#تلنگر
#رحمت_خدا
♦️رضا سگه!... یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود...
🔰یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه... آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران...
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت: "فکر کردی خیلی مردی؟!"
- بروبچه ها اینجور میگن!
- اگه مردی بیا بریم جبهه..................
به غیرتش بر خورد... راضی شد.... بردش جبهه......
🔰شهید چمران تو اتاق نشسته بود... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق... رضا رو انداختنش رو زمین.
....: "این کیه آوردید جبهه ؟!......."
🔰رضا شروع کرد به فحش دادن... چه فحشای رکیکی... اما چمران مشغول نوشتن بود..... دید که شهید چمران توجه نمی کنه!.... یه دفعه داد زد: "اوهوی کچل با توام ...!!!!"
🔰شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: "بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟"
🔰قضیه این بود.... آقا رضا داشت می رفت بیرون.... بره سیگار بگیره و برگرده... با دژبان دعواش شده بود....
🔰شهید چمران: "آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!"
🔰حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر...
آقا رضا: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
🔰شهید چمران: چرا؟!
🔰آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه...
🔰شهید چمران: اشتباه فکر می کنی...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده...! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...!
🔰آقا رضا جا خورد...... تلنگر خورد به شحصیت معنویش...... رفت تو سنگر نشست...آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
🔰اذان شد..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود.......... رفت وضو گرفت... سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود.......
🔰وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد...
•.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان کوتاه
❓یک جوان از عالمی پرسید:
من جوان هستم و نمی توانم نگاه خود را از نامحرم منع کنم...
چاره ام چیست؟⁉️
عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی درخواست کرداو را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند!
جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت...
❓عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟؟
جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکرآن بودم که شیر را نریزم و مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخار و خفیف بشوم...
👈عالم گفت:
این حکایت مومنی است که همیشه خدارا ناظر
بر کارهایش می بیند...
و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
#داستان
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📚
سالها پیش پسربچه ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسربچه.پسربچه با ولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم.کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاپ کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاپ دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یاد بیارم.......
🔍 #داستان_بخوانیم...