eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
440 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی .خوشعطر خانمجان بود !مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟ *** .پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم !طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم .بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم .باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند !وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها :دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند چرا...چرا...چرا..؟« ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی »بیا ای پاسخِ همه دردهای من درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و .منتظر نگاهش میکنم :لبخند میزند و میگوید !اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی - میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که .راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده .شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم - :ابرو بالا میاندازد آهان، بله! میگم هانیه؟ - .این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد !استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟ :قبل از اینکه حرفی بزند میگویم .زهرا هم خوبه - :میخندد و میگوید !تیزی ها - .با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود .من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته چی شده هانیه؟ - ...زهرا - نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟ :تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم ...زهرا این هفته عقدشه - !به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم فصل3 .کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم .نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند .ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق .اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم .میخواستم
🌈 لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به آهی کوتاه میدهد. وقتی خبر را دادم، آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانهی خودشان برود، از چهرهی .پریشانش خانمجان پس میافتد و همینجا ماند :کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید پسرِ خوبیه؟ - :گیج و گنگ میپرسم کی پسرِِ خوبیه؟ - :از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم .آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست - .این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر ...پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید - :بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد. با چشمانی لبالب از اشک میگویم کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ - نامزدیش قیافهش مثه ماتمزدهها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازهی تصمیمگیری نداد بهش؟ نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشهی چشم میبینم که دستش .مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد :با صدایی خشدار میگوید .میدونستم برادرش خودرایه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم - :اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، - الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهش رو نداره؛ یعنی .توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره؛ خودش رو مدیون میدونه به برادرش :بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید !ای کاش، "کاش"وجود نداشت - .قطرهی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانمجان .میرود و خیره به ماه میمانم. ماه، این دایرهی نقرهای، مرا یاد مهدی میاندازد کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق ...سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد *** صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلاییرنگ خورشید از پنجرهی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز .میکنم .تمامِ شب، عکسِ چشمهای پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که .چشمهایم گرمِ خواب شدند مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر !گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ .اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود از فکرهای بیسروسامانم که به نتیجهی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ .مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم :مادرم دنبالم میآید و میگوید .بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو - :همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم .اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه - .این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
🌈 از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانیهای همیشگیاش !و بدرود دبیرستان! من برم دیگه، خداحافظ مامانم - .وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام - !لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود. به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و :میگویم تو هم دیشب نخوابیدی؟ - دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟ .چرا، خوابیدم - میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ :میخندم و میگویم !من هم نخوابیدم - :گنگ میپرسد تو چرا؟ - لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟ !پس نخوابیدی - :تلختر از من میخندد و میگوید !آره...نخوابیدم - !سر کوچه که میرسیم و از همان فاصلهی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود .اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم .نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند :متحیر میگوید آقا سبحان؟ - عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض :میگوید !سلام زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین - میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود و از پشت میبینم کمری را که خم شده. من که گفته !"بودم "عشق خانمان سوز است چرا؟ چرا الآن باید برمیگشت؟ چرا الآنی که نمیتونم و نمیدونم چیکار کنم؟ چرا هانیه؟ چرا الآن که - وسط اشتباهی که کردم موندم؟ چرا الآنی که دارم توی آتیش می سوزم و نه بارونی میاد تا نم بگیره شعلههام، نه کسی آب روم می ریزه؟ اولین قطرهی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه .راه میافتیم ...بیا بریم، زشته وسط خیابون - *** !هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیمها - .چشم مامان، حاضرم... اومدم - .عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود .کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی به خانهی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانمجان آنقدر ذوق میکنم که به سمت .آغوشش پر میکشم :در آغوشم میکشد و میگوید دختر گلم چهطوره؟ - :با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم ...چهقدر دلم تنگتون بود خانمجون - :مینا دستم را میگیرد و میگوید
https://abzarek.ir/service-p/msg/171132 نظرات اعتقادات خود را درمورد رمان درلینک ناشناس بفرمایید
خدابا ! تو قدرمطلق منی ! با تو همیشه حال من مثبت است . خدابا ! تو قدرمطلق منی ! با تو همیشه حال من مثبت است .
اِی تکیه‌گاهِ آنکه تکیه‌گاه ندارد…یا عِمادَ مَن لَا عِمادَ لَهُ
و ما در هیایویِ روزگار اگر آرامیم، دلمان به خدا گرم است…
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَڪیٖلْ...😍
« اللَّهُمَّ لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً. »
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤
سمت تو از تمامی مردم فراری ام! ای با غريب های جهان آشنا، حسـین..♥️
مݩ بـے طُ صَغیـڔ ابـݩ فقیـڔ ابݩ حَقیـڔݦــ حُـسیـݩ🍃