از
مراقبت دختر تو برنمیاد… خانم
جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت.
که بابام گفت: این حرفها چیه زن… حتما غذای سنگین خورده بودی
#رمان_مذهبی #رمان
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سی_و_دوم 🌈
که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتها
اومده تو خوابم و از من دلگیر
بود. ما بد کردیم… نباید بیرونشون میکردیم.
-ولمون کن خانم…میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
-از اونجا تو جامعه به اون آقا نه کار میدن، نه پست اجتماعی میدن، نه میتونه
رانندگی کنه نه میتونه گلیم
خودشو از آب بکشه بیرون… بازم بگم؟!
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم
باشه، چه تو خرابه باشین چه
تو کاخ.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه… وقتی قسط بانک و اجاره خونه و
اسباب کشی و در به دری شروع
شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه!
یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود، و هم حرف زدنم.
و فقط غصه میخوردم.
مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم… یه روز
صبح دیدم بعد مدتها از
مینا برام یه پی ام اومد.
-سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم. میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
-ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟
-می شناسیش
-می شناسم؟ کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
-آره
-کدومشون؟!
-آقا احسان
-احسان؟!
-آره… چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط…
-نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو
بهونه کرده بود که باهام حرف
بزنه. می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده
خواستگاریت و کلی دعا کرده
که تو جواب رد بدی!
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
-اولا آقا احسان، و دوما آره
-به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون.
-ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه
ویلا تو شمال به نامم زدن…
-چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم،
ولی می دونم الان هرچی بگم
با یه چشم دیگه ای منو میبینی. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
-ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر
هفته
-مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام
-حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم
دلم برای مینا می سوخت. می خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می
دونستم الان فکر میکنه شاید از
حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه. آخه خیلی
دختر مهربون و پاکیه و فقط
یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و…
نیست. و اصل کاری اون آرامشیه
که باید حس بشه
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و
گفت از وقتی سید ماجرا رو
شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. تا اینکه یه روز
صبح که بابا داشت از خونه
بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته…
-سلام علیکم
-سلام…بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم
-من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظر
هیچ کسی به جز ایشون
برای من مهم نیست
-ببین آقا پسر، اون دفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین، ولی این
دفعه اگه مزاحم بشین دیگه
احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
-لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی
جرم باشه. نمیدونم… ولی
آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم،
صحبت درباره این چیزها جاش
توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف
بزنم، آقای تهرانی من حق
میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که
عشق اول من جهاد و شهادته و
همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم
هم که عشق زندگیم حساب
میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای
#رمان #رمان_مذهبی
هدایت شده از 『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
قرارِهر صٌبحمون.…(:💔🦋
بخونیمدعآیفرجرآ؟✨📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُ
وَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃
https://eitaa.com/chadoraneh113
🍁🌞🍂بــاز ڪــن پــنــجــره را
🍂🌞🍁و بــه خــورشــیــد بــگــو :
🍁🌞🍂صــبــح پــایــیــزت پــــربــار
🍂🌞🍁از خــوشــیــها ســرشــار
🍁🌞🍂و خــداگــونــه و خــوشــحــال و پــر از آرامــشــ...
🍂🌞🍁دمــ گــوش همــهے ثــانــیــهها نــجــوا ڪــن :
🍁🌞🍂ڪــه تــو از روح پــر از مــهر خــدا ســرشــاریــ
🍂🌞🍁ڪــه تــو از اول پــایــیــز، بــهاریــ... آرے
🍁🌞🍂تــو خــدا را داریــ....
@chadoraneh113🍂
💙!“•••
«وَلَسَوْفَيُعْطِيكَرَبُّكَفَتَرْضَىٰ»
وخـدابہزود؎بـہتـوچیـز؎
میبخشدڪہراضۍمیشو؎....˘˘𐇵!
سورھضحۍٰآیھ⁵
ـ ـ ـ ـــــــــــــ ـ ـ ـ
🖤⃟🔗¦↫ #آیہ_گرافے"
@chadoraneh113
#تلنگــࢪ❗️
[ #رابطه_با_نامحرم ]
❣امام موسی کاظم(ع) میفرمایند:
کسانی که پیرو فحشا و گناه با نامحرم هستند در قیامت کور، کر و لال خواهند بود😨😱
◀️آبجی من👩 برادر من👨 تو خودت میدونی رابطه ای که شروع کردی از ریشه مشکل داره😐
میگی نه؟😒
🔼الان میگم بهت😏
❎این رابطه مشکل داره چون چت هات پنهانیه😟 صحبت های تلفنی پنهانیه😠
قرارهات پنهانیه😱 کلا رابطتتون پنهانیه😏
ولی روراست باشیم😕
پنهانی از کی؟🤔 از خدا🥶از امام زمان؟😣
از خانوادت پنهان کردی از خدا و امام زمان هم میتونی پنهان کنی؟😔
معلومه که نه پس تا دیر نشده بذارش کنار این رابطه سرتاسر گناه و ضرر رو