🍄رمان جذاب #رهــایـــے_از_شبـــ 🍄
قسمت #صد_و_چهل_و_هفتم
روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن💡 کردند.
من هنوز بیم آن را داشتم که 🔥نسیم🔥 نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد.سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟!خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید.😨
فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:
_چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.🙁
مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم.فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد.پرسید:
_چیشده؟؟😨
هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم: _فاطمه ..نسیم…نسیم اینجاست😰
فاطمه چشمهاش گرد شد.دستش رو مقابل دهانش گذاشت.😳
_اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟
از استرس توان حرف زدن نداشتم.سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم.
او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:
_نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره.😊
🍃🌹🍃
من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم.
🍃🌹🍃
وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم.😭پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم.
او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت:😥
_کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟
نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه.ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:
_خیره..
همان موقع فاطمه زنگ زد.پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت:
_راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی
با تعجب پرسیدم:😳
_اونوقت تو چیکار کردی؟
گفت:
_هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه.
فاطمه مکثی کرد و گفت:🙁
_رقیه سادات نمیدونم…بنظرم خیلی داغووون بود.
من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.پوزخندی زدم:😏
_اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره..
فاطمه گفت:_آخه چه نقشه ای؟
گفتم:
_لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟!
فاطمه خندید:😀
_نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلا فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه.
🍃🌹🍃
بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم.او سرش رو بالا آورد و پرسید:
_شام کی آماده میشه؟!😍😋
این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن.
من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم.
🌻🍁ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهــایـــے_از_شبـــ 🍄
قسمت #صد_و_چهل_و_هشتم
شب بعد هم به مسجد رفتم
و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز ایستاده.دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود.ولی اینبار به اندازه ی دیشب نمیترسیدم.نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره قلبم درد گرفت.آهسته گفت:
_میدونم خیلی بهت بد کردم.خودمم از خودم حالم به هم میخوره.من واقعا خیلی بدم خیلی..
وشروع کرد به گریه کردن.😭توجه همه به او معطوف شد.من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.از اونجا بلند شدم و به گوشه ای دیگه رفتم.او دنبالم اومد.
خدایا خودت بخیر کن.😥🙏مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت وبلند بلند زار زد:
_رقیه سادات منو ببخش..تو روخدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ..تازه دارم میفهمم قبلن چی میگفتی.میخوام آدم بشم.تو روخدا کمکم کن.کمکم کن جبران کنم.
اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم.😐ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود واگر من بی تفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت.او را بلند کردم و بی آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم:
_زشته..بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت:
_برام مهم نیست.من داغون تر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.من فقط احتیاج به آرامش دارم.
🍃🌹🍃
نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود ونگاهمون میکرد.او بهم اشاره کرد آروم باشم.او در بدترین وحساس ترین شرایط هم باز نگران حال من بود.
🍃🌹🍃
مسجد که خالی شد.🔥نسیم🔥گوشه ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه ای نگاه میکرد. بلند شدم وچادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه.او بی توجه به من با بی حالی گفت: _چیکار کنم عسل؟؟!
نگاهی به فاطمه کردم.فاطمه کنار او نشست وبا مهربونی گفت:
_باید مسجدو تحویل خدام بدیم.بلندشو عزیزم.
نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت:
_کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم. میخوام تو خونه ی خدا باشم.فقط خداست که میتونه کمکم کنه.
🍃🌹🍃
فاطمه او را در آغوشش فشرد.چقدر او مهربان و خوش بین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟ناگهان دلم لرزید!!!فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبه ی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت وآمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم.
معنی این اتفاق چی بود.؟ خدا ازطریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم درموقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟!نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه.با خودم گفتم یک درصد..☝️فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه.من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه.نسیم بغلم کرد و با گریه گفت: _تنهام نزار عسل خیلی داغونم خیلی..
با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم:
_توکل به خدا..آروم باش و بگو چیشده؟
نسیم اشکشو پاک کرد و گفت:
_چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه. داره میمیره.وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.تو رو خدا کمکم کن.
من وفاطمه نگاهی به هم انداختیم.تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی ..
بین احساس ومنطقم گیر افتاده بودم.
برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
_ان شالله خدا شفاش میده.
فاطمه گفت:😊
_برای تغییر هیچ وقت دیر نیست.
او با لبخندی کج رو به من گفت:
_اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم!
از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:_آره..تو هم میتونی اگه بخوای..
فضا برام سنگین بود.
به فاطمه گفتم:
_بریم دیگه حاج اقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن.
فاطمه منظورم رو فهمید.کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: _بریم
نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد:
_خوش بحالت..بالاخره به عشقت رسیدی..
دلم شور افتاد.گفتم: _ممنون.
گفت:
_رفتم دم خونتون..از صابخونه ی جدید پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی..اونم با یه آخوند. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه..
خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند..دلم میخواست با احترام بگه روحانی..طلبه..یا هرچیز دیگه ای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود.دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.از اقبال خوشم آقارضا و پدر شوهرم هم بودند.نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت.او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره اش حیا نداشت.موهای بولوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود.از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم.حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید.از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید..نه هیچ کس دیگری رو. ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.😥
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
https://harfeto.timefriend.net/16411131685033
نظر،پیشنهاد یا درخواستی درمورد رمان
#رهایی_از_شب داشتین در لینک بالا ارسال
فرمایید.🥀
✅ فـاطمـه امالبنیـن کیست؟؟
✔️نامش فاطمه بود.
از آن دخترهایی که شمشیرزنی و نیزه داری را به خوبی می دانست و در جنگ آوری، هم پای پسران قبیله بود.
اولین مربی شمشیر زنی و تیراندازی پسرش ابالفضل عباس (علیه السلام) و برادرانش هم خود او بود!
👈نه اینکه تنها او اینچنین باشد،
تمام قبیلهاش در شجاعت و دلیری زبانزد بودند؛
اما چیزی که او را متمایز می کرد، حجب و حیای مثال زدنی و زیبایی و ملاحت خاص زنانه بود که در کنار جنگآوری، او را به یک دختر کم نظیر تبدیل کرده بود.
✔️ کمتر مردی جرأت خواستگاری از او را داشت و آنهایی هم که پا پیش میگذاشتند،
همگی از بزرگان و اشخاص مطرح بودند؛ اما جز جواب رد چیزی حاصلشان نمیشد.
وقتی از او میپرسیدند که چرا ازدواج نمیکنی،
می گفت: «مردی نمیبینم، اگر مردی به خواستگاریام بیاید، ازدواج میکنم!»
✔️ معاویه از خواستگاران پر و پا قرصش بود، ولی هربار دست خالی باز میگشت.
✔️تا اینکه یک شب خوابی دید.
صبح فردا، وقتی «عقیل»، برادر و فرستادهی علی بن ابیطالب (علیه السلام)، که مردی نسب شناس بود، برای خواستگاری آمد،
فاطمه لبخند معنا داری زد؛
فهمید که رویایش صادقه بوده است.
✔️از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت:
«خدا را سپاس!
من به «مرد» راضی بودم
ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد.»
و بی درنگ، پس از موافقت پدر و مادرش، موافقت خود را اعلام کرد
و شد همسر علی بن ابیطالب (علیه السلام )، جانشین رسول خدا (صلی الله علیه و آله).
✔️بارزترین ویژگی اش، ادب بود.
✔️ به جا و به موقع حرف می زد.
✔️حد خودش را میدانست
✔️و رفتارش، هرگز نشانی از خطا نداشت.
✔️روزی که پا در خانهی امیرالمومنین(علیه السلام) گذاشت،
اولین جملهاش به فرزندان ایشان این بود:
نیامده ام جای مادرتان را بگیرم،
من کجا و فرزندان زهرا(سلام الله علیها) کجا؟
من آمدهام تا کنیزتان باشم.
✔️ و به حق نشان داد که راست میگفت؛
همان روز اول، حسن و حسین (علیهما السلام) بیمار بودند.
فاطمه، بلافاصله به بالین آنها رفت
و با محبت تمام، به آنها رسیدگی کرد
و چند روز اول زندگی مشترکش، به پرستاری از فرزندان زهرا (سلام الله علیها) گذشت؛
کاری که آن را افتخاری برای خود میدانست.
✔️می گویند تا وقتی که فرزندان امام علی(علیه السّلام) خردسال بودند، بچه دار نشد تا مبادا به خاطر مادر شدن، در حق آنها کوتاهی کند.
✔️از امام(عليهالسلام) هم خواسته بود تا او را «فاطمه» خطاب نکند تا مبادا دل بچهها از شنیدن نام مادرشان در خانه، بشکند.
✔️وقتی عباس(علیه السلام)،
نوزاد شیرین ام البنین به دنیا آمد،
بچه های زهرا(سلام الله علیها) را جمع کرد،
آنها را نزدیک به هم نشاند و نوزاد یک روزه اش را در آغوش گرفت؛ بلند شد
و عباسش را دور سر فرزندان فاطمه(سلام الله علیها) چرخاند
تا به همه بگوید که فرزندان امالبنین، بلاگردان فرزندان فاطمه(سلام الله علیها) اند.
✔️همیشه و همه جا به فرزندانش یادآوری میکرد که:
«مبادا حسن و حسین (علیهما السلام) را برادر و همتای خود بدانید،
آنها تافتهی جدا بافتهاند،
آسمانیاند،
نوادگان پیامبر(صلي الله علیه وآله وسلم) اند.»
و همین تربیت بود که نتیجهاش را در کربلا نشان داد...
✔️او همان مادری است که وقتی کاروان کربلا را راهی می کرد،
با وجود اینکه چهار جوان خودش همراه کاروان بودند،
به تمام کاروان اینطور سفارش میکرد:
✔️چشم و دل مولایم امام حسین (علیه السلام) و فرمان بردار او باشید.
ام البنین، از حضرت علی (علیه السلام)، صاحب چهار ستاره ی نورانی به نامهای
✔️ عباس،
✔️عبدالله،
✔️ جعفر
✔️و عثمان
شد که همگی در کربلا به شهادت رسیدند
فدای تو فدای پسرانت یا ام البنین سلام الله علیها
🖤درباره بی بی ام البنین (س)🖤
✔️ نام (فاطمه) و کنیه اش (ام البنین= یعنی مادر پسران) است.
✔️ اسم پدرش حزام و مادرش ثمامه است. ایشان از تیره بنی کلاب بن ربیعه از قبیله نامدار عرب بنام بنی عامر بن صعصعه هستند.
✔️ شجره ایشان با چند واسطه به عبد مناف، جد اعلای رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله، می رسد.
✔️ خواستگاری از ایشان توسط عقیل برادر امیرالمومنین که دانشمندی تبارشناس در جهان عرب بود انجام شد.
✔️ خود بی بی فرمودند قبل از ازدواج با امیرالمومنین در عالم رویا دیدم: در باغی هستم که ناگهان ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من قرار گرفت و نوری از آن ساطع شد به شکلی که چشمها را خیره می کرد. در حال تعجب و تحیر بودم که سه ستاره نورانی دیگر هم در دامنم فرود آمدند.
(ماه و ستارگان اشاره به چهار فرزند شهیدش دارد).
✔️ ایشان چهار پسر به نامهای عباس، عبداللّه، عثمان و جعفر تربیت کرد که همه در کربلا به شهادت رسیدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا شرمنده ایم😭🖤
[🐻🖇]
دنبـالشهرتیـمپےاسـمورسـمونـام
غـافلازایـنکھفاطــمهگمـناممےخـرد...!
🖇⃟🐻¦⇢#چریڪے •°
بہنـٰآمخدآوندحآدثهکربلآ
.
امالبنیـنیـٰآفآطمہبنتحزآم
ازهمسـرآنِ
امـآمعلی'ع'
ومـٰآدرِچهآربزرگوآر :
عبآس'ع' ، عبدالله'ع' ، جعفر 'ع'
عثمآن 'ع'
بودکہهرچهآرتن
دروآقعهکربلآکنآر
برآدرشآنحسین
شربتشیرین
شهآدترآسرکشیدند ! :)
روزیازروزهآ
کههمهسرسفرهبودند ؛
نآگهانامالبنیندست
پسرشعبآسرآگرفت
ودورفرزندآن
زهرآ'س'گردآنید
وگفتفرزندآنم
فدآیِشمـآ!
وقتیعلی'ع'
اورآدرخآنهفآطمهصدآمیزد
فرزندآنزهرآ'س'غمگین
میشدند!
واوازعلیخوآستاورآ
فآطمهصدآنزند
زینپسحضرتامیر'ع'
لقبامالبنینبهایشآندآدند!
بعدازوآقعهکربلآ
ایشآنبآسوزدرکوچه
هآیمدینه
روضهمیخوآندند :
لآتدعونیویکامالبنین ،
تذکرنىبلیوثالعرین ،
کآنتبنونلىادعىبهم .
انشاءاللهشفآعت
ائمهاطهآر
اللخصوصامآمحسین
شآملحآلمآگردد
#ام_البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین