📙رمان مذهبی
#ناحلہ🌼
#قسمت_هشتم
°•○●﷽●○•°
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_____
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد....
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی
#ناحلہ🌼
#قسمت_دهم
°•○●﷽●○•°
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد....
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی
#ناحلہ🌼
#قسمت_دوازدهم
°•○●﷽●○•°
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف
+عه بچه هآ!!! زشته!!
بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت :
+حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد .
چرا فرار میکردن ؟
بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین .
وقتی دیدم نیومدن
مسیری و که رفته بودن دنبال کردم
ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم .
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟
مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
اینو گفت وبلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب
من حرف میزدن ؟
محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن
محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدیی .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم .
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشاره امو گرفتم سمتش
_دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده!
بغضم شکست و دوباره گریم گرفت...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
#قصهدلبری♥️✨
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم 😬😬
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »😢
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد 😁
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد😐
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😬😒
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.☹️💔
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬😬💣
#ادامه_دارد..
⎨🍂⎬↝اللَّھُمَعَـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَرَجْ
#قصهدلبری♥️✨
#قسمت_سیزدهم
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است .
اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام😐
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!😅🤭
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری .
باز قبول نکردم ...
مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم😬
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی!
طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»😕
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» 😒
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری .
نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش ...
به دلم نشسته بود😅❤️
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد .
ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» 😂
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»🙈😁
#ادامه_دارد...
⎨🖤⎬↝اللَّھُمَعَـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَرَجْ
📓
#قصهدلبری♥️✨
#قسمت_پانزدهم
((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.☹️
انگار دست امام (ع)بود و دل من😅☺️☹️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))🤔
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😊
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی📚 بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..مثل وهب! ))😊
#ادامه_دارد..
⎨🖤⎬↝اللَّھُمَعَـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَرَجْ
📓⃟
#قصهدلبری♥️✨
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))😑💣
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂❤️
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑💣
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..😅❤️
#ادامه_دارد...
⎨🖤⎬↝اللَّھُمَعَـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَرَجْ
📓
#قصهدلبری♥️✨
#قسمت_بیستویکم
برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود😂
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود 😂
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه ..
پرسید :«نظرتون چیه ؟» گفتم :«همون که حضرت آقا میگن !»
بال در آورد قهقهه زد :« یعنی چهارده تا سکه !»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله !😅
می خواست دلیلم را بداند .
گفتم :« مهریه خوشبختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم :«بهترین زنان امت زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد !» این دفعه من منبر رفته بودم 😁😉
دلش نمی آمد صحبتمان تموم شود 😂
حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی را باز کند😁
سه تا نامه جدید نوشته بود برایم 😂😅😅
گرفت جلویم و گفت :«راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه !»
از ته دلم ذوق کردم 😍
نمی دانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال این طور آدمی می گشتم😁 حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد ...
گفت :«دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز!
زن اگر حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه !»☺️
بعد هم نقلی قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد :
«هرکس رو که دوست داری ، باید براش ارزوی شهادت کنی!
#ادامه_دارد...
۰⎨🍂⎬↝اللَّھُمَعَـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَرَجْ
📙⃟
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_هشت تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس د
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁
🌻🍁
🌻
💫#قسمت_نه
وقتی با گریه به خانه میآمدم یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم با چشمهای اشکی کیف را به مادرم دادم که به معتمدان محل بدهد و گفتم دیگر به جلسه نمیروم.
مادرم گفت جمشید جان از جلسه قرآن دلسرد نشو اگر تو امروز این کیف پراز پول را صاحبش برمیگرداندی تاثیر. همان جلسات قرآن و نماز است
کلاس چهارم نوع بازی و سرگرمی من متفاوت شده بود دوچرخه سواری، فوتبال بازی،الک دولک، جای پرسه ،در باغ و باغات راگرفته بود.
درسم خوب نبود اما معلمان مثل گذشته از من شاکی نبودندتنها خطای من در این سال آن روز بودکه یکی از معلمان مدرسه به من فحش داد.
و خواست پشت بندش لگدی هم بزند
که خیلی تیز و فرز جا خالی دادم و او زمین خورد
بچهها خندیدند
و من باز از مدرسه فرار کردم
کلاس پنجم پایم به مسجد و نماز باز شد
خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند به درسم فکر میکردم و به جلسه قرآن و گاهی به بازی فوتبال اما از بد حادثه تفاق و ماجرا سراغ من میآمد و مرا باز به حاشیه میبرد
یکی از این اتفاقهای پیش بینی نشده این بود که روزی تیم فوتبال محله روبرو برای مسابقه آمدند آنها یک توپ تازه فوتبال به رسم آن زمان به همراه داشتند
سر نیمه که شد نفر از بچههای محله ما در گوشی به هم گفتند که توپ مهمانان را بدزدند و بفروشند و از فروش آن سهمی هم به من بدهند توپ را دزدیدند.
بعد ازبازی تیم مهمان در به در دنبال توپشان بودند رفتم و اصل ماجرا و توطئه همتیمیها را به آنها گفتند توپ به آنها برگشت
اما ماجرا به اینجا ختم نشد فردا صبح زنگ خانه ما خورد همین که درو باز کردم دزدیشان را لو داده بودم دو نفر پریدند و دستانم را از چپ و راست گرفتند و نفر سوم یا همان دزد اصلی و طراح توطئه با یک پنجه بوکس از همانهایی که در محله ما مثل دستمال توی جیب فراوان بود وسط پیشانی من کوبید به ثانیهای خون فوران کرد
دماغم از چند جا شکست و مردم رسیدند و قبل از اطلاع به خانواده راهی بیمارستان شدم
همان شب پدرم به همدان رسید و چون فکر می کرد سهم من در این دعوا کمتر از طرف مقابل نیست به آزادی ضارب رضایت داد اما اگرچه من پنجه بوکس را کنار گذاشته بودم کینه او برای تلافی در دلم ماند
خبر دادن که قرار است محل مدرسه ما عوض شود و مدرسه با همان تابلوی قبلی مدرسه راهنمایی عطار نیشابوری به مکان دیگری انتقال یافت و عوض شدن مدرسه ن هم احساس بزرگی میکردم
به این فکر بودم که باید در اخلاق و روش خود تغییر رویه بدهم به خصوص اینکه حالا مرا به عنوان بچه مسجدی میشناختند
در سال ۱۳۵۷ تمام شهرهای آبستن یک حادثه بزرگ تاریخی به نام انقلاب بود اتفاق بزرگی که امثال من برای تحقق آن از هر اقدامی فروگذار نمیکردیم.
در آن سالها در مدرسه هم معلم زن داشتیم وهم مرد با خانم معلمهای بیحجاب میانه خوبی نداشتم و به هر بهانهای اذیتشان میکرد
اما برای خانمهای محجبه احترام خاصی قائل بودم مردها نیز با همان شلوارهای پاچه گشاد کراواتهای پهن و درازشان به دو طیف موافق و مخالف انقلاب تقسیم میشدند.
معلمهای ضد انقلاب بیشتر با کنایه و تلویح مخالفت خود را با بروز انقلاب ابراز میکردند.
و عدهای از دانش آموزان که سرمان برای به تعطیلی کشاندن مدرسه و به خیابان رفتن درد میکرد.
زنگ تفریح از دور میایستادیم و با تیر و کمان پنجره ها و شیشههای کلاس و حتی دفتر را نشانه میرفتیم مدرسه گاه و بیگاه تعطیل میشد
#ادامه_دارد.
#وقتی_مهتاب_گم_شد.
#خاطرات_علی_خوش_لفظ
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_نه وقتی با گریه به خانه میآمدم یک کیف جیبی پر از پول پ
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁
🌻🍁
🌻
💫#قسمت_ده
اما من در هر وضعیتی خود را به سیل مردمی میرساندم که فریاد (یا مرگ یا خمینی) آنان هر کوی و هر و برزنی را پر کرده بود.
وقتی به انبوه جمعیت میپیوستم انگار خود را پیدا میکردم خود واقعیام را
رحلت روحانی و فقید یگانه شهر همدان آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی و تشییع ایشان مرحله جدیدی از حرکت مردم برای تحقق انقلاب بود به تیراندازی رژیم شاه و درگیریهایخیابانی منجر شد.
آن روز ضرب اولین تومهای پاسبانها را در حوالی امامزاده عبدالله نوش جان کردم و به تلافی آن به جای تلفن کیوسکهای تلفن و پاروکوموتورها افتادم.
با کمک مردم مثل درخت آنها را تکان میدادیم و از بیخ میکردیم.
یادم نمیرود بانک سپه خیابان شوروین شهدا را همان روز آتش زدیم؛ساختمان دو طبقه بانک یکپارچه آتش شده بود.
گرما و حرارت لاستیکهای که جلوی بانک روشن کرده بودیم سوزش چشمهایمان را که از گازهای اشکآور میسوخت التیام میداد.
در این ماجرا پسر خالهام حمید صلواتی همراه من بود کار که به اینجا رسید نظامیان وابسته به حکومت شاه با تفنگ ژ۳ مردم را به گلوله بستند.
صدای سنگین و گوش خراش ژ۳ تمام خیابان را گرفته بود که سربها را به سینه میدوخت پیر و جوان زن و مرد همه آماج رگبار مامورانی بودند.
که ازفراز یک بلندی به نام ساختمان کاخ دایی قاسم به سمت مردم تیراندازی میکردند من یاد گرفته بودم.
وقتی وزوز تیرها به سمتم میآید پشت دیوار یا درخت قایم میشدم رگبار که قطع میشد میپریدم وسط خیابان شعار میدادم
قسم به خون شهدا شاه تو را میکشیم
همان جا پیرمرد نفت فروش کوتاه قامتی به اسم بابا قدرت یا قدرت نفتی در کنارم شهید شد و آن روز خیابان شروین به نام خیابان شهدا تغییر نام داد.
یک روز همه همهای میان بزرگترها در خیابان افتاد برویم برای تسخیر ساختمان ساواک ساختمان ساواک را دیده بودم در همان خیابانی که منزل ما در انتهای آن قرار داشت
معطل نکردم پریدم پشت دوچرخه و رکاب زدم و عرق ریزان به آنجا رسیدم
مردم به ویژه جوانان مثل مور و ملخ ز در و دیوار ساختمان ساواک بالا میرفتند شاید کم سن و سالترین فرد که از دیوار بلند ساواک بالا میکشید من بودم.
نه از گلوله میترسیدم و از ضرب باتوم آژانها و این کار دیگر از نوع شیطنتها و ماجراجوهای نوجوانیام نبود.
غرض و کینه نسبت به حکومت طاغوت در دل و جانم زبانه میکشید.
احساس میکردم کارم با معرفت و آگاهی همراه است از حادثه و ماجرا لذت نمیبردم فکر میکردم به آموزههای منبر و مسجد عمل میکنم.
لذا وقتی وارد ساختمان ساواک شدم دنبال اسلحه و نارنجک و اینجور چیزها نبودم مردم در یک کمد را با آهن شکستند و اسلحه و مهمات زیادی بیرون ریخت.
و چشم من به یک آلبوم بزرگ افتاد همان جا در آن ازدحام و شلوغ یکی از آنها را ورق زدم.
آلبوم بود از عکسهای نیروهای انقلاب در زندان با سرهای تراشیده و قیافههای نحیف و پیراهن یک شکل زندانیها با و پلاکی که از گردنشان آویزان بود.
آلبوم دیگری پیدا کردم بر خلاف قبلی پربود از عکس آدمهای اتو کشیده و فکل کراواتی و در صفحه اول آلبوم عکس بازدید شاه از همدان در قطعات بزرگ و سیاه و سفید بیشتر به چشم میآمد حدسم درست بود.
این عکسها میتوانست بعد از پیروزی انقلاب برای شناسایی ساواکیها مدارک خوبی باشد
آلبومها را زیر پیراهنم قایم کردم و از معرکه گریختم.
به خانه رسیدم قیاافه ظاهریام تابلو بود که چیز مبهم را زیر پیراهنم قایم کردهام مادرم با نگرانی پرسید چه زیر لباست قایم کردهای ؟!؟!؟
دو تا آلبوم عکس آلبوم انقلابیها با آلبوم ساواکیها...
مادرم جلو آمد دست روی جیب به برآمده شلوارم زد خودم هم فراموش کردم.
که قبلاً جیبم را از فشنگ پر کردهام.
مادربه گریه افتادمی خواهی پای پاسبانها را به خانهمان باز کنی و با دست به خانه همسایه اشاره کرد...
#ادامه_دارد.
#وقتی_مهتاب_گم_شد.
#خاطرات_علی_خوش_لفظ
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_ده اما من در هر وضعیتی خود را به سیل مردمی میرساندم ک
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁
🌻🍁
🌻
💫#قسمت_یازده
درست می گفت در همسایگی ما دو پاسبان زندگی می کردند. که البته چندان آزار و اذیتی نداشتند.ولی به هر حال مأمور حکومتی بودند.
معطل نکردم برای آرامش دل مادر از نردبان بالا رفتم
ورودی پشت بام یکی از همان پاسبان ها فشنگ ها را ریختم و به خانه برگشتم.وقتی مادرم آرام شد.
دور از چشم او دوباره آلبوم ها را مرور کردم. در این فکر بودم که آلبوم ها را کجا و به چه کسی تحویل بدهم !!!
کانون هدایت مردم (بیت آیتالله مدنی) بود.
پشت دوچرخه پریدموتا بیت ایشان یک نفس رکاب زدمآلبومها را تحویل دادم.
جوانان انقلابی درحیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردم مجسمه شاه می کردند
همان جا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرموند. مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دست دادن جوانان ما باشد.
فردا صبح الطوع خودم. را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود.
انبوهی از تانک ها به دور آن حلقه زده بودند تا نگزارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد اورا پایین بیاورد
گاه گاهی که مردم بی اعتنا به تهدید مأموران به تانک ها نزدیک می شدند.
خدمه های داخل تانک موتور تانک را روشن می کردند و دود سفیدی میدان را گرفت
همان جا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پیام را به سینه تانک ها برسانم.
اما این کار بی نتیجه بود.
صدای آقادر گوشم مانده بود:
مجسمه و شاه پایین خواهند آمد، اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد.
پیش بینی شهید مدنی در مورد آینده انقلاب درست بود مدتی بعد مأموران حکومتی شبانه مجسمه شاه را پایین آوردند.
#ادامه_دارد.
#وقتی_مهتاب_گم_شد.
#خاطرات_علی_خوش_لفظ
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝