eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
437 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 یادداشت تجلیل حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از کتاب «وقتی مهتاب گم شد» بسم الله الرحمن الرحیم_ بچه‌های همدان بچه‌های صفا و عشق‌... و اخلاص مردان... بزرگ و بی‌ادعا..یاران حسین علیه السلام یاوران دین خدا و آنگاه مادران مرد آفرینان شجاع و صبور آنگاه فضای معنویت و معرفت دل‌های روشن،،، همتها وعزمهای راسخ،،، بصیرت ها دید های ماوراء،،،اینها و بسی جویبار های شیرین،، وخشگوار،،دیگراز سرچشمه ی این روایت صادقانه ونگارش استادانه،،،،کام دل مشتاق را غرق لذت می کند و آتش شوق را در آن سرکش تر میساز. راوی خود یک شهید زنده است. تن شدت آزرده او نتوانسته از سر زندگی پایداری دل او بکاهد و الحمدلله رب العالمین. نویسنده نیز خود را از خیل همین دلدادگان وتحربه دیدگان است برام وبر همه‌ی آنان گوارا بادفیض رضای الهی،ان شاء الله ۹۵/۱۰/۱۸ درباره نگارش این کتاب آن چه نوشتم کم است لطف این نگارش پیش از این هاست مقدمه کتاب یک غزل به تمام معنی است. ۹۵/۱۰/۱۸ . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_یک یادداشت تجلیل حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از کتاب «وقتی م
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 رفیقی داشتم که می گفت «اینجا_جزیزه مجنون_جای دیوانه هاست. دیوانه های که عاشقانی که می خواهند از راه میان بر به خدا برسند» تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه،راه را گم کرده بودم کجا در جزیره مجنون وقتی که از خط برمی‌گشتیم همان دمدمای صبح گرما بالای ۳۰ درجه بود و رطوبت هوا بالای ۷۰ درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی بالا پوشمان فقط یک زیر پیراهن سفید خیس بود. آنجا کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود نگاه عاقل اندرسفیهی به اوکردم🤨 وبه رفیقم گفتم« راست گفتی که مجنون جای دیوانه‌هاست» رفیق راه جلیل شرفی گفت:« فعلا چاره ای نیست جز اینکه مسیر وراه را از این عاقل دیوانه نما بپرسیم، از نیرو های اطلاعات عملیات است و بلدراه.» پرسیدم:«اخوی ما راه را گم کردیم، سه راه همت کدام طرف است ؟»🧐🧐 دوکلمه بیشتر نگفت: مستقیم برو ،میرسی یه همت.» آنقدر بی‌خیال و بی‌محل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد😒 در پاسخ خست به خرج داده بود ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم جلیل شرفی عقب جلو کردیم. و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم اول اینکه راه رسیدن به همت راه مستقیم است د دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم همت می‌خواهند وسوم اینکه راه همت راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد می‌رسید. یک ماه بعد همان جا از جزیره مجنون رفیق راهم جلیل شرفی رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.🥺 ۲۰ سال بعد در سال‌های بعد از جنگ همان بلدچی بی‌خیال که راه مستقیم را نشانمان داده بود رفیقم شد. و دراین دنیایی که جز رفاقت خدا روی رفاقت کسی نمی‌شود حساب کرد آنقدر رفیق شدیم که از او پرسیدم مرد حسابی آن چه جور آدرس دادن بود؟!😂😒 که با این سوال دست مرا گرفت و به کوچه‌های خاطراتش برد از روزگاری که ۶ ساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که ۱۶ ساله شد و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان در مریوان بلد راه شد تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهره گردان‌ها نشان بدهد شنیدن خاطرات علی خوش لفظ طی ۶ ماه از سیمای آن عاقل دیوانه نما رمزگشایی کرد و تازه فهمیدم که او چقدر راه عبور به عمق خطوط دشمن را برای ترسیم مسیر رزمندگان در شب حمله می‌شناخت از سر پل ذهاب تا دژ اسطوره‌ای کوشک در عملیات رمضان و از عمق کردستان عراق در عملیات والفجر ۲ تا کوه طلسم شده گیسکه در عملیات مسلم بن عقیل و سومار و از مهران و چنگوله تا جزیره مجنون مان جزیره‌ای که از او عاقل دیوانه نما ساخت آنجا که از آفت بلدچی پر آوازه گریخت تا خود واقعیش را پیدا کند ن خودی که تکه‌ای از آن وسط میدان مین در سومار روی خاک مانده بود. پاره تن او علی محمدی بود که او را به آبراهه گمنامی دلالت کرد و از آنجا سرتیم زبده اطلاعات عملیات راننده تانکر آب شد او در جزیره مجنون سلوک سقایی داشت به همه آب می‌رساند اما خودش تشنه آب بود آبی که او را به سرچشمه بقا برساند گمنامی علی خوش لفظ زیر کلاه پشمی انزوا چندان پنهان نماند او که تازه از خود عبور کرده بود لو رفت و حالا به دستور فرماندهان باید دست گردان را می‌گرفت و در جاده فاو بصره از میان ۲۰۰ تانک عبور می‌داد همان شگرد و ترفندی که او در فتح خرمشهر چند بار تجربه کرده بود. علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است این را زخم‌های نشمرده‌ای که از او علی خوش زخم ساخته گواهی می‌دهد علی خوش زخم نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد بچه بازی گوش محله شتر گلوی همدان ه روزگاری از دیوار راست بالا می‌رفت پس از ۱۱ بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی الا نمی‌تواند روی تخت بیمارستان بنشیند؛تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵ پس از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست. و.. . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_دو رفیقی داشتم که می گفت «اینجا_جزیزه مجنون_جای دیوانه ه
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 تقدیم به همه برادران به معراج رفته ام وبه یاد آن شب مهتابی که: «یاد خیال تو درنظرم جلوه می نمود از دوربوسه برزخ مهتاب زدم» «یارفیق من لا رفیق له» علی خوش لفظ به تعبیر همرزمانش علی خوش رفیق است طی ۸ سال جنگ ۸۰۰ نفر از رفقایش شهید شدند وبا ۹۰ نفر از آنان رفیق‌تر و عقد اخوت بسته بود و از این جماعت ۸ نفرشان پاره تن او بودند. برادرانی چون علی محمدی ،نادر فتحی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی،عباس علافچی،بهرام عطاییان،جمشید اصلیان، و علی چیت سازیان، که به رفیق اعلی رسیدند. علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آنها رفیق نیمه راه نبود کتاب خاطرات او مرامنامه برادری است علی خوش لفظ پای دو برادر شناسامه‌ای جعفر به امیر را نیز به جبهه باز کرد آن دو نیز خدایی شدند و شیرازه کتاب خاطرات علی ا آن دو بسته می‌شود. علی خوش لفظ به تعبیر استاد و مرادش آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان علی خوش معنا است. در قید و بند و لفظ و تکلف گفتار آرایه‌های کلامی نیست و به شدت دور از بزرگنمایی و ریب و ریا و صادق در روایت و دقیق در نقل حوادث لذا با صاحب این قلم چند شرط برای بازنویسی و نگارش خاطراتش گذاشته است. اول اینکه قول بدهم اگر برای خدا نیست ننویسم دوم اینکه برای تایید مطالب ویژه فراز و نشیب‌ها در عملیات یا چند و چون گشت و شناسایی‌ها مطالب را از چند همرزم دیگر بپرسم و اگر تایید کردن بنویسم سوم اینکه به روایات او چیزی نیافزایم که شائبه تخیل پیدا کند. روایات خاطرات علی خوش لفظ در قالب تاریخ شفاهی است واقعی صادقانه متکی بر اسناد بی‌نیاز از نازک اندیشی خیال حتی در آن شب شوکرانی وقتی مهتاب گم شد قصه نیست داستان پردازی و اسطوره سازی هم نیست بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر واقعیت زندگی و رزم مردی که ود واقعی‌اش را در شبی که مهتاب گم شد پیدا کرد. امید آنکه رفیق راه او باشم همان راه مستقیم همت که در جزیره خیبر مجنون نشانم داد. حمید حسام_ همدان زمستان ۱۳۹۱ . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 #قسمت_سه تقدیم به همه برادران به معراج رفته ام وبه یاد آن شب
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 درصفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است جمشیدخوش لفظ تاریخ تولد:۱۳۴۳/۸/۸ مثل خیلی از ادم ها ازطفولیت چیزی یادم نیست بزرگتر که شدم مادرم تعریف می کرد.😊 اسم جمشید رو اقات خدابیامرز انتخاب کرد میگفت اسم شیک وجدیدی است🙂 شاید هم اقات به خاطر این این قدر حظ میکردکه روز و ماه وتولد تودوسه روزبعدازتولد پسرشاه رضا پهلوی بود. اما اسم برادر کوچک ترت جعفر را امام رضا انتخاب کرد شب تولد جعفر شب تولدامم رضا بود.🥺 یک شب سردوزمستانی که نیمه های شب درد زایمان به سراغم امد.❄️🌨 وتنها تو وخواهرت در خانه بودید.😧 خواهرت رفت تا قابله راخبرکند.😓 که من همان جا برای چند ثانیه کنارسماوری که قل قل میکرد خوابم برد.😴😴 وخودم را در صحن امام رضا دیدم قنداقه جعفر بغلم بود. 🥺🥺 و تو در صحن بازی میکردی. پایت یک جا بند نبود. نمی توانستم تورا نگه دارم از چند نفر خواستم تورا بگیرند اما ازوسط دست و پایشان فرار می کردی یک لحظه از تیرس نگاهم رفتی😱😱 ودر انبوه جمعیت گم شدی. دادزدم 🗣 جمشید،جمشیدکجایی؟؟😭 وبا گریه گفتم یا امام رضا جمشید رااز تو می خواهم.😭 همین لحظه سیدی نورانی پیش روی من ظاهر شد وگفت نگران نباش جمشید کنار تو است.🥺😭 فقط به حرمت جد مااسم این نوزادت راجعفربگزار.😍 ازخواب بیدار شدم خواهرت قابله را آورد. وبلند گویی مسجد داشت اذان صبح را میدادکه جعفر به دنیا آمد.🥺 برای جعفر به حرمت امام رضا هیچ مراسم وجشنی نگرفتیم. اما تو عزیز دوردانه بودی برای تولد وپاقدمی تو تا چند شب قوم وخویش و همسایه مهمان ما بودند. وقتی مادرم خاطرات تولد من و جعفر را تعریف می کرد وازجشن و سورو سات و مهمانی برای من حرف میزد معلوم بود که به خاطر احترام به نظر شوهرش پای بند به این رسوم آداب شده است.🙃🙃 فضای تربیتی که او می خواست محیطی مومنانه و خداشناسانه بود لذا با تمام احترام برای پدرم می کوشید آموزه های دینی و اعتقادی را در محیط پنج فرزندش حاکم کند.... . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_چهار درصفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است جمشیدخوش لفظ
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 پدرم را مشد اسدالله صدا می زدند. یک رارنده پر تلاش و نان آوری سخت کوش که با کامیون ولولو. تابستان ها در همدان و اطراف آن کار می کرد وزمستان ها در خرمشهر و اروند کنار وگاهی همه اعضای خانواده را نیز با خود به جنوب میبرد. خرمشهر آن سال ها یعنی روزگاری که من پنج شش سال پیش نداشتم مثل یک تصویر سبزو با طراوت در ذهنم نقش بسته است.🍃 همان روزهایی که در کنار شط دستم از چادرمادرم جدا شدودر هیاهوی پر ازدحام حاشیه کارون گم شد. پلیس من را پیدا کرد جای را بلد نبودم اسم مامان و بابا را باززبان کودکانه گفتم وبعد از ساعتی ماندن در پاسگاه پلیس. پدر ومادرم من را پیدا کردند.😊 محله مادر همدان در انتهای باغ های کمال آباد بود. وبا چشمه ای پر آب وزلال که قدیمی ها به دلیل قوس و پیچ چشمه به آن( شترگلو) می گفتند. زن ها ظرف ها و دبه های خالی شان را ازسر چشمه پر میکردند وکمی پایین تر عده ای دیگر لباس هایشان راداخل تشت می شستند و پایین ترازآنجا پچه های بازیگوش مثل ما.😁 با بستن مسیر آب حوصچه ای ساخته بودیم😅 وزیر برق آفتاب تابستان تن به آب می زدیم. گاهی زن ها کلافه می شدند.🤬 ولنگه کفش با دمپای برایمان پرت میکردند.😅 ما هم با همان لنگه کفش ها فوتبال بازی میکردیم زن ها به بزرگتر های ما شکوه می کردند وماهم به خاطر اینکه دوباره مجال آمدنبه چشمه (شتر گلو را پیدا کنیم مثل بچه های خوب دبه هایشان راارآب پر می کردیم وکشان کشان تا خانه هایشان می بردیم. آن زمان هیچ خانه ای آب لوله کشیب نداشت وآب شرب ازهمین چشمه شتر گلو لود. هفت سال که شدم پدر ومادرم نفس راحت کشیدند ومرا در مدرسه ای به نام عارف گذاشتند همان سال ازفرط بازیگوشی یک ضرب مردود شدم.🤦‍♀ سال بعد که کمی بزرگتر ومثلا عاقل تر شدم🤭 بازهم سرم به هوا بود البته پر انرژی وتشنه مردم آزاری از نوع کودکانه آن با بهرام عطایان یکی یکی زنگ خانه ها بیشتر خانه پولدارها را می زدیم و فلنگ را می بستیم.🏃🏃 یک روز یکی از همان همسایه ها کلافه مراقب و فال گوش پشت در خانه اش ایستاده بود به محض اینکه دست من روی زنگ رفت دررا بازکرد😱 و مچم را گرفت یک آدم هیکلی و گنده که به چشم من غول چراغ جادو می مانست با زور دستم را کشیدم و این بار.. 😱😱 . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_پنج پدرم را مشد اسدالله صدا می زدند. یک رارنده پر تلاش
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 با زور دستم را کشیدم و این بار قصر در رفتم حرفه‌ای شده بودیم.😂😎 هر دفعه به یک کوچه و محله‌ای ناشناس سرک می‌کشیدیم و زنگ می‌زدیم و برای برگشتن ناچار بودیم از مسیر کوچه باغ‌ها مسافت زیادی را طی کنیم..😤 تابه خانه برسیم آن وقت بود که میوه‌های رسیده و نرسیده و کال از دست ما در امان نبودند.🤭 گناه ما کودکانه بود اما همین مسیر از اراذل و اوباش پر بود به هر خلافی دست می‌زدند در همین روزها با پنجه بوکس آشنا شدم که برای دفاع خودم در مواجه با خطرات احتمالی به ویژه اراذل توی باغ‌ها از آن استفاده کنم😎🤓 باغ‌ها به گونه‌ای به هم پیوسته و در هم تنیده بود که گاهی گم می‌شدیم ولی بالاخره را پیدا می‌کردیم و از هر باغی هرچه دستمان می‌رسید و میلمان می‌کشیم می‌خوردیم.🤦‍♀🤦‍♀ مادربزرگم که شوق و علاقه مرا پرسه در باغ و باغات می‌دید نصیحتم می‌کرد که جمشید جان ما خودمان در دره مرادبیک ∆باغ داریم.🌴🌱🪵 هر وقت می‌خواهی بیایی و هر چقدر می‌خواهی بخور ولی به باغ مردم دست درازی نکن.🤧😕 وقتی پایم به باغ مادربزرگ (آجی جان)صدایش می‌کردیم می‌رسید کمتر درختی از تاراج من بی‌نصیب می‌ماند.😵‍💫 می خوردم تا جایی که دل درد می‌گرفتم وقتی هم که از خوردن کلافه می‌شدم از درخت‌های راجی بلند بالا می‌رفتم.🥴😅 و از بالا خودم را پرتاب می‌کردم😱🤦‍♀ مادرو مادربزرگم همچنان نگران روحیه ماجراجویانه و شلوغکاری من بودند این را از حرف زدن مداوم آنها با هم می‌فهمیدم اما من کارم را می‌کردم. و به باغ حاجی جان هم راضی نبودم..🤦‍♀ چون در باغ او درخت گلابی نبود و من عاشق گلابی بودم.😋😋🍐 میوه‌ای که در باغ همسایه یعنی باغ غلام لب شکری پر بود.😖 غلام شکارچی قهاری بود وبا تفنگ ساچمه‌ای پرنده شکار می‌کرد اتفاقاً پارگی لب او از انفجار ساچمه جلوی دهانش ایجاد شده بود اسم لب شکری را به او داده بود به هر صورت در آرزوی چیدن گلابی‌های سفید و آبدار از باغ او بودم.😢 غلام در باغ زندگی می‌کردوبرای امنیت خود سه قلاده سگ سیاه و گنده در چند طرف باغ بسته بود پای غریبه که؛به باغ می‌رسید سگ‌ها عو عو می‌کردند و پارس می‌کردند.😢🥴 وغلام لب شکری مثل اجل معلق سروقت دزدومعتادهر نامحرمی که پا به باغ گذاشته بود می‌رسید.😂😱 من قلق و فرمول رد شدن پنهان ماندن از چشم سگ‌ها تا رسیدن به درخت گلابی را می‌دانستم.☺️ آرام روی زمین سر می‌خوردم مقداری سینه خیز می‌رفتم. و از لابلای بوته‌ها می‌غلتیدم.😃 می‌رسیدم به پای درخت‌ها البته سگ‌ها گاهی بوی غریبه را استشمام می‌کردند.🤯😮 وبا سرو صدا غلام رابا ترک آلبالو بالای سرم می رساندند.🤦‍♀ . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_شش با زور دستم را کشیدم و این بار قصر در رفتم حرفه‌ای ش
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 کم کم میوه دزدی من در باغ غلام لب شکری لو رفت. وشکوایه آقا غلام به مادر و مادربزرگم رسید غیر از مادر و اجی جان خاله‌ام نیز از شیطنت من خسته و درمانده شده بود.😢🚶‍♀ چون گاهی با پسرهای او حمید و مجید سراغ میوه‌ها می‌رفتیم روزی در باغ حاجی جان بودیم که خاله آمد و دامنش را جوری گرفته بود که انگار پر از میوه است.😋 داخل اتاق رفت و گفت بچه‌ها بیایید داخل و از این سیب‌های گلاب که چیده‌ام بخورید ما چهار نفر من و برادرم جعفر پسرخاله‌هایم حمید و مجید با شوق و ولع داخل خانه باغ دویدیم خاله به محض ورود ما در اتاق را محکم بست و چراغ را خاموش کرد.😟🤨🤨 شستم خبردادکه به جای سیب گلاب باید ترکه آلبالو بخوریم داخل دامنش شلاق و چوب بود.🥵😱 یکباره فریاد کشید🗣🗣 آبروی ما را شما میان در همسایه بردید و با گریه توامان با عصبانیت گفت: درمی‌روید داخل باغ‌های مردم برای حرام خوری؟؟😢😔 وامانمان نداد شلاق میان هوا می‌چرخید و به جان تن و ما می‌نشست فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم صندوقی که پر بود از برگ‌های خشک شده زردآلو و حالا هم کتک می‌خوردم هم برگ زردآلو😭🚶‍♀ آجی جان اگرچه بهتر از بقیه به شیطنت‌های؛من واقف بود نازم را می‌کشید و به من اعتماد می‌کرد یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیله‌ای را از باغ تا خانه می‌آوردم مادربزرگم گفت: جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور گفتم چشم از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده می‌رفتم.🚶‍♀🥲 وبرمی‌گشتم از تاریکی شب و دوری راه نمی‌ترسیدم ولی نگران همان اراذل و اوباش بودم که باغ‌های خلوت پاتوقشان بود.😟 از قضا مسیر زیادی از راه نرفته بودم که خودم را درحلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدامشان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم یکی از آنها کارد داشت عربده می‌کشید.😱😱 و فحش می‌داد جلوتر که آمدم دستم را داخل جیب بردم می‌ترسیدم اما جسارت هم داشتم و این دو ترس و جسارت با هم قاطی شد.😡😵 و دستم به پنجه بوکس رفت قدش خیلی بلندتر از من بود پریدم با پنجه بوکس ضربه‌ای محکم وسط صورتش زدم.😲😠 جای معطلی نبود اگر می‌ماندم تکه تکه می‌کردم مثل تیری که از چله کمان رها شود می دویدم و از چشمان آن گرگ‌های طوماع دور شدم∆... مادر مرا در میدان روستای مرادبیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم.😃 بی جیره و مواجب فقط با سهم هر روز یک بستنی. اسم این اوستا هم آقا غلام بود اسمش هیبت نام غلام لب شکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود.😇 ملایمت او به من جسارت می‌داد که دور از چشمش در یخچال را باز کنم.😆😱🤫 و با کاردک به جان بستنی‌ها بیفتم.😅 گاهی هم که می‌دانستم اوستا غلام حالا حالاها آفتابی نمی‌شود داخل یخچال می‌پریدم و آنقدر می‌خوردم که از دل درد می‌مردم.😵😂 ∆:پاورقی ∆این اشارات و خاطرات را نه به قصد بیان به تهور یا جسارت خودم بلکه برای یادآوری شرایط اجتماعی آلوده آن روزها کاستی‌های اخلاقی در سطح جوانان بیان کردم. . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_هفت کم کم میوه دزدی من در باغ غلام لب شکری لو رفت. وشکوا
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس دوم شده بودم.😊 وبا شروع سال تحصیلی چشمم به یک بوته هندوانه بود که فراش مدرسه گوشه حیاط لب خانه‌اش کاشته بود. شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیدم هم رسیدم∆😂 همان سال گفتند: که فرح دیبا -همسر شاه-به همدان آمده و قرار است آپارتمان‌های روبروی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند باز رگ شیطنتم جنبید و رفتم و دیدم 🧐🤓 خیابان را بسته‌اند و کارگران شهرداری آب و جارو می‌کنند به آن طرف‌تر گوش تا گوش صندلی چیده‌اند هنوز مراسم شروع نشده بودوعده‌ای داشتند روی میزها میوه شیرینی می‌چیدند.🥲 آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود نشستم.😋🥴😂 دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز می‌چید بوی میوه‌ها را می‌شناختم.🤗 آرام گوشه رومیزی را کشیدم ه یکباره تمام سیب‌های سرخ و پرتقال‌ها از بالا ریختند.😱🤦‍♀ کف خیابان سیب‌ها می‌غلتیدند و چشم من دنبالشان بود وچشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم.😂😱 باز یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند ماموران زیر مشت و لگد گرفتنم.😰 آن روزاولین باربودکه اسلحه واقعی می‌دیدم.🤩😎 همه قوم‌ها خویش به مادرم گفتند که دوای درد این طفل بی‌قرار تو رفتن به جلسات قرآن است. مرا به جلسات آقای مسکین ∆فرستادند. جلسه هفته‌ای دو بار بود و مسافت منزل ما تا محل جلسه بسیار زیاد اما شوق آشنایی با قرآن و احکام دینی به ویژه نماز من و بقیه هم سن و سال‌هایم را به جلسات کشاند. در این جلسات با همان گروه بازیگوش باغ محله همراه بودیم با هم می‌خواندیم و با هم تمرین می‌کردیم. یادم نمی‌رود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم...😍 ((ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار.)) _خدایا در این دنیا به ما حسنه کار نیک و عمل صالح عطا کن و در آخرت نیز به ما حسنه ببخش و ما را از عذاب دوزخ حفظ کن._ اتفاقا روزی در جلسه مربی از بچه‌ها خواست اگر کسی آیه یا سوره جدیدی را حفظ کرده بخواند.🙃 من بلند شدم و این آیه را اشتباه پس و پیش خواندم 😨 و همه خندیدند و من از خجالت آب شدم...😓 ∆۲: آقای مسکین از شخصیت‌های موثر و صاحب جلسه قرآن در همدان بود که نوجوانان و جوانان زیادی را ر سال‌های قبل از انقلاب در مسیر ارشاد بر سیبل قرآن هدایت کرد_راوی_ . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_هشت تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس د
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 وقتی با گریه به خانه می‌آمدم یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم با چشم‌های اشکی کیف را به مادرم دادم که به معتمدان محل بدهد و گفتم دیگر به جلسه نمی‌روم. مادرم گفت جمشید جان از جلسه قرآن دلسرد نشو اگر تو امروز این کیف پراز پول را صاحبش برمی‌گرداندی تاثیر. همان جلسات قرآن و نماز است کلاس چهارم نوع بازی و سرگرمی من متفاوت شده بود دوچرخه سواری، فوتبال بازی،الک دولک، جای پرسه ،در باغ و باغات راگرفته بود. درسم خوب نبود اما معلمان مثل گذشته از من شاکی نبودندتنها خطای من در این سال آن روز بودکه یکی از معلمان مدرسه به من فحش داد. و خواست پشت بندش لگدی هم بزند که خیلی تیز و فرز جا خالی دادم و او زمین خورد بچه‌ها خندیدند و من باز از مدرسه فرار کردم کلاس پنجم پایم به مسجد و نماز باز شد خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند به درسم فکر می‌کردم و به جلسه قرآن و گاهی به بازی فوتبال اما از بد حادثه تفاق و ماجرا سراغ من می‌آمد و مرا باز به حاشیه می‌برد یکی از این اتفاق‌های پیش بینی نشده این بود که روزی تیم فوتبال محله روبرو برای مسابقه آمدند آنها یک توپ تازه فوتبال به رسم آن زمان به همراه داشتند سر نیمه که شد نفر از بچه‌های محله ما در گوشی به هم گفتند که توپ مهمانان را بدزدند و بفروشند و از فروش آن سهمی هم به من بدهند توپ را دزدیدند. بعد ازبازی تیم مهمان در به در دنبال توپشان بودند رفتم و اصل ماجرا و توطئه همتیمی‌ها را به آنها گفتند توپ به آنها برگشت اما ماجرا به اینجا ختم نشد فردا صبح زنگ خانه ما خورد همین که درو باز کردم دزدیشان را لو داده بودم دو نفر پریدند و دستانم را از چپ و راست گرفتند و نفر سوم یا همان دزد اصلی و طراح توطئه با یک پنجه بوکس از همان‌هایی که در محله ما مثل دستمال توی جیب فراوان بود وسط پیشانی من کوبید به ثانیه‌ای خون فوران کرد دماغم از چند جا شکست و مردم رسیدند و قبل از اطلاع به خانواده راهی بیمارستان شدم همان شب پدرم به همدان رسید و چون فکر می کرد سهم من در این دعوا کمتر از طرف مقابل نیست به آزادی ضارب رضایت داد اما اگرچه من پنجه بوکس را کنار گذاشته بودم کینه او برای تلافی در دلم ماند خبر دادن که قرار است محل مدرسه ما عوض شود و مدرسه با همان تابلوی قبلی مدرسه راهنمایی عطار نیشابوری به مکان دیگری انتقال یافت و عوض شدن مدرسه ن هم احساس بزرگی می‌کردم به این فکر بودم که باید در اخلاق و روش خود تغییر رویه بدهم به خصوص اینکه حالا مرا به عنوان بچه مسجدی می‌شناختند در سال ۱۳۵۷ تمام شهرهای آبستن یک حادثه بزرگ تاریخی به نام انقلاب بود اتفاق بزرگی که امثال من برای تحقق آن از هر اقدامی فروگذار نمی‌کردیم. در آن سال‌ها در مدرسه هم معلم زن داشتیم وهم مرد با خانم معلم‌های بی‌حجاب میانه خوبی نداشتم و به هر بهانه‌ای اذیتشان می‌کرد اما برای خانم‌های محجبه احترام خاصی قائل بودم مردها نیز با همان شلوارهای پاچه گشاد کراوات‌های پهن و درازشان به دو طیف موافق و مخالف انقلاب تقسیم می‌شدند. معلم‌های ضد انقلاب بیشتر با کنایه و تلویح مخالفت خود را با بروز انقلاب ابراز می‌کردند. و عده‌ای از دانش آموزان که سرمان برای به تعطیلی کشاندن مدرسه و به خیابان رفتن درد می‌کرد. زنگ تفریح از دور می‌ایستادیم و با تیر و کمان پنجره ها و شیشه‌های کلاس و حتی دفتر را نشانه می‌رفتیم مدرسه گاه و بیگاه تعطیل می‌شد . . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_نه وقتی با گریه به خانه می‌آمدم یک کیف جیبی پر از پول پ
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 اما من در هر وضعیتی خود را به سیل مردمی می‌رساندم که فریاد (یا مرگ یا خمینی) آنان هر کوی و هر و برزنی را پر کرده بود. وقتی به انبوه جمعیت می‌پیوستم انگار خود را پیدا می‌کردم خود واقعی‌ام را رحلت روحانی و فقید یگانه شهر همدان آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی و تشییع ایشان مرحله جدیدی از حرکت مردم برای تحقق انقلاب بود به تیراندازی رژیم شاه و درگیری‌های‌خیابانی منجر شد. آن روز ضرب اولین توم‌های پاسبان‌ها را در حوالی امامزاده عبدالله نوش جان کردم و به تلافی آن به جای تلفن کیوسک‌های تلفن و پاروکوموتورها افتادم. با کمک مردم مثل درخت آنها را تکان می‌دادیم و از بیخ می‌کردیم. یادم نمی‌رود بانک سپه خیابان شوروین شهدا را همان روز آتش زدیم؛ساختمان دو طبقه بانک یکپارچه آتش شده بود. گرما و حرارت لاستیک‌های که جلوی بانک روشن کرده بودیم سوزش چشم‌هایمان را که از گازهای اشک‌آور می‌سوخت التیام می‌داد. در این ماجرا پسر خاله‌ام حمید صلواتی همراه من بود کار که به اینجا رسید نظامیان وابسته به حکومت شاه با تفنگ ژ۳ مردم را به گلوله بستند. صدای سنگین و گوش خراش ژ۳ تمام خیابان را گرفته بود که سرب‌ها را به سینه می‌دوخت پیر و جوان زن و مرد همه آماج رگبار مامورانی بودند. که ازفراز یک بلندی به نام ساختمان کاخ دایی قاسم به سمت مردم تیراندازی می‌کردند من یاد گرفته بودم. وقتی وزوز تیرها به سمتم می‌آید پشت دیوار یا درخت قایم می‌شدم رگبار که قطع می‌شد می‌پریدم وسط خیابان شعار می‌دادم قسم به خون شهدا شاه تو را می‌کشیم همان جا پیرمرد نفت فروش کوتاه قامتی به اسم بابا قدرت یا قدرت نفتی در کنارم شهید شد و آن روز خیابان شروین به نام خیابان شهدا تغییر نام داد. یک روز همه همه‌ای میان بزرگترها در خیابان افتاد برویم برای تسخیر ساختمان ساواک ساختمان ساواک را دیده بودم در همان خیابانی که منزل ما در انتهای آن قرار داشت معطل نکردم پریدم پشت دوچرخه و رکاب زدم و عرق ریزان به آنجا رسیدم مردم به ویژه جوانان مثل مور و ملخ ز در و دیوار ساختمان ساواک بالا می‌رفتند شاید کم سن و سال‌ترین فرد که از دیوار بلند ساواک بالا می‌کشید من بودم. نه از گلوله می‌ترسیدم و از ضرب باتوم آژان‌ها و این کار دیگر از نوع شیطنت‌ها و ماجراجوهای نوجوانی‌ام نبود. غرض و کینه نسبت به حکومت طاغوت در دل و جانم زبانه می‌کشید. احساس می‌کردم کارم با معرفت و آگاهی همراه است از حادثه و ماجرا لذت نمی‌بردم فکر می‌کردم به آموزه‌های منبر و مسجد عمل می‌کنم. لذا وقتی وارد ساختمان ساواک شدم دنبال اسلحه و نارنجک و اینجور چیزها نبودم مردم در یک کمد را با آهن شکستند و اسلحه و مهمات زیادی بیرون ریخت. و چشم من به یک آلبوم بزرگ افتاد همان جا در آن ازدحام و شلوغ یکی از آنها را ورق زدم. آلبوم بود از عکس‌های نیروهای انقلاب در زندان با سرهای تراشیده و قیافه‌های نحیف و پیراهن یک شکل زندانی‌ها با و پلاکی که از گردنشان آویزان بود. آلبوم دیگری پیدا کردم بر خلاف قبلی پربود از عکس آدم‌های اتو کشیده و فکل کراواتی و در صفحه اول آلبوم عکس بازدید شاه از همدان در قطعات بزرگ و سیاه و سفید بیشتر به چشم می‌آمد حدسم درست بود. این عکس‌ها می‌توانست بعد از پیروزی انقلاب برای شناسایی ساواکی‌ها مدارک خوبی باشد آلبوم‌ها را زیر پیراهنم قایم کردم و از معرکه گریختم. به خانه رسیدم قیاافه ظاهری‌ام تابلو بود که چیز مبهم را زیر پیراهنم قایم کرده‌ام مادرم با نگرانی پرسید چه زیر لباست قایم کرده‌ای ؟!؟!؟ دو تا آلبوم عکس آلبوم انقلابی‌ها با آلبوم ساواکی‌ها... مادرم جلو آمد دست روی جیب به برآمده شلوارم زد خودم هم فراموش کردم. که قبلاً جیبم را از فشنگ پر کرده‌ام. مادربه گریه افتادمی خواهی پای پاسبان‌ها را به خانه‌مان باز کنی و با دست به خانه همسایه اشاره کرد... . . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_ده اما من در هر وضعیتی خود را به سیل مردمی می‌رساندم ک
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 درست می گفت در همسایگی ما دو پاسبان زندگی می کردند. که البته چندان آزار و اذیتی نداشتند.ولی به هر حال مأمور حکومتی ‌بودند. معطل نکردم برای آرامش دل مادر از نردبان بالا رفتم ورودی پشت بام یکی از همان پاسبان ها فشنگ ها را ریختم و به خانه برگشتم.وقتی مادرم آرام شد. دور از چشم او دوباره آلبوم ها را مرور کردم. در این فکر بودم که آلبوم ها را کجا و به چه کسی تحویل بدهم !!! کانون هدایت مردم (بیت آیت‌الله مدنی) بود. پشت دوچرخه پریدموتا بیت ایشان یک نفس رکاب زدم‌آلبوم‌ها را تحویل دادم. جوانان انقلابی درحیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردم مجسمه شاه می کردند همان جا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرموند‌. مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دست دادن جوانان ما باشد. فردا صبح الطوع خودم. را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود. انبوهی از تانک ها به دور آن حلقه زده بودند تا نگزارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد اورا پایین بیاورد گاه گاهی که مردم بی اعتنا به تهدید مأموران به تانک ها نزدیک می شدند. خدمه های داخل تانک موتور تانک را روشن می کردند و دود سفیدی میدان را گرفت همان جا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پیام را به سینه تانک ها برسانم. اما این کار بی نتیجه بود. صدای آقادر گوشم مانده بود: مجسمه و شاه پایین خواهند آمد، اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد. پیش بینی شهید مدنی در مورد آینده انقلاب درست بود مدتی بعد مأموران حکومتی شبانه مجسمه شاه را پایین آوردند. . . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝