eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
75 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۱ } آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید. همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد و محمد آقا چرخید. ـــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم. ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاا... مهیا خانم چقدر بزرگ شدن. مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد. شهین خانم روبه دخترش گفت : ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟ ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمشون بیمارستان اونجا دونستم. مهلا خانم با تعجب پرسید ـــ شما رسوندینش؟ ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش. مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ادامه دارد...
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۲ } مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش ومادر پدرش زده نشد. با صدای در به خودش آمد __بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد. ـــ بیدارت کردم بابا؟ مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم. مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت ـــ بهتری بابا؟ ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه. ـــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای؟ مهیا سرش را پایین انداخت ـــ نمیدونم فڪ نڪنم. احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت. ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا؟ ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتید. شهاب چطور با او رفتار می کند... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۳ } ___مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت. پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدند سر راه دست گلی خریدن. با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت. خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون. ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی. پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق ۱37 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن. مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد. ـــ اوه اوه اوضاع خیطه. جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد. و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد. مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم ودخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد. ـــ مریم معرفی نمیکنی؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت. مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت. ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه؟ مهیا لبخندی زد خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم. به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافی میخونم. سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا. مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ؟ ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه. مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل،گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا؟ ــــ آره ــــ حاج آقا؟ با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد. ـــ بله خانم مهدوی؟ ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه. ـــ جدی ڪی! ـــ مهیا خانم. به مهیا اشاره کرد. ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۴ } مهیا شوکه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد. دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود. مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم. حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت. ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی! مهیا آروم روبه مریم گفت: ــــ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه. ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه. اها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند. مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی! همه مشغول صحبت بودند. که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن. مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت. ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد. ــــ خانم رضایی شما بمونید. مهیا چشمانش را بست و زیرلب غرید. لعنت بهت... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۲۵ مهیا گوشه ای ایستاد. پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند. ــــ حالتوڹ خوبہ؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد. ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم. شهاب با تعجب پرسید ـــ شوڪه برا چے؟ ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا االڹ ندیده بودم. شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد؟ با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد. سروان اصغری ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میکنه. سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد. مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟ ـــ بله درسته سروان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران ؟ مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهران. ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه؟ ـــ نخیر یادم نیست. ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست؟ مهیا که از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۲۶ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم. شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد. در باز شد و پرستار وارد شد. ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه. سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری. ـــ بله در خدمتم ـــ خداحافظ انشاا... بهتر بشید. شهاب تشڪری ڪرد. پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد. مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد. سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود. باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت __ شه. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید. ـــ خواهش میکنم اما.. مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن. شهاب سرش را پایین انداخت. ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود. مهیا که بد ضایع شده بود زود خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد. ـــ خاڪ تو سرت مهیا... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۲۷ بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند. مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند. مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست. سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد. ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس. پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد. ـــ سلام خانمی جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند. شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما ؟ برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ؟ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد. زیر لب ڪلی غر زد. لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے. کش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد!؟ مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست. و دوباره مشغول طراحی شد... ادامه دارد....
https://harfeto.timefriend.net/16376745507052 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درمورد رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید☘
-دل‌تنگ‌اینجا...'(:
بنویسید‌کھ‌شبِ‌تارسحرمیگردد! یڪ‌نفرمانده‌ازاین‌قوم‌کھ‌برمیگردد!
✰قِطعِہ‌گُمشُدِه‌اۍاَز‌پَرِ،پَرۅاز‌ڪَم‌اَست •یـٰازدَه‌بـٰارشِمُـردیم‌ۅَیِڪۍبـٰازڪَم‌اَست ✰این‌هَمِہ‌آب‌ڪِہ‌ج‌ـٰاریست‌نَہ‌اُقیـٰانۅس‌اَست •عَرَق‌ِشَرم‌ِزَمین‌اَست‌ڪِہ‌سَربـٰاز‌ڪَم‌اَست...! 🕊
گل‌نرگس‌ز‌شمیم‌سحرٺ‌مست‌شدم عطر‌جانبخش‌طُ ا‌زجآن‌معطـر‌نرود...ツ🍃•° 🦋
تـوجهانےوجهانیـ زتوخرسندوخموشـ بہ‌حقیقتــ‌کہ‌جهانــ🌸 باتـ🌻ـوجهانــ‌خواهدبود . . .
❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم بیا‌آرومِ‌دلها♥️ 🕊
••🕊شب‌وروزغصہ‌دارم‌ڪہ‌تونیستےڪنارم توڪہ‌نیستےڪنارم‌شب‌وروزغصہ‌دارم🕊•• ••🕊توڪہ‌«والضحے»‌مایـےبہ‌ظھوراگردرآیـے برسدبہ‌روشنایـےشب‌تار‌انتظارم🕊•• براۍ‌تعجیل‌درفرج‌مولامون‌صلوات📿 التماس‌دعا:)🖐🏻 🌙🌌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«🌊 ⃟💦» - - مَـجنون‌نِیستِۍڪِھ‌بِـدانِۍ لِیلۍتَـمٰام‌ِقِصِھ‌هـٰا‌ حُـسِین‌بن‌ِ؏ـلۍسٺ...シ! - - ⸾💎 ⃟ـ💙⸾↫‌ " ⸾💙 ⃟ـ‌💎⸾↫ "
حداقل یه موقع هایی که حالتون‌ خوب‌ نیس.. به یاد عزیزی که قرن هاست.. بخاطر غمِ ما بی معرفتا ، اشک ریخته و برای شادیمون دعا کرده.. کمی دعا کنیم🌱. . . 🕊 ♥️
رفقا‌یه‌چیزی‌بگم...🤞🏻 بدون‌تعارف‌,الله‌وکیلی روزی‌چندبار‌یاد‌امام‌زمانمون‌میکنیم اول‌باخودمم فقد‌‌حرف‌کافی‌نیستا عمل‌میخواد💪🏻 💔 🕊اللّٰھـُــم؏جِّل‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 💔
ڪوتاه تࢪین دعا بࢪاےبلندتࢪین آࢪزو اللهم عجل لولیڪ الفࢪج ✨💙 🕊 اللّٰھـُــم؏جِّل‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج
✦یِـڪ‌رۅز‌مۍاُفتَد‌‌آن‌اِتفـٰاق‌ِخ‌ـۅب‌را‌مۍگۅیَم مَـن‌بِہ‌اُفتـٰادَنۍ‌ڪہ‌بَرخ‌ـٰاستَـن‌اۅسِت‌ ایمـٰان‌دارَم‌،هَـرلَح‌ـظِہ،هَـررۅز،هَـرج‌ُـمعِہ... اللّٰھـُــم؏جِّل‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🌿 🕊
اۍکه‌میدانـے‌ندارم‌ غیرِ‌درگآهت‌پناهـے✨ دیگر‌ از‌من‌ بَرمَگردان‌روۍ‌ِخود؛ - گاهـےنگاهـے ... ! اللّٰھـُــم؏جِّل‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 💔
👌 پروفایل سردار دلها ♥️