eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
456 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین دوست نداشت سوار بشه ولی بالاخره سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه میخواست بهش بگه صندلی عقب بنشینه ولی قبل از اینکه چیزی بگه افشین در عقب رو باز کرد. فاطمه گفت: _مسیر من اصلا از اینجا نیست.امشب اشتباهی از این طرف اومدم.من هیچوقت ساندویچ نمیخورم ولی امروز نتونستم ناهار بخورم و به شدت گرسنه بودم.میخواستم برم ساندویچ فروشی کناری ولی چون خیلی خلوت بود اومدم این یکی و... . به نظر من هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست.خدا همه چیز رو خیلی خوب کنارهم میچینه...احتمالا شما هم اون موقع از خدا کمک خواستین، درسته؟.. آقای مشرقی مطمئنم برای شما مشکلی وجود داره.نمیدونم کاری از دست من برمیاد یا نه ولی... میشه بگید چی شده؟ افشین مدتی سکوت کرد،نفس نسبتا بلندی کشید و گفت: _راستش..من نه خونه ای دارم،نه ماشینی، نه پولی...هیچی ندارم. -چرا؟!! -چند روز پیش حاج آقا موسوی درمورد روزی‌ حلال صحبت کردن.منم متوجه شدم هیچکدوم از اموالی که دارم حلال نیست.همه رو رها کردم و از خونه زدم بیرون. -از کی؟!! -سه روزه. -پس این دو شب کجا بودید؟!! -تو خیابان. فاطمه خیلی تعجب کرد.نمیدونست چی بگه.حتی فکرش هم نمیکرد افشین اونقدر تغییر کرده باشه که بخاطر خدا از اموالش بگذره. -حالا برنامه تون چیه؟ -دنبال کار میگردم. -چه کاری؟ -هرکاری،فرقی نمیکنه. -خونه دوست و آشنایی نمیرین؟ -دوست و آشنایی ندارم که بتونم برم خونه ش. -یعنی شما هیچ دوست و آشنایی ندارین؟!! -نه. فاطمه ماشین روشن کرد و حرکت کرد. هردو ساکت بودن.بعد مدتی فاطمه گفت: _شما به حاج آقا موسوی چی گفتید که هربار که تماس هاشون رو جواب نمیدید، سراغ شما رو از من میگیرن؟ افشین تعجب کرد. -هیچی!! چطور مگه؟!! -ظاهرا چند روزه که باهاتون تماس میگیرن و شما جواب نمیدید..مشکلی بین تون پیش اومده؟ -نه.تلفن همراهم خونه ست دیگه، نیاوردمش. فاطمه بیشتر تعجب کرد.افشین گفت: _پس آدرس خونه منو،شما بهشون دادید؟ -بله. -شما آدرس منو چطوری پیدا کردید؟ -خودتون چی فکر میکنید؟...از دخترهای دانشگاه گرفتم. افشین خیلی خجالت کشید.تو دلش گفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت تو دلش گفت خدایا هربار که امیدوار میشم،خیلی خوب بهم میفهمونی من کجا و فاطمه کجا.. از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید. فاطمه کنار خیابان توقف کرد و گفت: _مدارک شناسایی تون همراه تون هست؟ -بله. فاطمه پیاده شد و به مسافرخانه رفت. -سلام،اتاق خالی دارید؟ -به خانم تنها اتاق نمیدیم. -اگه اتاق خالی دارید،آقا هستن. -داریم. هزینه یک هفته رو حساب کرد و گفت: _اسمشون آقای افشین مشرقی هست. چند دقیقه دیگه میان ولی من الان میرم. سوار ماشین شد و گفت: _شماره حاج آقا موسوی رو دارید؟ -نه. شماره حاج آقا رو روی کاغذ نوشت و بهش داد. -اتاق خالی داره.من اسم تون رو گفتم.بفرمایید. افشین تازه متوجه مسافرخانه شد.خیلی شرمنده شد.فاطمه گفت: _راه هایی برای حلال شدن اموال تون وجود داره،شما آسان ترین راه رو انتخاب کردید،تازه اگه درست باشه.حتما با حاج آقا درموردش صحبت کنید. -ولی من فکر میکردم سخت ترین راه رو انتخاب کردم. -برگرداندن حق مردم سخت تره.رها کردن اموال تون هم فرقی تو اصل قضیه نداره.اگه حق الناسی پیش شما هست باید پس بدید. افشین پیاده شد و گفت: _تمام هزینه امشب رو بهتون برمیگردونم. فاطمه برای اینکه معذب نباشه گفت: _باشه.منم تا قرون آخرشو ازتون میگیرم. خداحافظی کرد و رفت. -سلام،افشین مشرقی هستم.برای من اتاق رزرو شده. مسئول پذیرش نگاهی به افشین کرد و گفت: -بله. کلید اتاقشو داد و مدارک شناسایی شو گرفت. -هزینه چند روز پرداخت شده؟ -یک هفته. تو دلش از فاطمه تشکر کرد، و به اتاقش رفت.روی تخت نشست.خدا رو شکر کرد و به فاطمه فکر میکرد. مدتی گذشت.کسی به در اتاقش میزد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت: _اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده. پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود. به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد. روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت، ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده. فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت: _منم تا یه جایی برسون. -چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟ -مغازه آقای معتمد. آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود. فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد. زهره خانوم گفت: _اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه. -مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه. -درسته،حق با شماست. فاطمه یاد افشین افتاد. با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد. چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه. وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت. -سلام حاج آقا -سلام،بفرمایید -وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -الان نه. -بعد از ظهر مؤسسه هستید؟ -بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه. -بسیار خب،خدانگهدار. -خداحافظ. عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت: _آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟ -نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟ حاج آقا نگران بود. -شما چرا نگرانشون هستید؟! -چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد. -درمورد روزی حلال؟ حاج آقا تعجب کرد. -درسته،شما از کجا میدونید؟! -من دیشب اتفاقی دیدمشون. جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت: _آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم و پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن. -آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست. -یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16431956060552 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درباره رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید
- بعضی‌هارودیدیدتانگاهشون میکنیم‌یادشهدامیفتیم؟ ایناهمونایی‌اندکه‌سایه‌به‌سایه شھادت‌زندگی‌میڪنند🚶🏿‍♂ راست‌میگفت:)💔 -
اگرآواره‌ام‌قلبم در،ایوان‌توجامانده ... دلم‌باهرقدم،باهرنفس اسم‌توراخوانده‌:)) ..!
خدایا‌ازاین‌زاویه‌دیدارو‌کی‌میدے؟! _ _ _ _
امروز عمم که از خارج اومده میاد خونمون😁🏠 زیاااد از مرگ و این چیزا حرف میزنه البته اینکه هشتادو خورده ای سالشه بی تاثیر نیست😐😅 ولی من اینجوری دوس ندارم...🙁 دوس دارم تو اوج جوونی تو اووج سرحال بودن و تو اوج حال داشتن مدام به یاده مرگ باشم😍 و چون اینجوری ورژن زندگی ادم میره بالا😎👊و ادم دیگه سمته خیلی چیزا نمیره...نمیگم دلیل۹۰درصده گناها چون به نظرم دلیل ۱۰۰درصده گناها غفلت از مرگه⚰ بچه ها🖐 من هیچوقت کسایی که مرگ رو دور میبینن‌رو درک نکردم واقن کی گفته چون سنت کمه یا جوونی مرگت نزدیک نیس؟ کی گفته واقعا؟؟؟😒 ببین... تودنیایی که هرادمی با هرسنی توش مرده...خنده داره این فکر....خیییلیم خنده داره هرلحظه منتظر باش...چون جوونی دلیل نمیشه نزدیک نباشه.... دلیل روابط حرام چیه؟ _غفلت از مرگ دلیل غیبت چیه؟ غفلت از مرگ کلا هیچ گناهی وجود نداره که دلیلش غفلت از مرگ نباشه😊🖐 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
| ✌️🏻 کَسیٰ کِه زیبآیی اَندیشِه دآرَد..؛ زیبآییٰ ظآهِر رآ بِه نَمآیِش نمیٓ‌گُزارد..🌸
noon dagheto neshon goshne nade 3.pdf
51.21M
🚨از همگی میخوام که حتما این کتاب رو بخونن... یه کتاب خیلی‌خودمونی و جذاب که‌به هرسوالی که در مورده تبرج و حجاب خودنمایی دارین جواب داده شده😍 🌟🌟حتما بخونیدش‌‌بچه‌ها👍 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
چه کسی می گویـد بهشت همیشه بایـد سرسبز باشد اینجـا بهشت خاکی ست خـاکیِ خـاکی مثلِ چـادر مـادرمان .. 🕊🌹🕊🌹 شادی روح امام شهدا و تمامی شهدا ... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ⚠️آیا تا‌ بحال‌برای امام‌زمان عج‌ هزینه‌ کردی؟؟ وقت گذاشتی؟!🤔 👤استاد رائفی پور•. 🌸 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️