eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
440 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا می گوییم "بزنم به تخته"، نمی گوییم "ماشاءالله"🤨🤔 یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود. بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)🙄 سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید؟!🤔 من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم😐 رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...!! بهش گفتم چه چیز عجیبی بود؟! اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!😳🤭 تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور😢 ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!☹️😞 ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.✅ تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم. اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم. چون ما مسلمانیم.🌸✨ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مشخصات رمان جدید☺️ نام رمان:حوریه ی سید😍 نام نویسنده:سرکارخانم هانیه باوی😍 تعدادپارتها:۸۱🤩 ژانر:عاشقانه،مذهبی😍😊 🤩هرروز پنج پارت🤩
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز ها یکی پس از دیگری سپری شدند روز28 اسفند از مدرسه برگشتم و کیفم رو پرت کردم رو تخت و رو زمین ولو شدم یهو یاد مهدیه افتادم 😂 دم در مدرسه کلی آبرو ریزی کرده بود 😐😂 هی راه میرفت داد میزد مش نرگس التماس دعا مشهد رفتی پنجره فولاد رفتی یاد ماهم باش✋🏻😂 ای خدا به این دختر یه عقل درست و حسابی بده تا بیشتر از این آبروم رو نبرده 🤦🏻‍♀😕 چمدونم رواز دیروز تا الان 6 بار چک کردم یه کیف کوچیک هم کنارش گذاشتم برای عینک آفتابی و موبایلم و خیلی خرت و پرت های ضروری و دم دستی دیگه🙄 چادرمشکیم رو با چادر نمازم عوض کردم سجادم رو که پهن کردم صدای بابام اومد که بامادرم صحبت میکرد به ساعت دیواری نگاه کردم -2:58- بی توجه به همه چیز الله اکبر گفتم و نمازم رو خوندم تو تعقییبات فقط تسبیحات حضرت زهرا رو خوندم‌به احترام پدرم‌تا سریع برم پیشش و سلام کنم لبه ی چادرم رو گرفتم تا چادرم از سرم نیوفته.... و به استقبال بابام رفتم(: _ چشام بارید ... "حررررم میگن شبای جمعه غوغا ست ...." یکی که داشت از کنارم رد میشد این مداحی رو گذاشته بود چشمام رو به امام رضا ع ولی گوشام با مداحی بود هق هق میزدم نمى تونستم صدام رو خفه کنم دلم خیلی پر بود ... دستی به چشمام کشیدم.. زیر لب گفتم "آمده ام که بنگرم گریه نمیدهد امان ..💔 " به آدمای اطرافم نگاه کردم هر کس رد میشد در رو میبوسید و وارد میشد دستم رو بردم زیر روسریم و روی قلبم گذاشتم زیارت نامه ی امام رضا ع رو بادست چپم گرفتم و بادست راستم مانتومو چنگ زدم قلبم تحمل نداشت خیلی وقت بودم حرم نیومده بودم 😢 نفسم به سختی بالا میومد بسم الله الرحمن الرحیم ✨』 هانیه باوی
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_اول روز ها یکی پس از دیگری
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید معذب بودم میخواستم راحت گریه کنم یه نقشه ی یهویی ریختم و به مامان و بابام نگاه کردم آروم آروم و یواشکی ازشون دور شدم اسم صحن ها رو بلد نبودم همین جور بی پروا میرفتم ، میگشتم به ساعت مچیم نگاه کردم 10 دقیقه گذشته وقتشه به خانوادم بگم من گم شدم عههه گوشیم کو؟؟؟؟؟ گوشیم تو کیف مادرم جاموند🤦🏻‍♀ به اطرافم نگاه کردم یه سیدی که شال سبز رو شونه هاش بود توجهم رو جلب کرد از کنارم که رد شد گفتم ببخشید سید! میتونم با تلفنتون تماس بگیرم ؟ فی الفور روشو برگردوند اما سرش پایین بود بله خانم یک لحظه دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد رمزش رو که زد و موبایل رو سمتم گرفت -بفرمایید خانم -خیلی ممنون دستتون درد نکنه سرم رو کردم تو گوشی شماره ی مادرم رو گرفتم چون اگر تا الان متوجه شده باشند من نیستم اولین اتفاقی که افتاده اینکه مادرم از حال رفته 😐 چهار تا بوق خورد پنج تا بوق -الو سلام بفرمایید -سلام مامان -نرگس!!!! کجایی تو ؟؟ مگه پیش مانبودی؟ این موبایل کیه؟ -مامان من از شما جدا شدم الانم گم شدم تو حرم😢 -کجایی الان ؟ کدوم صحن؟ -نمیدونم 😕 صبر کن الان میپرسم سمت سید رفتم و گفتم ببخشید آقا اینجا کدوم صحنه؟ -غدیر -مامان غدیر -اونجا چی کار میکنی؟ همون جا بمون تا بیام پیشت این موبایل مال کیه بده بهش تا باهاش صحبت کنم موبایل رو گرفتم سمت سید و گفتم ببخشیدآقا مادرم میخوان با شما صحبت کنند گوشی رو ازم گرفت و بعد از کمی مکث سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به آدرس دادن بعد همش میگفت چشم خیالتون راحت نگران نباشید و... تلفن رو قطع کرد و رو به من گفت نترسید الان خانواده میرسن خواهرم اونجاست الان میگم بیاد پیش شما تا تنها نباشید سرم رو انداختم پایین وگفتم ممنون‌ همینجور که داشتم فکر میکردم که یه دختر خانم حدودا 30 ساله اومد به قلم هانیه باوی ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دوم معذب بودم میخواستم راحت گریه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یه دختر چوچولوی باحجاب رو بغل کرده بود خیلی ناز بود ، دلم براش ضعف رفت🥺⁦❤️⁩ روی قالی نشستم اون خانم داشت تلفنی صحبت می کرد تلفن رو که‌قطع‌کرد بچه رو گذاشت زمین و بالبخند خیلی زیبایی گفت سلام گلم خوبی؟😊 -سلام خانم ، خیلی ممنون شما خوب هستید 🙂 که یکدفعه این خانم چوچولوهه باصدای نازک گفت -سیلام دستاشو گرفتم تو دستم و فشار دادم -سلام عزیزم ، چطوری خانم خوشکله 😉 -اوبم لپشو کشیدم و گفتم‌فدات بشم عروسک خانم😁 با هر پلک زدنش قندو تو دلم آب میکرد چشمای بادمی کشیده و مژه های بلند ، چشمای سیاه که مردمک چشمشو قایم میکرد😍 یه شکلات از کیفم در آوردم و تقدیمش کردم ببینم اسم این خانم خوشکله کیه؟ دور و برشو نگاه کرد و گفت طهورا وایی عزیزم چه اسم قشنگی اسمتم مثل خودت خوشکله😄 مادرش کفششو در آورد ونشست کنارم -خب خانمی نمیخوای خودتو معرفی کنی؟😉 -مکثی کردم و گفتم اسمم نرگسه -به به نرگس خانم😊 -میشه شمارتو داشته باشم؟ کمی فکر کردمو گفتم بله 🙂 گوشیشو باز کرد گفت میشه لطف بفرمایید ... -یاداشت کنید... و شماره ی مادرمو بهش دادم داشتم فکر میکردم که شمارمو واسه چی میخواست که در همون حین سید رسید سرشو انداخت پایین و سلام کرد خواهرش جواب داد به جواب خواهرش اکتفا کردمو چیزی نگفتم به محض نشستن سید، طهورا پرید تو بغلش در تمام مدت سید مشغول طهورا شد منم در مورد مدرسه و درس ، کمی حرف زدم خیلی زود گرم صحبت شدیم چیزای جالبی برام میگفت .. اما کماکان هواسم یه سیدو طهورا هم بود از حرفای طهورا فهمیدم اسمش محمده طهورا دایی محمد صداش میکرد ... رو به خواهر سیدکردمو گفتم ببخشید اسم شما چیه؟ -زهراسادات موسوی😊 یکدفعه موبایل سید محمد زنگ خورد و از آدرس دادنش حدس زدم مادرمه😶 هی دست به محاسنش میکشید و اینور و اونور رو نگاه میکرد ونشونی میداد که من یکدفعه بابامو دیدم و داد زدم اهههه بابامه سریع سید و خواهرش گفتن الحمدلله لپام از خجالت سرخ شد و گفتم ببخشید زحمت دادم بهتون و بادو سمت مامان و بابام رفتم پدر و مادرم بادیدن من گل از گلشون شکفت و کلی حرف خوردم😶🤐 منم چیزی نگفتم چون حق با اونا بود 🤕 یکم که آروم شدن بابام گفت اون خانواده ای که تازه پیششون بودی کجان؟؟ راه رو بهشون نشون دادم و راهی شدیم دوباره به قلم هانیه باوی ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_سوم یه دختر چوچولوی باحجاب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید مادرم با زهرا خانم احوال پرسی گرمی کرد بابام هم پیش سید باب گفت و گو رو باز کرد منم با گوشیم از طهورا عکس میگرفتم دختر شیطونی بود زبونش از عسل شیرین تر بود و شیطنت هاش دخترونه و آروم بود با فضولیاش هم مزاحمتی ایجاد نمیکرد موهای پیچ خورده‌‌ی بیرون‌ زده‌ از‌ روسریش رو دستش میگرفت تا من ازش عکس بگیرم😍 کلی ازش عکس گرفتم یکی از یکی بهتر😌 من که سرمو بردم تو موبایل طهورا هم رفت پیش سید منم هواسمو بردم پیش حرفای مادرم و زهرا خانم ... زهرا خانم میگفت پدرش جانبازه و برای همین اومدن مشهد پدرش بیمارستان بستریه و قراره عمل بشه با کل خانواده اومدن اینجا هم واسه زیارت هم برای عمل جراحی پدرشون خیلی ابراز ناراحتی میکرد دلم براش سوخت زانو هامو بغل کردمو روم سمت به گنبد امام رضا ع کردم شفای پدر سید رو از امام رضا "ع" خواستم داشتم با امام رضا "ع" درد و دل میکردم که با صدای مادرم رو مو برگردوندم سمتشو گفتم جانم مامان؟ نرگس شماره ی زهرا خانم رو یاداشت کن تو موبایلت یواش و آروم دم گوشش گفتم واسه ی چی؟؟ -زهرا خانم از مسئولین واحد خواهران مسجدی هستند میخوام شما رو توی کلاس ها و برنامه های اونجا عضو کنم مسجدشون نزدیکمونه مگه همشهری هستیم؟ -بله😄 شماره رو که سیو کردم مامان و بابام بلند شدن و گفتن نزدیک اذانه بریم نماز ... ماکه بلند شدیم سید هم بلند شد وبه بابام گفت اینجا هم نماز خونده میشه بمونید همینجا بابام یه نگاهی به مادرم کردو گفت نظر شما چیه خانم؟ -من که مشکلی ندارم .. پدرم وسید رفتن اونور تر تا پیش صف آقایون باشند ما هم کمی جلو تر رفتیم تا به صف خانما ملحق شیم 🌾🌸 ⭕️ ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_چهارم مادرم با زهرا خانم احو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز آخر سفرمون به مشهد یکم با دلنتگی در آمیخته شده بود باید برمیگشتیم خونه قرار بود داداشم مرخصی بگیره که براش بریم خاستگاری البته برن خاستگاری:/ وقتی به خونه رسیدیم چکمه ی بلند سربازیشو که دیدم ذوق کردم البته نه بیشتر از مامان و بابام!😐 تا خواستم حرفی بزنم داداشم در آغوش مادرم جای گرفته بود و من مات مات مات... تا به خودم اومدم دیدم چمدونا باز شده مامانم هی لباس میده به عباس بپوشه تا سوغاتیاشو پرو کنه صورتش سیاه ولاغر شده بود ولی انگار دیگه از اون حالت سوسولی خارج شده حالا میشد بهش گفت مرررررد😂 یک ماه پیش از دختر خاله ام رو برای داداشم خاستگاری کردیم پس فردا جلسه ی سومه خاستگاریه دیگه میخوان این جلسه سر مهریه توافق کنن انشالله دیگه حله چند وقت دیگه عروسی داریم(: 🌾🌸 ⭕️
https://abzarek.ir/service-p/msg/466864 نظرات ،اعنتقادات خود رادرمورد رمان ی_سید درلینک ناشناس به اشتراک بگذارید😁☺️
حمایت چنلمون تازه تاسیسه! https:eitaa.comjoinchat4115857582C412c0e8fbf @Mywhite_moon دوستان حمایت😁