eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
437 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
75 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
[ ] آیت الله بهجت: انسان چقدر به مرگ نزدیک است و چقدر آن را دور میپندارد... - 🖤⃟🔗¦↫ " 🖤⃟🔗¦↫ " ـ ـ ـ ـ ـــــــ𑁍ـــــــ ـ ـ ـ
۸ آذر ۱۴۰۰
[ ] آیت الله بهجت: انسان چقدر به مرگ نزدیک است و چقدر آن را دور میپندارد... - 🖤⃟🔗¦↫ " 🖤⃟🔗¦↫ " ـ ـ ـ ـ ـــــــ𑁍ـــــــ ـ ـ ـ
۸ آذر ۱۴۰۰
- - اونجایی‌ڪہ‌یہ‌آدم ‌..؛ بہ‌درجہ‌ی‌شھادت‌میرسہ ..؛ خدا‌براش‌میخونہ ..: یہ‌جورے‌عاشقت‌میشم‌ ؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ . . .! اینجوریاس(: _بابک _نوری _هریس - 🖤⃟🔗¦↫ " 🖤⃟🔗¦↫ " ـ ـ ـ ـ ـــــــ𑁍ـــــــ ـ ـ ـ ـ
۸ آذر ۱۴۰۰
سلام مشخصات رمان جدید: نام رمان: خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است. قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟ همهی قصهها شروع و پایانی دارند. قصهی من اما، شروعی بیپایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛ سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. نام نویسنده: زهرا بهاروند تعداد پارت: تقریبا 32 پارت ژانر: ✨هر روز ۵ پارت✨
۸ آذر ۱۴۰۰
🌈 خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم !کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم !اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند .گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده .عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است .لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که .خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند !در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و .وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم .خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید !به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم .میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ - .استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به :دنبال دارد میگویم !دلم تنگ شده بود برات عمو جونم - .صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود !هانیه - نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره .تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند .خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند .نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته !قلبم میکوبد، بیامان .پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت .به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم .لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز .تحریرم جا خوش کرده است .نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد تو عجین شدهای، « با خاطراتم، بچگیهایم، ..!و دنیایم !»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ !عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود :همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ - .آره الان میارم
۸ آذر ۱۴۰۰
🌈 برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم .یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم !سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند !لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر :سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم .الان شد، اون احتیاجتون نمیشد - !میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود :به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم آقا مهدی؟ - بله؟ - .التماس دعا - با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز .بخواند :رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن !"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود" *** سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار .سفره دعوت میکند کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق .میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها .سجدهی شکر به جا بیاوریم آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست .سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده .کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر !بار نرفتنش !که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست .با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش .از من دور است و محال است دستم را دراز کنم !خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ .دلم نمیماندند .همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد :متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم فکر آدمها رو میخونی؟ - .میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند .نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده - .در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و !مهدی باشیم اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که .مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند
۸ آذر ۱۴۰۰
🌈 جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی .خوشعطر خانمجان بود !مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟ *** .پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم !طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم .بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم .باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند !وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها :دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند چرا...چرا...چرا..؟« ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی »بیا ای پاسخِ همه دردهای من درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و .منتظر نگاهش میکنم :لبخند میزند و میگوید !اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی - میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که .راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده .شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم - :ابرو بالا میاندازد آهان، بله! میگم هانیه؟ - .این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد !استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟ :قبل از اینکه حرفی بزند میگویم .زهرا هم خوبه - :میخندد و میگوید !تیزی ها - .با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود .من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته چی شده هانیه؟ - ...زهرا - نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟ :تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم ...زهرا این هفته عقدشه - !به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم فصل3 .کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم .نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند .ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق .اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم .میخواستم
۸ آذر ۱۴۰۰
🌈 لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به آهی کوتاه میدهد. وقتی خبر را دادم، آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانهی خودشان برود، از چهرهی .پریشانش خانمجان پس میافتد و همینجا ماند :کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید پسرِ خوبیه؟ - :گیج و گنگ میپرسم کی پسرِِ خوبیه؟ - :از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم .آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست - .این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر ...پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید - :بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد. با چشمانی لبالب از اشک میگویم کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ - نامزدیش قیافهش مثه ماتمزدهها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازهی تصمیمگیری نداد بهش؟ نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشهی چشم میبینم که دستش .مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد :با صدایی خشدار میگوید .میدونستم برادرش خودرایه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم - :اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، - الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهش رو نداره؛ یعنی .توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره؛ خودش رو مدیون میدونه به برادرش :بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید !ای کاش، "کاش"وجود نداشت - .قطرهی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانمجان .میرود و خیره به ماه میمانم. ماه، این دایرهی نقرهای، مرا یاد مهدی میاندازد کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق ...سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد *** صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلاییرنگ خورشید از پنجرهی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز .میکنم .تمامِ شب، عکسِ چشمهای پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که .چشمهایم گرمِ خواب شدند مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر !گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ .اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود از فکرهای بیسروسامانم که به نتیجهی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ .مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم :مادرم دنبالم میآید و میگوید .بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو - :همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم .اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه - .این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
۸ آذر ۱۴۰۰
🌈 از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانیهای همیشگیاش !و بدرود دبیرستان! من برم دیگه، خداحافظ مامانم - .وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام - !لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود. به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و :میگویم تو هم دیشب نخوابیدی؟ - دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟ .چرا، خوابیدم - میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ :میخندم و میگویم !من هم نخوابیدم - :گنگ میپرسد تو چرا؟ - لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟ !پس نخوابیدی - :تلختر از من میخندد و میگوید !آره...نخوابیدم - !سر کوچه که میرسیم و از همان فاصلهی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود .اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم .نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند :متحیر میگوید آقا سبحان؟ - عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض :میگوید !سلام زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین - میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود و از پشت میبینم کمری را که خم شده. من که گفته !"بودم "عشق خانمان سوز است چرا؟ چرا الآن باید برمیگشت؟ چرا الآنی که نمیتونم و نمیدونم چیکار کنم؟ چرا هانیه؟ چرا الآن که - وسط اشتباهی که کردم موندم؟ چرا الآنی که دارم توی آتیش می سوزم و نه بارونی میاد تا نم بگیره شعلههام، نه کسی آب روم می ریزه؟ اولین قطرهی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه .راه میافتیم ...بیا بریم، زشته وسط خیابون - *** !هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیمها - .چشم مامان، حاضرم... اومدم - .عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود .کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی به خانهی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانمجان آنقدر ذوق میکنم که به سمت .آغوشش پر میکشم :در آغوشم میکشد و میگوید دختر گلم چهطوره؟ - :با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم ...چهقدر دلم تنگتون بود خانمجون - :مینا دستم را میگیرد و میگوید
۸ آذر ۱۴۰۰
۸ آذر ۱۴۰۰
خدابا ! تو قدرمطلق منی ! با تو همیشه حال من مثبت است . خدابا ! تو قدرمطلق منی ! با تو همیشه حال من مثبت است .
۸ آذر ۱۴۰۰
اِی تکیه‌گاهِ آنکه تکیه‌گاه ندارد…یا عِمادَ مَن لَا عِمادَ لَهُ
۸ آذر ۱۴۰۰