『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_شش با زور دستم را کشیدم و این بار قصر در رفتم حرفهای ش
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁🌻🍁
🌻🍁🌻🍁
🌻🍁
🌻
💫#قسمت_هفت
کم کم میوه دزدی من در باغ غلام لب شکری لو رفت.
وشکوایه آقا غلام به مادر و مادربزرگم رسید غیر از مادر و اجی جان خالهام نیز از شیطنت من خسته و درمانده شده بود.😢🚶♀
چون گاهی با پسرهای او حمید و مجید سراغ میوهها میرفتیم روزی در باغ حاجی جان بودیم که خاله آمد و دامنش را جوری گرفته بود که انگار پر از میوه است.😋
داخل اتاق رفت و گفت بچهها بیایید داخل و از این سیبهای گلاب که چیدهام بخورید ما چهار نفر من و برادرم جعفر پسرخالههایم حمید و مجید با شوق و ولع داخل خانه باغ دویدیم خاله به محض ورود ما در اتاق را محکم بست و چراغ را خاموش کرد.😟🤨🤨
شستم خبردادکه به جای سیب گلاب باید ترکه آلبالو بخوریم داخل دامنش شلاق و چوب بود.🥵😱
یکباره فریاد کشید🗣🗣
آبروی ما را شما میان در همسایه بردید و با گریه توامان با عصبانیت گفت:
درمیروید داخل باغهای مردم برای حرام خوری؟؟😢😔
وامانمان نداد شلاق میان هوا میچرخید و به جان تن و ما مینشست فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم صندوقی که پر بود از برگهای خشک شده زردآلو و حالا هم کتک میخوردم هم برگ زردآلو😭🚶♀
آجی جان اگرچه بهتر از بقیه به شیطنتهای؛من واقف بود نازم را میکشید و به من اعتماد میکرد یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیلهای را از باغ تا خانه میآوردم مادربزرگم گفت:
جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور گفتم چشم از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده میرفتم.🚶♀🥲
وبرمیگشتم از تاریکی شب و دوری راه نمیترسیدم ولی نگران همان اراذل و اوباش بودم که باغهای خلوت پاتوقشان بود.😟
از قضا مسیر زیادی از راه نرفته بودم که خودم را درحلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدامشان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم یکی از آنها کارد داشت عربده میکشید.😱😱
و فحش میداد جلوتر که آمدم دستم را داخل جیب بردم میترسیدم اما جسارت هم داشتم و این دو ترس و جسارت با هم قاطی شد.😡😵
و دستم به پنجه بوکس رفت قدش خیلی بلندتر از من بود پریدم با پنجه بوکس ضربهای محکم وسط صورتش زدم.😲😠
جای معطلی نبود اگر میماندم تکه تکه میکردم مثل تیری که از چله کمان رها شود می دویدم و از چشمان آن گرگهای طوماع دور شدم∆...
مادر مرا در میدان روستای مرادبیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم.😃
بی جیره و مواجب فقط با سهم هر روز یک بستنی.
اسم این اوستا هم آقا غلام بود اسمش هیبت نام غلام لب شکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود.😇
ملایمت او به من جسارت میداد که دور از چشمش در یخچال را باز کنم.😆😱🤫
و با کاردک به جان بستنیها بیفتم.😅
گاهی هم که میدانستم اوستا غلام حالا حالاها آفتابی نمیشود داخل یخچال میپریدم و آنقدر میخوردم که از دل درد میمردم.😵😂
∆:پاورقی
∆این اشارات و خاطرات را نه به قصد بیان به تهور یا جسارت خودم بلکه برای یادآوری شرایط اجتماعی آلوده آن روزها کاستیهای اخلاقی در سطح جوانان بیان کردم.
#وقتی_مهتاب_گم_شد.
#خاطرات_علی_خوش_لفظ
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝